۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

خاطره های پراکنده ای از «زندگی من»



نامم کاظم است و در شهر «کاظمین» از توابع بغداد پایتخت عراق به دنیا آمده ام. شاید که پدرم نامم را هم از نام شهر زادگاهم گرفته باشد. خودش از روستای اسبابِ سرچشمه از توابع اولوسداری جلریز ولایت میدان وردک و مادرم از «قلعه دختر» فریمان از توابع استان خراسان ایران می باشند. در کودکی ام چیز خاص و برجسته ای جز همان شوخی های کودکانه مانند همه ی هم­سن و سالانم وجود نداشت، جز اندکی زیادتر بودن شوخی هایم.
پدرم سه دکان نانوایی در بغداد داشت که باعث شده بود خانواده ی ما از زندگی نیمه مرفهی برخوردار باشد. به اصطلاح امروزی ها، یک خانواده ی خرده بورژوای سنتی بودیم. پدرم برای سردر آوردنش از عراق دو علت می تراشید که اولی عدم ازدواج با دختری بود که دوستش داشته اما پدرش او را به کس دیگری داده بود، و دومی دزدیده شدن پول آرد نانوایی شریکی اش توسط پادوی که به پاکستان گریخته بود. پیش از آن در هزارستان باستان کار «بقالی» (فروشنده ی دوره گرد) می کرده که به همین دلیل اغلب در سفر بوده و سراسر سرزمین نیاکانی را زیرپا می گذاشته است. حال که کارش یک گام رونق یافته و به کاسب کاری ثابت در پایتخت تبدیل شده بود، با این دو مشکل رو به رو گشته بود. او که دلش به خاطر شکست عشقی، سخت به درد آمده بود، به دنبال پادوش رهسپار پاکستان می شود تا به بهانه ی آن بتواند عشق ناکامی را هم فراموش کند. مدتی در پشاور هم در جستجوی او بوده و هم یک کراچی گرفته و میوه فروشی می کرده است. وقتی ردپای پادوش را در شهر کراچی پاکستان می یابد، وسایل خود را می فروشد و به کراچی می رود. آن جا هم دوباره کار میوه فروشی را آغاز می کند. به قول خودش 6 سال را در این شهر می ماند. بالاخره باخبر می شود که پادوش با پاسپورت پاکستانی به عراق رفته است. او هم این مسیر را پی می گیرد تا سر از عراق درمی آورد.
در عراق او را می یابد، او مدعی می شود که پولی ندارد و هروقت به دست آورد، به او می دهد. خودش هم وقتی وضعیت مناسب عراق را به لحاظ اقتصادی می بیند، شغل نانوایی خود را آغاز می کند. کاری رو به راه می کند و مدتی بعد برای زیارت رهسپار ایران می شود. یکی از دوستانش زنی را برایش معرفی می کند و طی یک شناسایی ساده رضایت می­دهد و با او ازدواج می کنند. این بار با خانمش به عراق برمی گردد. مدتی بعد من به عنوان اولین فرزند خانواده، پا به به دنیای پر از ماجرایی گذاشتم که بعدها مرا نیز در متن خود گرفتار نمود.
وقتی بزرگ تر می شوم، نزد ملای لنگ به «حسینیه ی حیدریه» می فرستنم تا خواننده!! شوم. نام ملای ما «شیخ خادم» و اصلیتش هم از ورس بود. حسینیه ی حیدریه هم توسط هزاره های کاظمین اداره می شد. ما مانند همه ی خانواده های هزاره ی مقیم عراق شدیداً مذهبی بودیم، چراکه اساساً انگیزه ی حضور و سکونت در عراق مذهب و همچواری با امامان مدفون در این کشور است. عراق کشوری است که بیش ترین مرقد امامان شیعه را در خود جا داده است. امام اول در نجف، امام سوم و برادرش در کربلا، هفتم و نهم در کاظمین، دهم و یازدهم هم در سامرا مدفون هستند. همچنین محل زندگی، اختفا و بعد غیبت امام دوازدهم هم در همین شهر سامرا می باشد. بنابراین سرتاسر این کشور برای شیعیان زیارتی است و به ویژه کوفه و کربلا که بزرگ ترین حوادث تاریخی اسلام که بر محوریت رهبریت شیعه صورت گرفته، در آن جا اتفاق افتاده اند. به همین دلیل تمامی غیرعراقی هایی که در این کشور و در شهرهای زیارتی این کشور ساکن بودند، انگیزه ی قویِ مذهبی برای سکونت شان داشتند. حتا این نکته ی جامعه شناسانه نیز صدق می کند که بعضی از شهرها و تمدن ها پیرامون منبع بزرگ آبی، یک معبد و یا زیارتگاه بزرگ و... شکل می گیرند که شهرهای زیارتی عراق و حتا مشهد بر همین اساس ایجاد شده اند.
باید تذکر بدهم که هزاره های مقیم عراق درکل دو دسته بودند، کسبه کاران مقیم در کاظمین که اغلب در نانوایی ها مشغول بودند و طلبه هایی که به خاطر شهرت «حوزه ی نجف» برای درس آمده بودند و تماما در منطقه ی «جُدَیدَه»ی نجف که محله ای در حاشیه ی شهر نجف بود و زمینش هم از سرمه ریگ پوشیده بود، سکونت داشتند. به خاطر گرمی هوا و کمبود لوازم در آن زمان، تمامی خانه های نجف دارای تاکَوی های (سرداب) بسیار عمیق حدود 20 متر زیرزمین بودند که روزانه در آن ها زندگی می کردند و دیگر ساعات به خانه های معمولیِ روی حویلی برمی گشتند.
پدرم به خاطر وضع خوبی مالی اش همیشه در شهر کاظمین حویلی بزرگ اجاره می کرد و اتاق های اضافی را به دیگر هزاره ها کرایه می داد تا برای آن ها هم ارزان تمام شود. بنابراین در حویلی ما معمولاً حدود پنج یا شش فامیل زندگی می کردند. پدرم چهارشنبه شب ها و پنج شنبه شب ها روضه خوانی برگزار می کرد. اولی توسط سیدی از قلعه ی شهاده کابل به نام سید عبدالحمید مروج که بعدها در زمان حکومت خمینی امام جمعه ی شهر یاسوج ایران شد و سرطان گرفت و مرد و دیگری شیخ غلام علی بود که بعدها در همان نجف مرد. در عراق رسم است که برگزاری مراسم روضه خوانی با سیگریت توأم بود و باید آن را پیش روی شرکت کنندگان می گذاشتند. این رواج در همه جا، هم میان مردان و هم زنان بود. روزانه وقتی بزرگان خانه نبودند، ما بچه های حویلی جمع می شدیم و سیگریت می کشیدیم. یکی روضه می خواند و دیگران ادای بزرگ ترها را درمی آوردیم و به گریه کردن تظاهر می کردیم. درواقع همه ی این نقش بازی کردن ها برای سیگریت کشیدن بود.
تازه پا به شش سالگی گذاشته بودم که پدرم با واسطه و شاید هم پرداخت پول، مرا شامل مکتبی به نام «دبستان اخوت ایرانیان» در کاظمین نمود، درحالی که سال تحصیلی در سه ماه آخرش قرار داشت. من که 6 ماه را نزد ملا رفته بودم و قرآن «ایجگی» و «روانی» و یک کتاب دیگر به­نام «فارغ گیلانی» را تمام کرده بودم، به لحاظ خواندن و نوشتن باسواد شده بودم و خوب درک می کردم که با خواندن تابلوها و مسیرهای نوشته شده روی بس­های شهری (باصات الامانه)، پدرم به داشتن چنین فرزندی سخت به خودش می­بالید. نمی دانم چطور شد که بالاخره با سماجت (و شاید هم پرداخت پول) مرا شامل مکتب کرد. تا چشم به هم زدم، صنف اول تمام شد و با اول نمرگی کامیاب شدم. همان شش سالگی صنف دوم را در دبستان «تاج» ایرانیان در کاظمین، بازهم با اول نمرگی به پایان رسانیدم. صنف های سوم و چهارم دوباره ما را به مکتب «اخوت» برگشتاندند، درحالی که مقام اول همیشه به­نامم ثبت شده بود.
بخش اعظم (شاید دوسوم) شاگردان مکاتب ایرانی را هزاره هایی تشکیل می داد که یا با پاسپورت های پاکستانی و افغانستانی در عراق اقامت داشتند و یا هم با گرفتن گذرنامه ی ایرانی، به عراق آمده بودند. مکتب فارسی زبان دیگری غیر از ایرانی هم در عراق نبود که می رفتیم. از سویی ایرانیان هم خواهان پررونق شدن مکتب های شان بودند و به همین دلیل هم بدون هیچ مشکلی ماها را می پذیرفتند. چیزی که بعدها و طی حوادثی مشخص شد که اغلب آموزگاران ما عوامل استخبارات ایران (ساواک) بودند. بنابراین بقا و رونق مکتب های متعددشان («اخوت» و «تاج» در کاظمین و «شرافت» در بغداد) می توانست پوشش خوبی برای فعالیت های استخباراتی شان باشد.
یک روز وقتی یکی از بچه ها حین دعوا، از ترس فرار کرد و بدون اجازه وارد اداره شده بود، دید که آموزگاران و مدیر و سرمعلم همه سرپا به حالت احترام ایستاده بودند، حال آن که آقای حق وردی معلم خشن ریاضی ما، روی چوکی نشسته و از آن ها توضیح می خواهد. با وارد شدن این پسر (نامش را نمی گیرم چون فعلا در ایران زندگی می کند و شناسنامه ی ایرانی هم گرفته)، نخست همه شگفت زده شده بودند و تا لحظاتی در همان حالت مانده بودند. بعد از شوک اولیه خود را جا به جا کردند و آن شاگر را زیاد زدند و پدرش را خواستند و حتا تصمیم به اخراجش گرفتند. وقتی صبح های سرود شاهنشاهی را می خواندیم و بعد از آن شعار «جاویدشاه» را چندین بار بر ما تکرار می کردند، می دیدم که رگ گردن استادان ما برجسته می شد و رنگ صورت شان هم سرخ می گشت. به خصوص آقایان خزعلی و صاحبی که تعصب و شاه پرستی شان به مراتب بیش تر از دیگران قابل درک بود.
روزهای چهارم و نهم آبان (عقرب) که تولد محمدرضا شاه و پسرش رضاپهلوی بود (که فعلا خود را در رأس شورای ملی اپوزسیون قرار داده است)، یونیفورم های نو با توزیع انواع کیک و کلچه و چاکلیت و نشان دادن فلم از جشن های سالانه ی داخل ایران، برای چنین مناسبت هایی تدارک دیده می شد و ما شادمان از درس نخواندن، بعد از جشن و تفریح و شیرینی خوردن، به خانه می رفتیم. البته تحت تأثیر فضای حاکم بر عراق و تماس روزانه ی ما با عرب هایی که  چه در همسایگی و چه در بازار قرار داشتند و از آن ها خرید می کردیم، ایرانیان را «عجمی مگطم» که معنی واقعی اش «عجم بریده» بود، می دانستیم. عرب ها معتقدند که ایرانیان بعد از یورش سپاه چنگیز، به تمامی زنان شان تجاوز شده بنابراین نسل اصلی شان قطع گردیده و آن ها به طور نامشروع از مغول ها به دنیا آمده اند. در کوچه ها هم وقتی درگیری های جمعی که  میان محله های مختلف خیلی معمول بود و در طول هفته بارها رخ می داد، عرب ها همیشه از ما «بَرابرَه» (جمع عامیانه­ی بربری) پشتیبانی می کردند و مشترکاً با «عجم»ها درگیر می شدیم.
از صنف پنجم بود که به خاطر پول جیبی زیادم، کم­کم سینمارو شدم و با بچه های صنف های بالاتر، هفته ای دو یا سه بار به سینما و یا باشگاه تنیس روی میز (پینگ پونگ) می رفتیم. گرچه این کارها باعث شد تا در تیم فوتبال بدرخشم و همین طور هم در تنیس روی میز برای چندسال مقام های اول تا سوم را در مکتب و باشگاه از آن خود کنم، اما نتیجه ی مکتب بسیار افتضاح شده بود و چیزی بهتر از مشروط شدن (تجدید شدن) در یکی دو مضمون دیگر نصیبم نمی شد. این تغییرات ناگهانی پدرم را با آن توقعات بالایی که از من داشت، سخت تکان داد. او واقعا فکر می کرد پسرش نابغه است. بنابراین از پسری که عشقش فوتبال و تمرین های شش ساعته در این زمینه، همین طور «پینگ پونگ»ی که تمام روزهای رخصتی و هنگام فرار از مکتب را با آن سپری می کرد و حتا یک ساعت هم کتاب های درسی اش را باز نمی کرد، انتظار داشت که همچنان در رده ی اول و بهترین بایستد. روزهای امتحان هم به جای درس خواندن، توپ می بردم و فوتبال می کردیم، اما در اکثر مضمون ها کامیاب بودم. خوب، از مضامین حفظی مانند شعر و جغرافیا و تاریخ نفرت داشتم و تنها ریاضی، کیمیا، فیزیک و بیالوژی را که دارای مکانیزم و قاعده بودند و با فرمول حل می شدند، دوست داشتم. برای همین هم معلم ریاضی (آیت­الله زاده) که داماد آقای خویی بود، مرا زیاد دوست داشت. همیشه وقتی دیگران مسائل ریاضی را حل نمی توانستند، دست آخر از من می خواست که حل شان کنم. آقای «خوش نمک» معلم علوم ما خیلی با من «ووج» شده بود و در مضمون خودش همیشه مرا ناکام می کشید و اغلب مشروطی هایم از طرف او بود. پدرم همیشه پیش دیگران می گفت که پسرم باید انجنیر شود و آلمان را هم برای ادامه ی تحصیلاتم درنظر گرفته بود. من اما شوخی هایم را از تمامی چیزها بیش تر دوست داشتم و این که در آینده از طریق درس و مکتب به جایی برسم، غریب ترین مسأله برای من بود که هرگز به آن فکر نمی کردم.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید