۱۳۹۲ اردیبهشت ۶, جمعه

خلیلی و رویکردهای شتاب آلود و نابخردانه



این روزها سخت شایع شده است که آقای خلیلی پس از مدتی دید و بازدید پنهان جهت تبادل نظر سیاسی، بالاخره با گلبدین جنایت کار روی برنامه ها و همکاری های سیاسی در آینده، به توافق رسیده اند. ارتباطات خلیلی با گلبدین به سال 1368 برمی گردد که وی از شورای ائتلاف در ایران انشعاب کرده و به پشاور رفته بود. خلیلی بر اساس همکاری هایی که گلبدین با وی نموده بود، بعدها و در دوران مقاومت هویت طلبانه ی کابل نقش عمده ای را در نزدیک نمودن حزب وحدت با حزب گلبدین بازی کرد. این است که در این مورد باید چند نکته ی مهم را مورد توجه قرار داد،
  • آقای خلیلی بداند که در رفتار و کارکرد سیاسی هرگز نباید سلیقه ها و روابط شخصی را دخیل ساخت و بر اساس آن وارد معاملاتی شد که سرنوشت مردم ما را به سوی ابهام و تاریکی بیشتر سوق دهد. کردار گلبدین از دوران جوانی تاکنون نشان داده است که وی مذهبیِ شدیداً متعصب، زن ستیز عقده ای، پشتونیست با تدبیر و آدم کش بی رحمی است که برای رسیدن به خواسته ها و باورهایش تن به هر معامله داده و هرگونه جنایتی را نیز مجاز می شمارد. در جنگ های کابل دیدیم که وی چقدر به راکت باران شهر می پرداخت و مردم بی گناه را قتل عام می کرد و در دوران دانشجویی در دانشکده ی انجنیری کابل و سپس در پشاور بر چهره ی زنان تیزاب می پاشید.
  • مردم تاجیک را هرگز نمی توان به جریان سیاسی ـ ایدئولوژیک «اخوانی» خلاصه نمود و تمامی کردار و باورهای این جریان ناسالم را به حساب مردم تاجیک گذاشت. زیرا در متن مردم تاجیک ما حضور نیروهای ستمی، مائوئیست، جناح های صادق پرچمی و دیگر سکولارهای دموکرات و برابری خواه را به عیان می بینیم. بنابراین، هر جریان تنها پاسخ گوی رفتار خود بوده و هیچ کس ملزم به پذیرش رفتار دیگری نمی باشد.
  • با آن که گرایشات و همگرایی های هزاره ستیزانه ی جناح جنایت کار اخوانیِ تاجیک ها در دهه ی 70 کابل ادامه داشته و کماکان مارهای درون آستین جامعه ی هزاره (نسب گرایان و شیعه محوران غیرهزاره) مورد حمایت آنان قرار دارند، اما عمده کردن تنش و اختلافات با تمامیت مردم تاجیک به عنوان یکی از قربانیان «ستم» و «تبعیض»، تا سرحد همنوایی با دشمنان قسم خورده ی ستم دیدگان کشور نه تنها قابل توجیه نبوده بلکه دقیقا به معنی قرار گرفتن در کنار دشمن عمده ی خلق های زیرستم کشور خواهد بود.
  • جریان اخوانی تاجیک ها علیرغم توسل جویی پلیدانه ی شان به «انحصارقدرت» و حتا بروز تمایلات «تمامیت خواهی» در دوران اقتدارشان در کابل، هرگز از انگیزه و زمینه ی توسعه طلبی هویتی ـ سرزمینی برخوردار نمی باشند. آن ها نه سپاهی «کوچی نما» دارند و نه داعیه ی مالکیت زمین های هزارستان را در سر می پرورانند. توسعه طلبی هویتی (فرهنگی ـ تاریخی) تاجیک ها نیز به دلیل زبان یگانه و نیز فرهنگ نسبتاً نزدیک به یک دیگر، همچنین بسیار کم بودن موارد اختلافات تاریخی با آنان، عملا منتفی بوده و هیچ نماد و نشانی از اقدام به مسخ فرهنگی دیگران و تحمیل باورهای خودشان در رفتارهای شان دیده نشده است. بنابراین، وقتی به انسان هایی به نام «تاجیک» می پردازیم، نخست باید به آنان به عنوان هم سرنوشتانی نگاه نماییم که در بخش بزرگی از دردهای ما شریک هستند. مهمتر از همه این که رفتار زشت و جنایت کارانه ی جناح اخوانی تاجیک ها را نباید به حساب تمامی جریانات مبارز تاجیک گذاشت و سپس بر اساس آن کارکردها به داوری درباره ی تمامیت تاجیک ها نشینیم.


۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

بحران های هویتی فرا راه مبارزات دموکراتیک هزاره ها (3)


قسمت سوم
از آن پس که احساس نمودم بخش بزرگی از مغز و انرژی ام از توهمات جعلی «ملت» رها گردیده، با تمامی انرژی خود به تعمق در ­مناسبات سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی جامعه و نیز مطالعات آزاد تاریخی و به ویژه زدوبندهای پی درپی رژیم ها و گروه های سیاسی جامعه در همان دوره ی پرتنش و سرشار از پیوند وگسستی که تماماً بر مبنای قومیت صورت می گرفتند، پرداختم و هرلحظه که مطالعات خود را در این زمینه افزایش می دادم و یا رفتن بیش تر در متن حوادث جامعه، بیشتر از پیش پی می بردم که در اين کشور مناسبات غيردموكراتيك ژرفي که بر «تبعیض» و «بایکوت» بنایافته است، شیرازه ی روابط اجتماعی ـ سیاسی میان اقوام اين سرزمين را می سازد که اگر اندیشه ها و اقدامات براندازانه درصورتی که توجه خود را به آن روابط معطوف نسازد و درصدد از میان برداشتن آن ها نباشد، با کنار زدن رژيم هاي سياسي مستبد به مثابه ي روبناهاي جامعه ای با چنین ساختار و مناسباتی، هیچگونه تغييری را در مناسبات اجتماعی ـ سیاسی جامعه به دنبال نخواهد داشت. روابط و مناسبات سياسي ـ اجتماعيِ غالبی که مستقل از حاکمیت ها و حتا انگاره های فلسفی ـ سياسيِ شامل تئوری های طبقاتی، در عينيت جامعه حضور داشته و حتا به طور مسلط بر آن ها به تنظیم روابط جامعه ادامه می دهند و از گزند تغییرات سیاسی در امان هستند، كمتر توجه مبارزين و یا مدعیان روشنفکری غرق در تئوري هاي ذهني و کتابی هر دوره را به خود جلب نموده اند.
درک این واقعیت کار ساده ای نبود که در اين سرزمين حدود سه سده است «تاج و تخت» ارثيه ي بلارقیب حلقات انحصارگر و برتري جوي قوم پشتونی به شمار مي رود که به دلیل فقدان هرگونه پیوندی با تاریخ و تمدن این سرزمین، وادار گشته بودند تا برای «ابراز وجود» و «تثبیت هویت» خود به عنوان یک واقعیت نامأنوس در جامعه ی امروزی ما، میزان فشار بر بومیان را تا سرحد «نفی هویت» و «انکار وجودی»شان افزایش دهند. مسلم است که درک و فهم این مناسبات بیش از مطالعات و پژوهش های گسترده، نیازمند قرار گرفتن حضوری در متن مبارزات دموکراتیک و برابری خواهانه ای می باشد که مستقیماً به روابط درون جامعه ی ما ارتباط دارد تا عملاً و به طور عینی با بن بست های لاینحل انگاره های به اصطلاح «ملی» به مثابه ی یکی از موهومات ساخته شده توسط حاکمیت توسعه طلب، آشنا شویم. چراکه توسعه طالبان هویتی ـ سرزمینی در راستای تحقق «تمامیت خواهی» و داعیه های وراثت انحصاری تاج و تخت، ناچار از برقراری حاکميت قوم محوری (Ethnocentrism) بوده که انحصار كامل اهرم هاي سياسي، نظامي، اقتصادي و حتا فرهنگي ـ آموزشي و تاريخي را به اجرا گذارند تا تمامی طرح ها و برنامه های شان اتوماتیک مان در همان سو جریان بیابند. در این راستا تنها حلقات متشکل از افراد برخوردار از ایده ی «برتری جویی» قوم حاکم دارای حق فکر كردن، تصميم گيري و برنامه ريزي جهت تعيين و رقم زدن سرنوشت همه ی مردم می باشند.
ديگر اقوام (بومیان این سرزمین) عليرغم تمامی تلاش و سهمی که در تحولات جامعه و حفاظت و حراست از آن را داشته اند، جز انزوا و طردشدن از قدرت، سرنوشت ديگري براي شان تسجيل نگرديده و حتا جایی در گوشه ای از «هرم قدرت» نیز درنظر گرفته نشده بود. بنابراين و جهت موجودیت تضمینی برای بقا و تداوم حاکمیتی با چنین ویژگی هایی، نباید هیچ نقشي در اداره ی کشور و نظام اقتصادی ـ سیاسی و فرهنگی به بومیان محول نمایند. اين است که استعداد همه ي اقوام براي رشد، شکوفايي و توسعه ي اقتصادي ـ سياسي، همچنین ارتقای فرهنگي تمامی جامعه، نه تنها به کار گرفته نمي شوند که به خاطر هراس از آشکار گشتن تاریخ واقعی این سرزمین و نیز مطرح شدن خرده فرهنگ های اقوام بومی که نهایتاً مطالبی را که تاکنون به نام «فرهنگ ملی» به خورد جامعه داده بودند، با چالش جدی روبه رو نموده و در آینده به مانعی بزرگ بر سر راه برنامه های توسعه طلبانه ی آنان تبدیل خواهند شد. این است که گرایشات قومی ای که به منظور «بازشناسی هویت»ی بومیان صورت می گیرند، باید سرکوب شوند و هرگونه صدا و فریادی که مطالبات اجتماعی ـ سیاسی اقوام قربانی تبعیض را به میان می کشند نیز باید در نطفه خفه گردند. چراکه در فرهنگ و انگاره ی سیاسی ـ فلسفی توسعه طلبان هویتی ـ سرزمینی، تمامي اقدامات نجات بخش اقوام زيرستم كه در جهت مشارکت همگانی توده های مردم در تصمیم و مدیریت کشور و مآلاً ارتقا و توسعه ي سياسي ـ اقتصادي جامعه صورت مي گیرند، گامی مؤثر در جهت رسمیت یافتن «اقوام بومی» بوده که به شریک شدن در قدرت و تمامی نهادهای مدیریتی جامعه منجر گردیده و به همین دلیل در مدت زمانی نه چندان دور و دراز، به سد و مانعی غیرقابل عبور در برابر توسعه ی «قوم محوری» در تمامی نهادهای حاکمیت انحصاری آنان قد علم خواهند نمود. بنابراین در طول چند سده ی پایانی و به ویژه دهه های اخیر، تمامی اقداماتی از این قبیل «خيانت ملي» تلقي شده و به گونه ی رسمی و قانونی شديداً سركوب مي گرديدند که چنین روندی همچنان تا امروز ادامه دارد.
علاوه بر تبعيض و بايکوت اقوام بومی میهنِ نیاکانی ما، به دليل استیلای انديشه هاي پوسيده ي زن ستیزانه ای که تراوش یافته ی نظام قبایلي بوده و بر مغز سلطه گران حدود سه سده ی اخیر کشور مسلط گشته است، «زنان» جامعه ي ما نيز از روند مشارکت در امور اجتماعی ـ سیاسی و اقتصادی ـ فرهنگی، کنار گذاشته شده که بدین ترتیب عذر بيش از 80 درصد شهروندان کشور از سهم گيري در تصميم و اجراي امور کشوري خواسته شده بود. اين سرآغاز تحقيقات تازه اي بود که از حدود 20 سال گذشته آغاز كرده ام و از آن پس بنا به درک تازه ای که از اوضاع یافتم، همه ي مطالعاتم را روي دو قرباني تبعيض، يعني «اقوام» و «زنان» متمرکز نمودم که تدريجاً و با تکميل شدن، آن ها را بيرون خواهم داد.
به همین دلیل، اینک و در این نوشته تلاش خواهد شد که به مسائل هزارگی (قومیت) که درواقع سرنوشت خود من نیز به ­آن گره خورده است، بپردازم تا به سهم خود گرهي از معضلات معرفتي جنبش دموكراتيك و برابري خواهانه ي «اقوام» و مشخصاً روند درک و فهم پديده ي «قوميت» و ایجاد باور به آن به مثابه ی مبرم ترین نیاز مبارزاتی جنبش دموکراتیک مردم خود، برداشته باشم. مسلماً این تنها یک کار مقدماتی و به اصطلاح، درآمدی خواهد بود بر موضوع که در آینده و با پژوهش های بیشتر خودم و نیز دیگر مبارزین و نیروهای فکری هزاره، به آن غنا و عمق بیشتری داده شود. به عبارتی، از این پس باید موضوع «قومیت» و پژوهش های «هزارگی» را به مثابه ی یک رشته ی مطالعاتی مورد نیاز و پیوند یافته با تمامی ابعاد و جوانب زندگی و مبارزاتی مردم ما، پی گرفته شده و «انرژي» و «زمان» بيشتري را صرف آن نماييم تا آن حلقه ی مفقوده ای که انگیزه بخش «مبارزات دموکراتیک» مرم ما به شمار می رود، از متن «اوهام جعل شده»، تحریفات ساخته و پرداخته ی حاکمیت قوم محور و ابهام و تاریکی­هایِ سایه انداخته بر مبارزات، بیرون کشیده شود؛ تا از سویی راه مبارزات دموکراتیک و برابری خواهانه ی مردم ما هموار گردد و از دیگر طرف، انگاره های تراویده از متن عمل، از عمق و ارتقای کیفی برخوردار شوند.
سخن گفتن در مورد «هویت» و به ویژه «هویت قومی» که مقوله ای پیچیده، گسترده­ و درعین حال از مباحث داغ، گنگ و حتا سردرگم کننده ی دهه های پایانی سده ی بیستم بوده و از آن پس بخشی از سرشناس ترین دانشمندان و کارشناسان علوم اجتماعی و مردم شناسان نامی را به خود مشغول نموده است، کار چندان ساده ای نمی باشد. به عبارتی دیگر، پیچیدگی موضوع از سویی و مقاومت بخشی از جریانات سیاسی ـ قومی و حتا کارشناسان متمایل به چنین قدرت هایی در برابر مطرح شدن انگاره های قومی، آن هم در عصر «جهانی سازی» امپریالیستی (به جای «جهانی شدن» به مثابه ی یک روند تکاملی جوامع بشری) و زمانه ای که دیکتاتوری های قومی دارای موجودیت مقتدری در جوامع متعدد بشری می باشند، روند «بازشناسی قومی» به مثابه ی عناصر عمده ی «ملت یگانه»ی فردا را با چالش و حتا ممانعت جدی مواجه می سازد. «دیکتاتوری های قومی» کشور ما که در مجموع جریان سیاسی برخوردار از ویژگی های «توسعه طلبی»، «تمامیت خواهی» و «انحصارطلبی» بوده و از حدود سه سده به این سو در کشور ما قهراً و غصباً برسر قدرت نشانده شده، نسبت به گرایشات «قوم گرایانه» به مثابه ی واکنش و پاسخ منطقی و ضروری به «قوم محوری» حاکم، از آغاز استیلای شان بر این مرز و بوم بسیار حساس بوده و هستند. زیرا برخورداری «انگاره های قوم­ گرایانه» از ویژگی «بن بست شکنی» و راهگشایی فکری ـ مبارزاتیِ جامعه ی چندقومه، عملاً به ارتقای مضاعف آگاهی اقوام ستم کشیده و قربانیِ تبعیض انجامیده و خیزش محتوم آنان را در برابر سلطه های فاشیستی درپی خواهد داشت و حتا زنگ خطر برقرار شدن نظام دموکراتیکِ عاری از تبعیض برای نظام ستم گر حاکم خواهد بود.

ادامه دارد

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

«بحران هویتی» فرا راه مبارزات دموکراتیک هزاره ها (2)



 قسمت دوم

 باهمه ی این ها، نويسندگان و پژوهش گران امروزين هزاره (نسل جوان) که سخت دل باخته ي واژه هاي به ظاهر مدرن گشته اند و مي پندارند که با زمزمه ي چنين واژه هايي و يا نوشتن حاشیه و تفسیری بر آن ها به­ جامعه ي مطلوب شان خواهند رسید، بازکردن کتاب «قوميت» را حساسيت برانگيز مي شمارند و به اجتناب از آن توصيه مي نمايند تا مبادا خداي نكرده از «مدرنیزم» و «عقلانيت» باز مانند و فرهنگ «پيش مدرن» قومی! وبال گردن شان گردد و یا با چنین رویکردی، به واپسگرایی تاریخی متهم شوند. درحالی که مردمش با گذشتانده شدن از ماشین «استحاله»ی توسعه طلبان هویتی ـ سرزمینی، اینک دارای شخصیتی مثله شده و هویتی از دست رفته بوده و نسبت به «فلسفه» و «اخلاق»ی که سرتاپایش را کلی گویی های غیرمسوولانه فراگرفته است، سخت بی علاقه و بی تفاوت می باشند و به همین دلیل اینک تنها سوژه ی سرگرمی و ماجراجویی مدعیان روشنفکری گشته است. اما درست برعکس رفتار و علایق عاری از خاصیت روشنفکرمآبان پرستش کننده ی مدرنیته، مردم هزاره و نیروهای مؤثر در مبارزات دموکراتیک و برابری خواهانه ی آنان به ایدئولوژی های چپی که انسان را در ایجاد دگرگونی در جامعه و ساختن نظامی عاری از ستم و نابرابری مسوول می داند و در راستای تحقق آن پی درپی تشویقش می نماید، به شدت متمایل می باشند. این پژوهش جامعه شناسانه که افق های تازه ای را فراروی بررسی گرایشات سیاسی مردم هزاره می گشاید، تأملی عمیق تر از گذشته را می طلبد تا بیش از این زمان را از دست ندهیم و بیهوده بیش از این راه های غیرمؤثر را نپیماییم و نسل کنونی را دچار سردرگمی و تزلزل های فرسایش دهنده ی امید و انرژی نسازیم. یعنی، در شرایطی که مردم هزاره به خاطر وضعیت «ستم» و «تبعیض» و «بایکوت» سخت تشنه ی تغییر بنیادین و قابل لمسی در ساختار و مناسبات گوناگون جامعه هستند و به طور روزمره آن را حس و لمس می نمایند، روی آوری تحصیل کردگان این قوم به «فلسفه» و «اخلاق» و دیگر انگاره های تخدیرکننده ی لیبرالیستی که اساساً برای نحله ها و جمعیت های گریزان از عمل ترتیب یافته و آنان را متمایل به وَر رفتن با واژه های «برابری»، «عدالت»، «حقوق بشر» در متن کتاب و کاغذ به منظور مشغول و مشبوع نمودن ذهن شان، به جای دسترسی عملی و عینی به آن ها می نماید تا روزگاری علیه طبقات ناشی از بی عدالتیِ کاپیتالیزم و لیبرالیزم فردگرای جهان خواران نشورند، باعث نومیدی بیش از پیش مردم هزاره از نسل بی احساس و تجرید یافته از عینیت های جامعه گردیده است. و دقیقاً تداوم چنین رویکرد واهی و بی ثمر نسل جوان و مدعیان روشنفکری هزارگی است که روز به روز بر فاصله ی شان با مردمی که جز به لمس عینی «برابری» و تغییر دیدگاه جامعه و حاکمیت نسبت به آنان باور ندارند، افزوده می شود که نهایتاً به دوری روز افزون شان از عمل مبارزاتی منتهی می گردد. زیرا وقتی مردم بازدهی کاری را نمی بینند، تلاش های نرم روشنفکرمآبانه را تنها خوشایند حاکمیت و برآمده از برنامه های آن می شمارند که با روش های نوینی همچنان به فریب و تخدیر جامعه و بریدن مدعیان روشنفکری از مردم مشغولند.
دراين ميان، من که از دوران کودکي و تحت شرايط و فضای سیاسی زادگاهم بغداد، سخت زیر تأثیر انقلابي گري قوم گرایانه ی فلسطينيان (الفتح) و نيز هزاره گرايي خشک و احساساتي جريان «شباب الهزاره» به مثابه ی گرایشی ملهم از آن قرار گرفته بودم، پس از کودتاي 7 ثور که 15 سال بيش تر نداشتم، عملاً وارد کيفيت تازه اي از مبارزه شده و با جوزدگي ناشي از «جنبش خود به خوديِ»2 سراسريِ مردم كشور به پيش تازي هزاره ها،3 عليه برخوردهاي خشن و عقده گشايانه ي کودتاچيان 7 ثوريِ تازه به دوران رسيده که تمامی اقدامات آرام و صلح آمیز مردم ما را در چنداول کابل و سال بعد در 3 حوتی که از دشت برچی آغاز گردید و به زودی سرتاسر پایتخت را فراگرفت، با خشونت بی نظیری پاسخ گفتند، رنگ ديگري به زندگی سیاسی ام داد، طوری که از آن پس جنبش آزادي بخش ملي ناخواسته و طی دنباله روی از موج عمومی حاکم بر کشور، «توتم» من گشت و حدود 13 سال مرا به هرسو که خواستِ چنین جریاناتی بود، کشانید تا آن­که در متن همین فراز و نشیب های فکری ـ عملی، به بلوغ سنی و شعوری خود نایل گشتم.
در طول این مدت، در راستای همان جنبش آزادی بخش ملی رؤیاییِ خود دويدم و در هر کوه و دشت و شهر براي برافروختن هرچه بيش تر آتش جنگ و خشونت انقلابي و ملي! بسي تپيدم و در هر فرصت به منظور حفظ وحدت ملی!! جهت بالا بردن کمیت و گستردگی جنبش مردم به پا خاسته و فروگذار نکردن از هرگونه تلاشی در راستای ارتقای کیفی خیزش عمومی خلق، عليه «قوم گرايي» كه در آن زمان باورمندانه آفت «انقلاب» و مبارزات دموكراتيك توده اي می دانستمش و بنابراين برایم بسي نفرت انگيز مي نمود، در نشرات موجود آن زمان نوشتم و جهت تکميل تئوري­ هاي انقلابی ام، درون هرکتاب و نشريه و جزوه ي «چپ» و «انقلابي» خزيدم و حتا فراتر از تئوري هاي مبارزاتي شان، بر مباني فلسفي ـ اقتصادي آنان نيز تأمل نمودم و چندسال را دربر گرفت که درکنار تحقیقات روی چگونگی سازماندهی و تاکتیک های نبرد مسلحانه ی خلق، به ضعف های محدود فلسفیِ کلید چهارسر «دیالکتیک ماتریالیستیِ مارکسیزم» دست یافتم! نتيجه ­هم چيزي نبود جز انبار شدن تئوري هاي بي شماري که بخشي از حافظه ام را اشغال کرده بودند و مدت زماني بر تمامي ديدگاه هاي تازه ای که باید سال ها پیش دنبال شان می کردم، سايه انداخته و شدیدا تلنبار شده بودند که به تعبیر اصطلاحات تکنولوژیک امروزین، حتا مغزم را هنگ کرده بودند تا واقعیت «قومیت» را در متن تحولات جامعه ازنظر دور بدارم. درحالی که می دیدم علیرغم سرنگون شدن پي درپي چندين نظام سیاسی کشور که در همه ي آن ها هزاره ها چه به لحاظ پیشتازی و آغاز نمودن مبارزه و چه میزان مایه ای که روی آن صرف می کردند، حرف اول را مي زدند، معضلات اساسي و عمده ي جامعه و سرنوشت مردم ما که نیرو و پتانسیل اصلی تحولات بودند، هرگز تغييري را به خود نمی دیدند و ريشه های پس ماندگي و به ویژه ستم و تبعیض بر هزاره ها، چون هميشه برجاي خود باقي می ماندند. بدبختانه و با بار تئوریک سنگینی که بر مغزم فشار می آورد، به جای جستجوی راهی نو، درصدد اصلاح رهبریت انقلابی و مکانیزم مبارزات توده ای بودم تا هماهنگی لازم را میان خلق های جدا افتاده ی متعلق به اقوام این کشور، به وجود آورم!
بدين گونه 13 سال (70 ـ 1358) از فعال ترین، پرانرژی ترین و مفیدترین دوران زندگی ام را درراستاي «ملي گرايي» موهومي صرف نمودم كه مانند اغلب پيروان و مدعيانش تحليل و تبيين درستي از آن نداشتم و تنها به ظواهر آن بسنده می کردم. برای تثبیت حقانیت آن راه، تمام اين مدت را با جديت به مقابله با هر نشانه­اي از «قوم گرايي» به مثابه ی آفتی بر سر راه انسجام ملی و سراسری مبارزین سپري نمودم و داعیه های «قوم محوری» را با تبختر به سخره می گرفتم. اما متأسفانه و متعجبانه، بارها باتکرار تاريخ و پابرجا ماندن تمامي مناسبات و دسته بندي هاي اجتماعي ـ سياسي نابرابرانه ي گذشته علیرغم درهم ریختن ساختارهای سیاسی جامعه، مواجه می­گشتم، تا بالاخره دريافتم که ره آورد کارها و مبارزات به اصطلاح «ملي» من و قومم، با تمامی فدیه و بهاپردازی های درشت و قابل توجهی که صورت گرفته بودند، ناباورانه به سلطه ي مجدد جریان «توسعه طلب هویتی ـ سرزمینی»ای که در درون خود انگل های خون آشامی چون نادر و ظاهر و هاشم، داود، محمدگل مهمند، فیض محمد زكريا، عبدالحی حبيبي، غلام محمد فرهاد، انوارالحق احدی، حبیب­الله رفیع، اسماعیل یون خانواده ی احمدزی (اشرف غنی، حشمت غنی، سیما غنی و...) و دیگر همپالگی های استیلاگر شان را جا داده بودند، انجامیده که هر دوره با صورتك و اداهاي تازه تر و روشنفکرمآبانه و اغلب برخوردار از ظاهری «دلسوز» و «ملی» نمایان می گشتند.
ازسال 70 بود که به موجودیت «ملت یگانه» در سرزمینم، شک نمودم و آن را توهمی دانستم که پروسه ی «عدالت» را سخت بی اعتبار نموده و به حاشیه می راند و در چنین فرایندی به ماهیت «فاشیزم قومی» در میهن خویش پی بردم که به مثابه ی ریشه ی تمامی معضلات ریز و درشت جامعه، نقش اساسی و مدیریتی را بازی می نماید.

پانبشته­ها
1.       این نسل که سخت خود را شیفته­ ی کتاب نموده و اندیشه­ های وارداتی را تابوهای مقدس سده­ی 21 دانسته، غافل از بحران­ هایی­ اند که طی دو سده­ ی اخیر و حین رویارویی کاربردی و کارکردی این تئوری­ ها در عینیت جامعه، ایجاد شده و عامل آن­ ها همین ایدئولوژی لیبرالی بوده­ اند. این نسل که خود را منتقد اندیشه­ ها و ایدئولوژی­ های وارداتی نسل گذشته­ می­ شمارند، خود اینک رؤیا­گرانه در ورطه­ ی دگماتیزم غلطیده­ و دل­بسته­ ی اندیشه­ های وارداتی دیگران گشته­ اند.
 
ادامه دارد