۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

خاطره هایی از «زندگی من» (3)

قسمت سوم
بالاخره روز فصل، از راه رسید و بعد از «زیارت دوره»ی امامانی که در عراق مدفون هستند، به سوی ایران رفتیم. آن زمان ها وضعیت اقتصادی ایران زیاد تعریف نداشت و هرجا می رسیدیم، لشکری از گدایان پدرم را محاصره می کردند. نمی دانم چرا از این وضعیت خرسند بودم و احساس می کردم که پدرم پول زیادی دارد و هرچه آن ها را می دهد، باز هم تمام نمی شود. این حس کودکانه اعتماد به تکیه گاهم را زیاد می کرد و حس خاطرجمعی را در من تقویت می کرد. از مرز خانقین رفتیم کرمانشاه و سپس قم و از آن جا شاه عبدالعظیم و دست­آخر هم رسیدیم مشهد خانه ی ماماهایم.
در مشهد همه از پدرم به خوبی پذیرایی می کردند، چون مدت های طولانی از عراق برای ماماهایم پول می فرستاد و آنان را کمک می کرد. البته چندسال قبل هم ایران آمده بودیم و ماماها و خاله ام ما بچه­ها را می شناختند. حدود یک ماه را در مشهد ماندیم و از آن جا راهی اسلام قلعه شدیم. زیاد چیزها را به خاطر ندارم و تنها به یاد دارم وقتی وارد کابل شدیم، تعداد زیادی از خویشاوندان و قوما به استقبال ما آمده بودند. از ایستگاه بس ها در کوته سنگی مستقیم رفتیم دشت برچی ایستگاه مغازه که چندسال قبل، با پولی که پدر و کاکایم برای شریکانش فرستاده بودند، آن خانه را برای ما ساخته بودند.
بعد از یکی دو ماه مهمانی، پدرم به فکر تحصیل ما افتاد و نخست برای ما تذکره گرفت. کسی که کار تذکره را انجام می داد به پدرم گفت که اگر می خواهی بچه هایت مکتب بروند، باید تذکره ی تاجیکی بگیری. ما چیزی از این بابت نمی دانستیم و چند سال بعد که کمی بزرگ تر شدم، علت تاجیک بودن تذکره هایم را از پدرم پرسیدم، او پاسخ داد که با تذکره ی هزاره تحصیلات مشکل بود، و دیگرانی که در این جا بودند هم این گفته را تأیید کردند. داشتم کم کم می فهمیدم که تبعیض و هزاره ستیزی در این کشور به چه معنی بوده است. صحبت بزرگان «شباب الهزاره» به یادم می آمدند و برای اولین بار در عمرم بود که خود را ناتوان و بی چاره احساس می کردم. این وضعیت برای کسی که هرگز زیرفشار نبوده و تحقیر را ندیده بود، بسیار سنگین تمام می شد. روزهای اولی که وارد مکتب غازی شدم، بدون توجه به شرایط و شاید به خاطر کم سن و سال بودنم، از مستبد بودن داود می گفتم و تبعیض ضد هزاره را یادآور می شدم، که به زودی با اخطار مدیر (آقای گلستانی کَل) مواجه شدم و از من خواست پدرم را به اداره ی مکتب بیاورم. از پدرم پرسیدند که چه کسی این حرف ها را به پسرت یاد داده است؟ او خود را بی خبر انداخت و حتا نمی توانست تصورش را بکند که پسرش در این سن و سال از این حرف ها بزند. واقعیت هم چنین بود، چون پدرم نه آدم سیاسی بود و نه از شرکت ما در شکوفه های «شباب الهزاره» با خبر بود.
در مکتب علاوه بر معضلات زیادی مانند خوردی سِن و لهجه ی متفاوت، با مشکل انتقاد نکردن و محتاط بودن نیز رو به رو بودم. این که پشتو را نه تنها بلد نبودم که حتا از آن پیش هرگز با نگارش آن نیز مواجه نشده بودم، یکی از دردسرهای دوران تحصیلم در کشور بود. این امر میزان مشکلاتم را بسیار بالا برد. یادم نمی رود اولین باری که مجبور به خواندن کتاب پشتوی صنف نهم شدم، هرچه طرف کتاب نگاه می کردم، چیزی نفهمیدم و به معلم گفتم، «استاد کتاب من غلط چاپ شده است». وقتی یکی از شاگردان نزدیکم به درخواست معلم کتابم را دید، به سادگی گفت، «غلط نیسته استاد». معلم باز از من خواست تا بخوانم. من هم خواندم «داحمد شاه بابا حماسیات». معلم که از خواندن من شگفت زده شده بود، پرسید، «چرا تو پشتو یاد نداری؟ مگر ده کجا بودی تو؟». چندتا از بچه ها با هم جواب دادند، «عراق بوده استاد». معلم باز با تعجب پرسید، «به هرات بوده؟ ده اونجه مگه درس پشتو نیسته؟» باز بچه ها با سر و صدا و خنده گفتند، «نه استاد، ده کشور عراق بوده».
هر روزی که درش پشتو داشتیم و معلمش (احمدخان) با من روبه رو می شد، به من می گفت کی پشتو یاد می گیری؟ من هم جواب می دادم که هر وقت عربی یاد گرفتی!! نمی دانم این همه شهامت را از کجا به دست آورده بودم. شاید زندگی آزاد و مقتدرانه در عراق چنین روحیه ای به من بخشیده بود. بعد از این جواب، معلم شدیداً ناراحت شد و از من خواست تا در ساعت درسش در کلاس نباشم. من هم که عاشق فوتبال بودم، در ساعت های پشتو می رفتم و هر صنفی که سپورت داشت، شرکت می کردم. تا این که یک روز مدیر مرا صدا کرد و گفت سپورت داری؟ گفتم نه صایب. پرسید ده کدام صنف هستی؟ گفتم نهم ج صایب («صایب» را تازه یاد گرفته بودم و همیشه تکرار می کردم). مرا به کلاس خودمان برد و از استاد خواست که دیگر از صنف بیرونم نکند.
در امتحانات چهار و نیم ماه، یکی از دوستان خوبم که عارف نور نام داشت و از قندهار بود، از من خواست تا در ساعت امتحان پشتو کنارش بشینم. او با سرعت ورق امتحانی خود را نوشت و به من داد تا نامم را بنویسم. وقتی آن را به معلم دادم، از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد. جواب دادن به سوالات در مدت کم، آن هم کسی که حتا خواندن پشتو از روی نوشته را هم یاد نداشت؟!!
از من پرسید، تو خو درس یاد نداشتی، پارچه ته که خوب نوشته کدی؟
گفتم استاد، من ده تحریری بسیار خوب هستم، تنها تقریری گفته نمی تانم.
این تقلب، در امتحانات سالانه زمانی برملا شد که روز امتحان معلم خودش کنارم نشست. هرچه نشستم او از آن جا نرفت. من هم دیدم که چاره ای ندارم، کاغذ سفید را پیشش گذاشتم و صنف را ترک کردم. بعدا هم معلوم شد که مشروط مانده ام. هرچه به پدرم گفتم که اجازه بده یک کورس پشتو بروم، او گفت به جای آن وقتت را سر علم و دانش صرف کن و به فکر آلمان رفتن باش و زبان جرمنی یاد بگیر.
دو خاطره ای از دوران زندگی و تحصیلم در کابل که بسیار بر زندگی ام اثر گذاشت را می نویسم تا اندکی شرایط آن زمان را برای خواننده ها روشن سازد. یکی از خاطره ها این بود که روزی طبق معمول از مکتب (غازی) بیرون آمدیم و در بیرون قبل از جدا شدن از همصنفان، در بیرون مکتب با هم صحبت می کردیم که برادر کوچک یکی از هم صنفی های ما به جمع ما نزدیک شد و به پشتو چیزهایی به هم صنفی ما گفت. او با ناراحتی و دشنام برادرش را به خاطر پشتو صحبت کردن توبیخ کرد و به او گفت اگر این «زبان سگ» (دقیقا از همین واژه استفاده کرد) را در خانه صحبت کردی، مسأله ای نیست، اما حق نداری در بیرون صحبت کنی و ما را پیش همه بشرمانی!! این نشان می داد که در آن زمان موقعیت اجتماعی زبان پشتو بسیار پایین بود و همه ی پشتوزبانان سعی می کردند به فارسی صحبت کنند تا خود را عقب مانده نشان ندهند. رواج این زبان در دهه های اخیر مربوط به حاکمیت جناح «خلق» از حزب دموکراتیک خلق می شود که پس از به قدرت رسیدن، با استفاده از زبان پشتو تمامی دیوارها را با شعارهای دولتی و همین طور نشریات حکومتی را انجام می دادند. خاطره ی دیگر مربوط می شود به خواهرزاده ی یکی از شرکای ما در دکان ها که مقام اول امتحان بورسیه را به دست آورده بود، اما تنها به دلیل هزاره بودن کس دیگری را به جایش فرستاده بودند. این امر باعث شده بود تا ظرف یک ماه تمامی موهایش سفید شود و به انسانی منزوی تبدیل گردد و تحصیلات را برای همیشه ترک نماید. این امر با توجه به سابقه ی شنیدن چیزهایی در رابطه با ستمی که بر هزاره ها وجود دارد، همچنین موضوع تذکره ی تاجیکی که برایم گرفته بودند که بدون آن امکان تحصیلات بالا برای یک جوان هزاره بسیار مشکل می باشد، مرا بیش تر به سوی مبارزه ی سیاسیِ هزارگی کشانید.
علاوه بر مکتب، کار اقتصادی من هم در آن سن و سال بسیار سنگین بود. بعد از مکتب باید می رفتم مندوی و در دکان عمده فروشی در کوچی مارکیت که پدرم، کاکایم با دونفر شریک بود، تا نزدیکی های شام مشغول می شدم. بعد از آن باید می رفتم دکان دیگر پدر و کاکایم که در گولایی دواخانه موقعیت داشت، را جمع می کردم. لازم به تذکر است که پدر و کاکایم در تمامی مسائل اقتصادی شریک بودند و حتا خرج و مصارف خانه هم شریک بود و از دکان ها می گرفتیم. دکان سومی ما در دشت برچی سرخانه بود که به دلیل دو دکانه بودنش در آن زمان، به مغازه ی جدید مشهور بود و بعدها ایستگاه موترها هم به همان نام مغازه مشهور شد. دکان برچی کمی دیرتر بسته می شد و من حدود یک ساعت دیگر را در آن می ماندم.
دو سال را به این گونه گذراندم و طبق معمول، هیچ معلمی برای یک مضمون مشروط کسی را ناکام نمی کند و نمره ی کامیابی را می دهد. بعد از دو سال چون ایران رفتن رایج شده بود، من هم با پولی که از دکان گولایی دواخانه به طور پنهانی برای خودم کنار گذاشته بودم، رهسپار ایران شدم. چون سن و سالم کم بود، کاکایم که خودش ایران و بعدا کویت می رفت، مرا با خود تا هرات برد و از آن جا تحویل یک قاچاق بر آشنا نمود. او هم وقتی مرا به مشهد رساند، به کاکایم تحویل داد و پولش را گرفت. مقدار پولی هم که در کابل از من گرفته بود، به خودم پس داد و آن زمان ها من 3 هزار افغانی با خودم داشتم.
وقتی ایران رسیدم، مردم ایران چندماهی شده بود که دست به قیام علیه نظام مستبد شاهی زده بودند. انتقال از شرایط تبعیض قومی داخل کشور به شرایط مبارزاتی مردم، طی یکی دو ماه اول مرا به سوی خیابان ها و کوکتل مولوتوف و سنگ پرانی به سوی تانک ها و زره دارهای حکومت نظامی سوق داد و به عبارتی، شرایط انقلابی ایران، به راحتی نوجوان احساساتی ای چون مرا که سرشار از کینه نسبت به ستم گران بود، را به راحتی بلعید و به زودی به فردی نترس و در قطار اول راهپیمایی ها و درگیری با سربازان با سنگ، تبدیل نمود. ابتدا در مشهد و سپس در اهواز به شدت درگیر این مسائل گشتم. یک بار در چهار راه پهلوی اهواز (بعدا چهارراه خمینی) در محاصره ی نیروهای ارتشی قرار گرفتیم و گلوله ها از هر طرف به شدت باریدن گرفته بود. واقعا ترسیده بودم و حتا در یک آن احساس کردم چقدر خوردسال از دنیا می روم. مردمی که با هم بودیم دروازه ی خانه ها را به شدت می کوبیدند تا این که دروازه ی یکی دو خانه باز شد و ما داخل رفتیم. نمی دانم چرا به جای ترس، دوباره احساساتی شدیم و حس انتقام در درون ما بالا گرفت و صاحب خانه را زیرفشار قرار دادیم که اگر بنزین (پطرول) دارد فورا به ما بدهد تا با صابون فورا کوکتول مولوتوف بسازیم و از سر بام بر تانک ها بیندازیم. حالا که فکر می کنم بیش از اندازه ماجراجو بوده ام، حتا آن زمان که در کوچه های «بحیه» و «ام النومی» عراق با زنجیر و چوب و سنگ، بارها در هفته با بچه های دیگر محله ها می جنگیدیم و بارها سرهای ما خون می شد و دست و پا هم زخمی و پرخراش، کمی از آن نداشته ام.

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید