۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

خاطره های پراکنده ای از «زندگی من» (2)

 قسمت دوم
 
وقتی وارد «دوره ی راهنمایی» شدم که دوسه سالی پیش از ما به طور آزمایشی آغاز شده بود. ما را به دبیرستان شرافت ایرانیان در بغداد منتقل کردند. دیگر احساس می کردیم بزرگ شده ایم و سعی می کردیم رفتار مردانه را از خود به نمایش بگذاریم که خیلی روشن و مشخص بود داریم نقش بازی می کنیم و ادا درمی آوریم، چون بسیار زیاد شوخ بودیم و رفتار ما هرگز با افراد کلان سال همخوانی نداشت.
از این پس کم کم با نام های تازه ای آشنا شدیم، «شباب الهزاره» و این که ما «هزاره» هستیم و با «عجم»ها (اصطلاحی که در مورد ایرانی ها به­کار برده می شد) متفاوت هستیم. آخر تا آن زمان می پنداشتیم «بربری» می باشیم و برای این واژه ارزش زیادی قائل بودیم و روزی نبود که به خاطرش با عجم­ها جنگ های بزرگ و گروهی نکنیم. ما قبلاً دلایل دعوای خود با ایرانی ها را نمی دانستیم و عمدتا زیر جو سیاسی ضد ایرانی حاکم بر عراق و نیز فضای اجتماعی نفرت عرب ها از ایرانیان، با آنان درگیر بودیم. وقتی به ما آموخته شده بود که ما هزاره ها چنگیزی هستیم (دیدگاه غالب آن زمان) و ایرانیان در کتاب های شان از چنگیز بدگویی می کردند، تنش ما با ایرانیان شکل دیگری گرفت و از آن پس برای مخالفت خود دلیلی داشتیم که حداقل خود ما را قانع ساخته بود.
علاوه بر هسته های سیاسی، تیم فوتبالی هم به نام «شباب الهزاره» در کاظمین تشکیل شده بود و بزرگ ترها هم شبانه دور هم جمع می شدند و درباره ی مغول و چنگیز و جنگ های عبدالرحمان علیه مردم هزاره صحبت می کردند. شنیده بودم که عده ای از طلبه های نجف هم مراسم عزاداری محرم را جدای از دیگران برگزار نموده و با بستن بازوبند سفیدی با نوشته ی «شباب الهزاره» خودشان را هم برجسته نموده بودند و هم متمایز از دیگر شیعیان عزادار نشان دادند. این کارکردها بیش از همه بعضی از مجتهدینی را که عمدتا ایرانی بودند، سخت آشفته بود و حتا این بخش از طلبه ها را تهدید به اخراج از حوزه نموده بودند.
ما را در «الزهرات» یعنی «شکوفه ها»ی شباب الهزاره قرار داده بودند و از تصمیم ها و بحث های سیاسی بزرگ سالان هرگز باخبر نمی شدیم. حرف منسجمی برای مطرح کردن در جلسات و بحث کردن روی آن ها، وجود نداشت و اغلب مباحثات و مطالب به شکل طرح پراکنده ی ستم هایی که بر ما رفته بود، عنوان می شدند که ثناگویی نیاکان ما و تحسین مقاومت ها و شهامت های شان، بخش دیگر مباحثات را تشکیل می داد. رفته رفته وارد کردن مباحث انقلاب فلسطین که در آن زمان شاخصه ی مبارزه و مقاومت انقلابی در منطقه و جهان به شمار می رفت، به مباحث قومی غنای تئوریک بیش تری بخشید و به تدریج سخن مقاومت مسلحانه در برابر فاشیزم قومی حاکم بر کشور ما، از دیگر موضوعات بحث گردید. به ویژه این که مسأله ی «قومیت» یکی از مباحث عمده ی «انقلاب فلسطین» را تشکیل می داد و این شباهت ها عملا اثر خاص خودشان را بر نحوه ی نگرش به مبارزه ی «شباب الهزاره» گذاشته بود. بعضی از بزرگ ترها برای آموزش نظامی و تشکیل یکان های چریکی، به جنبش سکولار «الفتح» پیوسته بودند، اما بعدها در آن حل شدند و کم تر سراغ ما را می گرفتند.
با شنیدن سخنان مبارزه برای دست یابی به حقوق هزاره ها، جهان و اندیشه های تازه و متفاوت از معمول، به تدریج وارد ذهن ما می شد. البته با همه ی این ها، از آن جا که فاقد مطالعات دقیق، تحلیل مشخص از شرایط مردم خود و نیز در فقدان یک برنامه ی عمل، جز احساساتی شدن و افتخار نمودن به هرچه که شکل و شمایل ما را داشت، نمی توانستیم کار دیگری انجام دهیم. به مسأله ی فلسطین که مسأله ی روز جهان و منطقه ی خاورمیانه و به ویژه اعراب بود، سخت علاقه یافته بودیم و سعی می نمودیم تا از آن بهره ی بیش تری جهت مبارزه علیه توسعه طلبان هویتی ـ سرزمینی کشور خود، ببریم. و چون نوشته و جزوه ی خاص آموزشی در مورد هزاره نداشتیم و هزاره گرایی تاریخی ما عمدتاً منتسب به نمودن خودمان به چنگیز و فتوحات مغول منجر می شدند، به تدریج مطالعه ی جزوات فلسطینی ها به بخش مهمی از آموزش های «شباب الهزاره» تبدیل شد. البته ما اطلاعات زیادی در مورد منابع آموزشی بزرگان نداشتیم و بعدها که بزرگ تر شدم، باخبر گشتم که تمایلات مائوئیستی هم به دلایلی وارد مطالعات آنان شده بود. یکی از دلایل این بود که با پیروزی انقلاب چین، این گرایش مارکسیستی به مبحث داغ کانون های مبارزاتی آن دوره تبدیل گشته بود و از دیگرسو، همخوانی قیافه و شمایل مردم چین با مردم هزاره، مسأله ی همتبار بودن را به میان کشیده بود که بر گرایش هزاره ها به سوی اندیشه های مائوئیستی اثر خاص خود را داشت.
از زمانی که تفاوت تباری خود با ایرانی ها را دریافتیم، همچنین با اوج گرفتن تظاهرات عراقی ها علیه مکاتب ایرانی و سنگ باران کردن آن ها، ما نیز به خراب کردن رابطه ی خود با ایرانی های مکتب می پرداختیم. با آن که مکتب هایی که در آن درس می خواندیم متعلق به ایرانیان بودند، مطابق گرایشات احساساتی کودکانه ای که از سویی به سن و سال ما متبط می گشت و از طرف دیگر متأثر از محیط پیرامون بود، بدون توجه به عواقب ناگواری چون اخراج شدن از مکتب، مبادرت به انجام اقدامات آشکار ضد ایرانی می نمودیم. در درگیری­های محلی و خیابانی، همیشه با عرب ها هم صف بودیم و علیه عجم ها وارد جنگ می شدیم. بدبینی ما نسبت به ایرانیان به حدی بود که وقتی استادان ما موقع برافراشتن پرچم ایران و نیز سرداد شدن شعار «جاویدشاه» توسط آنان، آهسته خنده های تمسخرآمیزی می نمودیم و در ساعت تفریح هم بچه های معلمان را ریسخند می زدیم و می گفتیم که رگ های گردن پدران تان هنگام شعار دادن چقدر بزرگ می شوند. وقتی هم در مسابقات فوتبال و یا کشتی، تیم ایران در مقابل عراق و یا افغانستان قرار می گرفت، با شور و هیجان خاصِ عقده گشایی، از حریفان ایران حمایت می کردیم.
در همین سال ها بود که به تدریج گوش مان با مباحث سیاسی آشنا شده بود و از این پس هرگاه جوانان سیاسی عراقی برای مباحثه وارد دکان نانوایی ما می شدند، با دقت بیشتری به حرف های شان گوش می دادم. معمولا بعثی ها که سر قدرت بودند با اسلام گرایان «حزب الدعوه» و «منظمه العمل»، همچنین «شیوعیون» (کمونیست ها) مباحثه می کردند. اغلب وقت ها که بحث های شان داغ می شد و سر و صدا می کردند، پدرم آن ها را از دکان بیرون می کرد و ماهم ناخودآگاه احساس قدرت می کردیم که می توانیم عرب ها را هم از دکان خود بیرون کنیم. اساساً موقعیت اجتماعی ما در عراق به علت ناخرسندی عراقیان از ایرانی ها، خوب بود و عرب ها به خاطر بدبینی شان نسبت به ایرانیان، با ما رفتار بسیار خوبی داشتند. این بود که هرگز در شرایط و مناسبات ستم گرانه قرار نگرفتیم و از طرف کسی و یا جریانی تحقیر و توهین هم نشدیم. در مکتب های ایرانی هم به دلیل نیاز ایرانی ها به ما، هرگز برخورد ناشایستی که باعث تضاد ما با آنان گردد و یا این که با عراقی ها همکاری نکنیم، از خود بروز نمی دادند. این بود که رفتار بعدی ایرانی ها با مردم آواره ی ما در سه دهه ی اخیر، دچار شگفتی مان ساخته بود.
سال 1355 بود که دولت عراق موضوع اخراج ماها را مطرح کرد. وقتی طبق معمول پدر ما برای تمدید اقامت شان رفته بود، به آنان تنها 6 ماه وقت داده بودند و متذکر هم شده بودند که طی این مدت باید در تدارک ترک عراق باشند. کسی این هشدار را جدی نگرفته بود و زمانی که دوره­ی 6 ماهه ی شان به پایان رسیده و جهت تمدید مراجعه کرده بودند، تنها دو هفته برای شان وقت داده بود. این بار پدرم سراسیمه شده بود و در مدت کوتاهی برنامه ی ترک عراق را روی دست گرفت. نانوایی هایش را به حراج گذاشته بود. با آن هم یکی از دکان ها باقی ماند و کسی آن را نخرید. ما از مسوولین مکتب خود درخواست نمودیم تا مدرک تحصیلی ما را زودتر بدهند، چون ما باید عراق را ترک نماییم. در روز مشخصی همه ی هزاره ها برای گرفتن مدارک خود به مکتب مراجعه کرده بودند. مدیر ما مسعود آروین وقتی مدارک ما را توزیع می نمود، یک سخنرانی مختصر و کوتاهی هم نمود و خواست که برای کشورمان افراد مفید و خدمت گذاری باشیم. نمی دانم چرا آن روز اشک هایم جاری شده بود. این کار به خاطر ترک زادگاهم بود، یا ترک مکتبی که چندسالی در آن درس خوانده بودم؟ شاید هم موضوع خدمت به کشور خودمان که توسط مدیر مکتب مطرح شد، ما را متأثر نموده باشد. چراکه تا آن زمان چیزی به نام کشور خود ما، برایم مطرح نبود و احساس می کردم که زادگاهم عراق همه­چیزم خواهد شد، که نشد.
روز سختی بود و تمامی کدورت و کینه ها نسبت به ایرانیان در دلم آب شدند و احساس می کردم که زیاد هم از آن ها نفرت ندارم. نمی دانم چطور این همه تحول در درون من ایجاد شده بود. تقریبا همه می گریستیم و حتا روی استادان ایرانی ما هم تأثیر کرده بود و هنگام در بغل گرفتن ما، صدای هق هق شان را می شنیدم. باید تا چند روز دیگر این جا را ترک می کردیم و به سرزمینی می رفتیم که هیچ ندیده بودیم و با مطالبی که درباره اش شنیده بودم، جز کینه نسبت به دولت مردانش، چیز دیگری در موردش نمی دانستم. چندسال قبلش که خانواده ی کاکایم ما را ترک می کرد و به طرف وطن می آمدند، همین حالت را داشتیم. با این تفاوت که این بار خودم داشتم زادگاهم را ترک می کردم و هرگز نمی دانستم که با خاطراتم چگونه معامله خواهد شد. آن ها را با خود باید می بردم و یا در همان زادگاهم دفنش می کردم.
 
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید