۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

«بسی گل»، فریادگر «امید» و «پایداری»




وقتی از «اعتصاب غذا» در رابطه با کشتار کویته فارغ گشتیم، خانه‌ی فرهنگ برنامه‌ی شب شعری را برای مایان و نیز در همبستگی با مردم کویته ترتیب داد. در آن بعدازظهر، پس از سرایش چند شعری از کابلیان، شاعری از دیار خونین کویته که از طریق اسکایپ با ما ارتباط برقرار نموده بود، شعری را در رابطه با حوادث آن‌جا سرود که اسمش بود، «این‌جا کویته است». نمی‌دانم حالت روحانی ناشی از وضعیت دردناک کویته، در کنار گرسنگی‌های 40 ساعته‌ای که بر ما مسلط شده بودند در تأثیرپذیری‌مان از آن شعر نقش داشته‌اند، و یا محتوای مردمانه‌ی شعر به‌تنهایی توانسته بود روح همگان را تسخیر نماید. من و عباس وفا زیاد متأثر گشتیم و هردو سخت گریستیم. البته صدای هق‌هق زیادی از هرگوشه‌ای شنیده می‌شد که چون درخود بودیم و سرهای‌مان هم پایین بود، نمی‌دانستیم صداها از چندنفر برخاسته‌اند. شاید این اولین گزارش مستقیمی بود که از کویته به دست آورده بودیم و نحوه‌ی گزارشی که داده می‌شد، نیز بر عینی‌سازی فضای گزارش اثر خاصی گذاشته بود. گزارش‌گر ما که شاعر بود و سرشار از حس خاص این جهان، نخست از چشم دیدهایش گفت و زبان اثرگذار و جادویی‌اش همه را طلسم کرده بود.
از آن پس، نام «بسی‌گل» برایم معنی یک احساس انسانی و یک مسوولیت و تعهد گرفت. این بود که درصدد شدم تا به نحوی با وی ارتباط برقرار نمایم. آن روزها فضای مجازی پر شده بود از نوشته، حماسه‌سرایی و مرثیه‌های سوزناکی در مورد کویته‌ی خونین. تعریف‌ها و تحلیل‌های متعددی هم در خصوص اوضاع آن‌جا خوانده و شنیده بودیم، اما سروده‌ی «این‌جا کویته است» با همه متفاوت بود و در بیانش، درد را به گونه‌ای ایماژیک ارائه می‌کرد و انگار دست‌مان را می‌گرفت و در علی‌آباد و حسین‌آباد می‌گشتاند و جنازه‌های بی دست و پا را نشان‌مان می‌داد. خرابه‌ها، خون‌های جاری و بر دیوارها نقش بسته و تکه‌های گوشت را به‌روشنی می‌دیدیم که با شعری که به‌لحاظ نفوذ و اثرپذیری کم‌تر از معجزه نبود، پیش روی‌مان نمایان می‌شدند. شاعری که تا آن‌زمان حتا نامش را هم نشنیده بودم، با اولین سروده‌اش که به گوشم رسید، احساس کردم که باید از تبار بزرگان «نظم» و «سرایندگی» باشد که من از وی بی‌خبر بوده‌ام. خوب، چنین چیزی هم ممکن بود چون من زیاد با شعر و شاعرانی که با سروده‌های‌شان ما را به رؤیاپروری می‌کشاندند، سر و کاری نداشتم. بنابراین، چون سخنان «بسی‌گل» نه‌تنها مارا به رؤیاهای شاعرانه نمی‌برد، بلکه در همین دنیا سخت تکان‌مان می‌داد و بر «ولنگاری»های‌مان هشدار داد، خود و شعرش بر دل‌ها نشست.
بالاخره روزی هم رسید که در فیس‌بوک یافتمش و درخواست دوستی دادم، که پذیرفته شد. به‌یقین برای من، سراینده‌ی «درد» و «مرگِ» هم‌تبارانی با «بادام‌های تلخ در چشمان»، به‌خودی خود یک «ارزش» به‌شمار می‌رفت. باری برای هم‌کاری بیش‌تر در عرصه‌های اجتماعی ـ مبارزاتی با او تماس گرفتم، ناباورانه شنیدم که می‌گوید، «درکابل هستم». ارتباط تلفنی برقرار کردم و برای جلسه‌ای که به‌تازگی برگزار کرده بودیم، دعوتش نمودم. مدتی بعد به جلسات «جامعه‌ی مدنی» که در رابطه با «سهمیه‌بندی کنکور» دایر بود، دعوتش کردم. از سخنان متین و رفتارش در جلسات و با فعالان مدنی هم خوشم آمد. یکی‌دو بار نشست‌های خصوصی داشتیم تا بیش‌تر با اندیشه‌های هم‌دیگر آشنا شویم. در نشست‌ها به‌خاطر صراحت کلامش دریافتم که درونش سرشار از پارادوکس شده است. دردهای متعددی که از رخدادهای گوناگون زندگی در دلش تلنبار گشته بودند، در کنارش نگرانی‌های بزرگ ناشی از بی‌سرنوشتی و آینده‌ی مبهم زندگی خود و مردمش که لحظه‌ای آسوده‌اش نمی گذاشت، معجون دردناک و تلخی را ساخته بود که او نیز پیوسته و از روی ناچاری آن‌ها را می بلعید. با همه‌ی این‌ها، امید و باوری که به مبارزات دموکراتیک داشت، او را دچار درون‌گرایی شدید و نبرد با خودش برای فرار از دل‌دلتنگی‌های دست و پا گیرش نموده بود. به‌هرحال، می‌توان ریشه‌ی تمامی تضادهای درونش را در تقابل «شاعر مبارز» بودن و یا «مبارز شاعر» شدنِ درونش جستجو نمود، که هنوز در تصمیم آن مردد است.
«بسی» سبک خاص خودش را در بیان دارد و زمانی که فاجعه‌ای را می‌نمایاند، با مهارت خاصی، نخست بستر شکل گرفتن مناسبات و یا رخدادی را در جامعه، پیش چشم ما می‌گذارد. می‌خواهد بگوید، در اوج بی‌خبری و بی‌تفاوتی ما است که ما را منفجر می‌کنند و اجسادمان را هم، چنین کینه‌توزانه می‌پاشانند. این‌کار را با ظرافتی تمام انجام می‌دهد که نشان‌گر ماهیت آگاه و هوشیار وی به‌عنوان یک مبارز است. نخست با طعنه از «روزمرگی»های خود به‌مثابه‌ی نماد نوعی نسلش می‌گوید و پرده‌ها را بدون احساس «شرم» و عاری، پس می‌زند و متهورانه رازهای نهفته‌ی جامعه را بیرون می‌ریزد که وقتی برنامه‌ای برای اقدام ندارد، باید بروی دنبال «جوک» تا نشان دهد که برای نسل درمانده، هم زمان «ارزش» خود را از دست داده و هم کندی گذارش تاب و بردباری را از او گرفته، و سوگ‌مندانه باید اعتراف نمود که، این وضعیت مردم را در «رخوت» و «سکون» قرار داده است. بنابراین، وقتی طرحی برای کاری مثبت نداری، به‌گونه‌ی آرام و ظریفی که حتا وجدانت هم باخبر نگردد، از کنار زمانه‌ی آبستن «درد»ها و «مرگ»ها بگذری و به‌عبارتی، آن‌ها را طوری دور بزنی که کسی نفهمد. برای عبور موفق و بی‌جنجال گذار فریبنده، باید نسبت به تمامی رخدادهای پیرامونت کاملا «کرخت» و «بی‌تفاوت» باشی تا لااقل زیر بار حسرت و اندوه، افسرده نشوی و «رنج‌های عدم تعادل روانی، کمرت را نشکنند.
خانه نشسته‌ام
غرق روزمرگی‌ها
در فيس‌بوک به جوک جديدی كه آمده می‌خندم»
این است که از «عین» می‌گریزی و راه پرسه‌زنی در جهان خیال و یا مجازی را پیش می‌گیری تا لحظات و شاید هم ساعاتی از عمر روزانه‌ات را با «جوکی»، مطلب سرگرم کننده‌ای و یا هرچیز دیگری که واقعیت غالب پیرامونت را از تو دور کند، خوش باشی.
اگرچه عریان‌گویی «بسی‌گل» بس دردناک است و زیرپوست جامعه‌ی هزاره را برای یکایک ما بی‌رحمانه برملا می‌سازد، و در این مسیر روشن می‌نماید که چگونه نسل امروز ما علی‌رغم «درد»های بی­پایان و «مرگ»های کمین گرفته در پس دیوار هر خانه­ای، هنوز دارد به فردیت خود عمق می‌بخشد و به‌جای التیام دردها، درصدد آن است تا آن‌ها را به زیر انبوهی از «جوک» و «لطیفه» پنهان نماید تا به‌طور زورکی فراموش گردند. با زهرخندهای‌شان به «فکاهی»ها، این‌طور می‌نمایانند که واقعا دردی ندارند و یا این‌که، اساسا کاری برای رهایی از دردها نمی‌توانند انجام دهند. یعنی، تسلیم محض شده‌اند به هرآن‌چه درصدد نابودی‌اش برآمده است. دیگر واکنش خود را از دست داده‌اند، حتا به کوه‌های دردی که لحظه‌ای هم از انداختن بار سنگین‌شان بر شانه‌های بی‌توان‌شان ابا نمی‌ورزند. بی‌تعارف باید بگوییم که نسل امروز ما دیگر وامانده و سرگردان این است که واقعا رخنه‌ی کدامین مرگ را زودتر از دیگری باید ببندد، که در آن هم سخت ناکام است. این وضعیت شهر کویته، ناچار چشمان امید همه را به‌سوی کابلی دوخته است که «نسل پایداری»اش در دو دهه‌ی قبل، جهان را به نمایش «مقاومت» بی‌نظیرِ «هویت‌بخش» خودش دعوت نموده بود.
در کابل زمانه‌ی ما اما، نقش نسل بزرگ «فدا» و «افتخار» بسی کم رنگ شده، و نسل نو ما چشم‌ها را از دردهای همیشگی مردم برداشته و راه را به درون واژه‌ها و کتاب‌ها گشتانده است. این روی‌کرد، نسل حاضر را نسبت به عینیت «مرگ»هایی که بر سر راه‌شان کار گذاشته‌اند، کاملا بی‌خبر و بی‌تفاوت نموده است. مسلما در کتاب‌های فربه‌کننده‌ی ذهن، نه درمان درد خودشان یافت می‌گردد و نه می‌تواند هم‌تبارانی را که در کویته با انفحارهای سرشار از کینه، تکه‌تکه می‌شوند، نجات دهد. و این «سپیدگویی» بسی‌گل، بس تکان دهنده است و چشم مبارزان و جامعه‌شناسان را به روی واقعیت‌های دورمانده از نگاه‌های پرده‌دارِ کتاب‌زده، باز می‌کند. گفته‌ها و سروده‌های «بسی» نشان می‌دهند که این رنج، خود او را هم سخت می‌آزرد و برای همین منظور، پیوسته آن را به یادمان می‌آورد. تو گویی که وی مصمم و یا مکلف شده است تا چشم‌مان را بر واقعیت‌های نادیده باز کند، و تا آن زمان هرگز رهای‌مان نخواهد کرد. گواه چنین ادعایی، تکرار دگرباره‌ی درد بی‌تفاوتی‌هایی که در نابودی بادام‌چشمان، هم‌سنگِ «انفجارها» و «انتحارهای» دشمن به‌شمار می‌روند، در آخر شعرش می‌باشد:
«بی تفاوت
صبور!
عادی
ادامه می دهيم
تا انفجار ديگر
تا تخريب بودای ديگر...!»  
این به‌رخ کشیدن زخم‌های چرکین درون و زنگارهای روزگار و روزمرگی، که آگاهی‌های‌مان را به سخره گرفته و اراده‌ی ما را به‌سختی در زنجیر کشیده است، یکی از هنرهای بزرگ «بسی‌گل»ی است که پیوسته درپی قطع «انفجارهای ویران‌گر» دشمنان می‌باشد. او با سروده‌هایش «انفجار» خاصی را برای بیداری نسل کنونی به‌راه می‌اندازد تا شاید چشم بادامی‌ها برای درازمدت رخنه‌ی مرگ‌های دسته‌جمعی را چاره‌ای نمایند. با این تلاش بی‌وقفه، انگار وی وظیفه‌ای بر دوش گرفته که خود باید تکانه‌ای همیشگی گردد برای بیداری جامعه‌ی ما، که دیگر «رخوت» را کنار باید گذارد و دیگرگونه به جهان بنگرد.
«بسی‌گل» با تمامی سعیی که می‌کند اما، خود گرفتار بندهای بی‌شماری در درون و برون است. گرفتار سردرگمی و سرگردانی‌هایی است که در زندگی‌اش تنیده‌اند و خودش را آرام نمی‌گذارند. خواسته و میل پدری ضعیف که هنوز امیدش را به او بسته از سویی، تقاضاهای جدی مردم برای مبارزات دموکراتیک ـ فمنیستی از دگرسو، سنگینی خود را بر او انداخته‌اند و سخت فشارش می‌دهند. او که سرگردان پیوستن به یکی از گزینه‌ها و یا تلفیق منطقی چندتای آن‌ها است، برای پدر عجالتا پاسخی دردناک دارد:
«بابا جز دختری در بادها، هیچ ندارد».
یعنی دارد آخرین نجوایش را می‌کند که امیدی به این دخترک نازت نبند پدر، او خودش سخت با وسوسه‌های درون و کشاکش برون درگیر است و امیدی نیست که رها کند خود را از این‌همه رهزنان سودجو، و یا نقبی زند به بیرون از وضعیت «انگاره»های تنیده بر مغزش و «نگرانی» و «حیرت»ی که در کمندشان مانده است.
او بی‌گمان درپی رهایی خود و «نسلش» می‌باشد و برای آن، وقتش را می‌گذارد و انرژی‌اش را سراسر هدیه‌ی دیگران می‌کند. فریادهایش همه نشان می‌دهند که به چنین آرزویی سخت دل بسته است، آن‌گاه که در پچ‌پچ درونی‌اش، به خود هم امید می‌دهد که:
«یک روزن راه است از این دیوار ستبر بلند
تا دنیای رهایی
نه این روزن به قاعده‌ی من است، و نه من...
چاره‌ای نیست...
گاهی چاره‌ای نیست جز این که بپذیری
رهایی تو در پس این دیوار است...»
رنج‌ها و مرگ‌ها و ستبری «دیوارهای منع»، گاهی«بسی‌گل» را تا مرزهای «یأس» می‌کشانند، اما هرگز و در هیچ یک از کردار و پندارش، «امید باخته»اش نمی‌یابیم. این سراینده‌ی «رهایی» را بارها دیده‌ایم که یادداشت‌ها و روزنوشت‌هایش سرشار از ناله و نجوا برای ضعف و شکست‌های زندگی‌اش شده‌اند. یعنی، با آن‌که مشکلات روزانه‌اش و «زخم‌زبان» خناسان، آرزوی رهیدن از این‌جا با امیدی به روزنه‌ای تنگ برای پیوستن به «آزادی»ای که در پس «دیوار ستبر و بلند» وجود دارد، کمرش را خمانده، اما هرگز به زانویش ننشانده است. در میان نوشته‌ها و اشعارش، بارها خستگی و تنهایی‌هایی را بر زبان می‌آورد که توانش را سخت به چالش گرفته‌اند:
«صداي زخمي‌ات به گوش كسي نمي‌رسد».
یا آن‌جا که از متن نوشته‌هایش صدای درد و تا حدودی، «سرخوردگی» را هم می‌شنوی که ترا در این پندار غزق می‌کند، «آیا او خورد شده و شکسته شده است؟» این احساس را در سرفصلی از زندگی‌اش می‌بینیم که در بی‌صدایی، نجواکنان با خود می‌گوید:
«مچاله در خودت...
مچاله در بین کاغذهای خط خطی...
درد می‌کشی
منحنی
اریب
شکسته
شکسته‌تر...»
درد پی درد و نگارشی پیوسته از مانع‌ها، گاه او را به گریز از «جهان عین» می‌کشاند. این پارادوکس دیگری از متن زندگی شیرزنی است که دست از تلاش برای «آزادگی» خود و مردمش برنمی‌دارد، گرچه در این گردوخاک، بعضا خودش هم دچار سردرگمی شدید می‌گردد و گاهی هم «پیامد کارش» و «نهایت راهش» را هم گم می‌کند، اما با همه‌ی این‌ها دست از اندیشیدن و برملاسازی نکبت‌ها برنمی‌دارد. می‌بینیم ازسویی در نبرد با «رخوت»، «بی‌تفاوتی»، دیوارهای ستبر و بلند و هر مانعی که بر سر راهش قرار می‌گیرد، هرگز کوتاه نمی‌آید و حتا با ویژگی خاص خودش ما را تا اعماق پنهان و تاریک جامعه می‌کشاند، اما در قاطعی نیز به فکر گریز از «عین» می‌افتد و همه‌ی «فنومن»ها و هر آن‌چه عینیت دارد، در او ایجاد نفرت می‌کنند و برای مدتی او را به جستجوی راه دیگری می‌کشاند:
«زندگی مسخره‌تر ادامه پیدا می‌کند با مردمی که فقط تلخ‌اند،
در اين دنياي قبرها و قضاوت‌ها...
در حاشیه‌ی خودم چیده می‌شوم و لنگر می‌اندازم
کنار آسمانی که دور دست‌هايش  مه آلود است...»
.............................
«خوشحالي كه همين‌جور غيررسمي تو قلبم به‌وجود مي‌یاد
بابت اين‌كه يه جايي،
يه مملكتي توی اين دنياي مجازي غيررسمي دارم كه مي‌تونم در اون بنويسم...
حرف‌ها...
شعرها و گاهي روزنوشت‌ها»
این گریز در واقع تنها راه‌حلی برای روزهای آشفته‌اش بوده و آن‌گاه که با نگاهی دیگر به مردم و دردهای‌شان می‌بیند، نه‌تنها سرشار از امید می‌گردد و در شعر «این‌جا کویته است» بار دیگر متولد می‌گردد، که «امید»های وافرش را به رگ‌های جامعه جاری می‌سازد تا به آنان رونق و نیرو ببخشد.
نگاه ژرف «بسی‌گل» به «عین»، تصورات و تخیلات شاعرانه‌اش را هم بهره‌مند می‌سازند. وقتی او سرگرم سرایش می‌گردد، هرگز دچار سرگیجه‌های شاعرانه‌ای نمی‌شود که او را غریبه با خود و جان و جهان پیرامونش سازد. دقیقا همین نکته و ویژگی است که وقتی «بسی‌گل» را مقایسه می‌کنی با بزرگانی چون «فروغ فرخ‌زاد» و دردهایی که به‌زودی زمین‌گیرش کردند، می‌بینیم که «بسی‌گل» هرگز چون او تنها در خم و رنج «زنانگی»اش تقلا نکرده است. درد و مرگ‌های بی‌پایان مردم، «بسی‌گل» را نحیف کرده، حال آن که فروغ را با این عرصه هرگز کاری نبوده است. در تخیل و ایماژ نیز، وقتی فروغ از نیازش به رهایی تعبیری نسبتا نامعقولی می‌کند و جایگاع عینی خود را زیر تخیلات ورؤیاهایش دفن می‌کند و می‌سراید،
«سهم من
آسماني‌است كه آويختن پرده‌اي آن را از من مي‌گيرد»،
«بسی‌گل» اما در سخن از سهم زنانگی‌اش از جهان و جامعه، واقعیت اجتماعی «حصار بودن» زن را درک می‌کند و حین شعر گفتن، جایگاه واقعی‌اش را با دقت و ظرافت به‌تصویر می‌کشد. او چهاردیواری‌ای که برای قید و بند «زن» ساخته شده است را، به‌خوبی می‌شناسد و نمی‌خواهد با خودفریبی‌های شاعرانه و یا روشنفکرانه، به انکارشان بپردازد. او می‌داند که برای رسیدن به آسمان، باید امید به پنجره بست و به‌خوبی فاصله و مانع واقعی میان «خود زنانه»اش، با آسمان را، رسم می‌کند و هرگز دچار توهمی نمی‌گردد که فروغ را در برگرفته بود، تا رؤیاگونه خود را در پهنه‌ی آزاد طبیعت ببیند و از آن‌جا «آسمان» را آرزو نماید. در این خصوص او پیکارش برای رسیدن به آسمان رهایی را از درون خانه رو سوی بیرون، آغاز می‌کند و می‌سراید:
«سهم من از پنجره
پرده‌ای آویخته...»
این است که وقتی از «بسی‌گل» می‌گوییم، درواقع داریم انسان مقاومِ و پیله‌گری را می‌بینیم که پیوسته درد «زخم‌زبان»ها و «فراق جگرگوشه»ها را می‌کشد. همچنین «تنهایی» و نبود هم‌دردی که درکش کند، روی هم‌رفته بارهای گرانی هستند که سخت زیرفشارش گذارده‌اند و هر از گاهی ناله‌های سروده‌هایش را بلندتر می‌نمایند. در جامعه‌ای که هیچ زنی درپی سهمش از پنجره نیست، و هرکس تنها متاعی برای شکم و زیرآن را می‌جوید، «بسی» اما، لحظه‌ای هم از تلاش باز نمی‌ایستد و هیچ‌چیز او را غرق در «روزمرگی» و «لذت»های زودگذر نمی‌کند و تزلزلی به عزمش برای «رهایی»، راه نمی‌دهد. گرچه سخت است بریدن و گسستن از همه دارایی و هستی، اما تصمیم «بسی‌گل» در این خصوص قطعی است و خودش می‌گوید:
«از همه‌چيز رد شو و برو...»
عجیب است این‌همه همت و اراده که یک‌باره از تمامی گذشته‌ات بگذری و تمام آن‌چه با رنج و دردت هستی یافته‌اند، را نادیده بگیری و بسپاری‌شان به دیگرانی که در آفرینش آن‌ها سهمی نداشته‌اند،
«پشت سرت سي سال خاطره...
سي سال درد...
سي سال لبخند و سي سال زندگي را در گوشه‌اي از اين شهر غمگين،
يادگاري بگذار و برو!»
دردهای «بسی»، گاه چنان اوج می‌گیرند که خواننده‌ی با احساس را آرام نمی‌گذارد و به تپش می‌کشاند. آوارگی‌های پی‌درپی، از «زندگی»، «اندیشه»ها، «عشق»، از دیارها و تعلقات و همه چیزی که ساخته و یا خود داشته است. چنین انسانی نیاز به آرامشی دارد که مدتی را باید دور از هر غوغایی بگذراند. شاید در برابر «صلصلال» و «شه‌مامه»ی سربلندی که گل و خاک‌شان فرور ریخته‌اند، به زانو نشیند و این عظمت را به نظاره نشیند که «صلصال» بزرگ و جاودانه حتا در نابودی خود، «ابهت» بزرگیِ خود را اندکی هم از دست نداده است. این است که «بسی» برای آرمان بزرگش باید فراتر انسان‌های عادی، به آفرینش «تحمل» و «شکیبایی» در خود بپردازد، و این را از غیر «صلصال» نمی‌شود جست، چنان‌که این روزها در حضور آن روح بزرگ و جاودانه خلوت کرده است.
زمزمه‌های درد تنهایی، و هرز رفتن «زمان» و «انرژی»، سوزاندن تمام عاطفه‌هایی که داشته است، بسا انسان‌های نام‌داری را از پا در می‌آورد. آری، با سپری نمودن این فراز و فرودهای تلخ و شیرین، همچنین به میمنت ولادت نوینی که پس از «این‌جا کویته است» داشته، خود اینک استاد بزرگ تجربه‌ی «درد»، «تنهایی» و «پایداری» گشته است و می‌داند که در این‌گونه موارد و سرفصل‌ها، چه باید بکند و چه راهی را پیش بگیرد. او می‌داند که نباید در سرفصل «بریدن»ها، «درجا زدن»ها، در زیر آوار غم آن‌ها دفن شد. باید فصل دیگری گشود و «نو» دیگری را آفرید. او ایمانش به آغاز فصل گرم را چنین آغازید:
«به هيچ چيز فكر نكن...
به هيچ كس نيانديش...
دلتنگ هيچ كس نباش...
و اصلا به اين فكر نكن
که در كدام گوشه‌ي اين دنياي غمگين
کسی منتظر توست!!»
این اراده و تصمیم به بریدن از همه چیز، همگان را از درون می‌سوزاند. این است که «بسی» را نمی‌توان تنها با شعرهایش شناخت، که باید او را در یک هم‌آیی و آمیختگی «زندگی» و «سروده»هایش درک نمود. چراکه «بسی» هرگز با لمیدن در کافه‌های روشنفکری به ترتیب واژه‌ها نپرداخته، که واژه‌هایش خود از متن «خون» و «رنج» و «دنیای خاص» خود و هم‌تبارانش به شکل منظم و دل‌نشینی تراویده‌اند. او هرگز با نوشیدن «قهوه» و «آب زلال» خودش را مست نکرده که در آن حالت با اداهای شاعرانه به سرایش بپردازد و بیش از هرچیزی، به فکر ابریشمین و «هنری» نمودن شعرش باشد که شاعران در دنیای پراضطراب «عین» هرگز نمی‌یابندش و برای همین هم، با گریز از خود و پیرامون (مستی)، در جستجویش می روند.
وقتی از آمیختگی «زندگی» و تراویده‌های ذهنش می‌گویم، به این علت است که زندگی بسی خود سرتاپا «شعر» است و نظمی از واژه‌های واقعی زندگی چون «درد»، «درک»، «بریدن» و «گسستن»، «شادی» و «غم» و به‌ویژه «خون»هایی که بی‌وقفه از دامن بوداهای سرزمین ما که «بادام‌های تلخ»ی در گودی پر درد چشمان‌شان جا گرفته‌اند، می‌چکد. و به‌عبارتی، «بسی» با مردمش اُخت شده و دقیقا برای همین هم، سروده‌های «بسی»، هم گام با فراز و نشیب سرنوشت مردش، گاه زمخت و خونین می‌شوند و چنگی بر دل شاعران ظریف‌پسندی که غرق در «هنری»شدن سروده‌های‌شان هستند، نمی اندازند. اما درعوض وجدان‌ها را بیدار می‌نماید و مردم را گرویده‌ی نظم آمیخته به دردشان می‌سازد. خوب، این گناه «بسی» نیست که شیفته‌ی «درد» و «خشم»ی شده باشد، که مانند تمامی زمختی‌های دیگر، به زندگی او و هم‌تبارانش تزریق گشته‌اند. پس او جز «عین» را نمی‌گوید، گرچه شعر را باید با «تصاویر» و «ایماژ»های ظریف سرود تا مستی شاعرانه‌ی سرایندگان را خراب نکند.
آری، این‌همه رنج اگر یک‌جایی در زندگی جا بگیرند، دسته‌دسته مردان بزرگ را هم زمین‌گیر خواهد نمود. این است که امروزه و در گریز از دردهای بی‌حسابی که به‌طور بی‌پایان بر تبار ما می‌بارد، نسل نو به‌جای تعمق در درها و سنجیدن راه‌های برون‌رفت، ناشیانه راه به درون کتاب‌های «مخنث‌ساز» برده‌اند. «بسی‌گل» را چنین دردهایی اما، برای مدتی کوتاه در قعر تنهایی‌ها فرو برده و چند بیت «یأس»آلود را از زبانش بیرون کشیده که در فریادهای تنهایی‌اش نقش بسته‌اند،
«سراب‌ها رژه مي‌روند»
و چند خط پایین‌تر ضجه‌های نومیدی را کمی بلندتر سرمی‌دهد که:
«فراموش كن!
دنيا آن‌قدرها هم ارزش جيغ زدن ندارد.»
در چنین حالتی، شاید تصور شود که «بسی» در این‌جا و بر این نقطه از زندگی، بر زانو نشسته و جز «یأس‌سرایی» کاری از دستش نمی‌آید. اما در این حس غریب ما که می‌پنداریم این تنهایی از پایش خواهد انداخت، باز صدایش را بر بلنداها می‌شنویم که به استواری خودش، ایستاده است و فریاد می‌زند و خلقی غرقه در «خونِ ستم» را به برپایی «انسانیت» و ««پایداری» می‌خواند. دیگر مطمئن می‌شویم که «بسی» ما را و مردمان «بادام چشم»ی را که در زندگی و خاطرات‌شان جز تلخی چیزی ندیده‌اند، هنوز رها و فراموش نکرده است. و ما درک می‌کنیم که او اینک نمادی از «مقاومت» در برابر نامردمانه‌های زندگی و ستم‌های پلید، تبدیل گشته است.
«از كابوس‌هايت گذر خواهي كرد، بانو!
از سايه‌روشن حرف‌ها...
از تاريك‌روشناي نگاه‌ها، گذر خواهي كرد
و به مرز مي‌رسي»