۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

خاطره هایی از «زندگی من» (4)

قسمت چهارم
یک بار ما را دستگیر کردند و در کلانتری «آخر اسفالت» اهواز تا شب بازداشت بودیم. افسران و سربازان بارها ما را تهدید می کردند که شما را اعدام می کنیم و چندین سال زندان خواهید رفت و از این قبیل سخنان. هر بار مرا که کم سن ترین بچه ها بودم، گوشه می کردند و می گفتند که تو چرا گول (فریب) این ها را خورده ای. در این سن و سال برو درست را بخوان و چرا پشت خرابکارها راه افتاده ای. باز از من می خواستند که آن ها را لو بدهم و بگویم که آن ها دست به شلوغی و ناامنی زده اند و مرا هم به زور با خود آورده اند. من که در این چندماه حرف های تازه از مقاومت و عدم خیانت شنیده بودم، گفتم نه، من خودم با آن ها آمده ام و من ندیدم که آن ها خرابکاری کرده باشند. پی درپی منکر می شدم که ما داشتیم خانه می رفتیم، ما را از سر راه گرفته اند. آخر یکی از بچه هایی که با ما بازداشت شده بود، از هواداران مجاهدین خلق بود و با بازگو کردن خاطرات مبارزین سابق و مقاومت بی نظیر آن هادر زندان ها و زیرشکنجه ها، به ما روحیه می داد. اساسا در چنان جوی که اکثریت قریب به اتفاق مردم را در تهران و شهرهای بزرگی چون تبریز و مشهد و اصفهان به سوی پروتستی و اعتراض و مخالفت و برگزاری راهپیمایی های ملیونی کشانیده بود، به طور حتم بر نوجوانان احساساتی ای چون من هم اثر خود را داشتند و با احساس پیروزی جبهه ی مردم، سعی می کردیم خائن نباشیم و از خود مقاومت نشان بدهیم.
در همین مدت با هوادارانی از مجاهدین خلق ایران آشنا شدم. آن ها فاقد امکانات کافی بودند و اعلامیه های خود را با گستتنر چاپ و تکثیر می کردند. در مسجد اعظم اهواز که امام جماعتش همین خزعلی عضو خبرگان رهبری فعلی بود و همیشه به صراحت می گفت که این ها را مجاهدین خلق نگویید، این ها مجاهدین اسلام هستند و مانند مجاهدین صدر اسلام با ارزش می باشند. اغلب تجمع ما در همین مسجد اعظم بود و از آن جا فرامین راهپیمایی صادر می گشت.
در این مدت مجبور بودم که کار هم بکنم و کار در نانوایی در میان هزاره های بازگشته از عراق (معاودین) رایج ترین بود، چون همگی در عراق نانوایی داشتند. من هم ابتدا چونه (زواله) و سپس شلاعی (نان کنی) به سبک عراقی با تنورهای ایستاده بغل دیوار را اغاز کردم. درآمد نسبتاً خوبی داشت و من بعد از دو سه ماهی کار، می رفتم دنبال سیاست و مبارزه و عمدتاً رجوع به پایگاه های مجاهدین که بیشتر شبیه یک مرکز نظامی بودند و به مخفی کاری زیاد بها می دادند.
در این خصوص هرگز نمی توانم داوری نمایم که باز شدن پایم به سوی جهان سیاست و مبارزه از سنین بسیار کم (8 و 9 ساله) کار نیکی بوده و یا این که این امر باعث گردید که تمام زندگی را با سختی و زمختی بگذرانم. داوری نمودن در مورد جریانات سیاسی ـ ایدئولوژیک و حب و بغض ناشی از آن، دوری دایمی از خانواده، زندان های مکرر، ندیدن شادی های دوران کودکی و عاشقی های جوانی که واقعا یکی از دوره های شیرین و سرشار از تجربه می باشند، از پیامدهای سیاسی شدن زودهنگام من بوده است که به همبن دلیل هرگز فرزندانم را در چنین سنینی به سوی دنیای سرگردانی و پر پیچ و خم، همچنین رویارویی و صف آرایی همیشگی با بسیاری ها نکشانیدم، و همیشه تلاش نمودم تا به سوی «هنر» سوق شان دهم که البته بسیار موفق هم بوده ام. البته نقش من در انتخاب این روش زندگی از سوی فرزندام صددرصدی نبوده و تلاش و علاقه و پشت کار خودشان نقش عمده را داشته و راه شان را به خوبی گشود. مثلاً فرزند اولم امین وحیدی راه سینماگری و فلم سازی را پیش گرفت، دومی (محسن تاشه) خود را غرق نقاشی نمود و بارها جوایز و موفقیت هایی در داخل و خارج کشو به دست آورد. به ویژه این که دو سال قبل همراه زینب حیدری وقتی برای بزرگ ترین جشنواره ی هنری جهان (داکومنتا) با آلمان دعوت شدند، چند افتخار را نصیب خودشان نمودند. اول این که آن ها اولین کسانی بودند که از کشور ما در این جشنوراه شرکت می کردند و دوم این که، هر دوی شان عنوان جوان ترین شرکت کننده های بین المللی را به دست آوردند. مسعود فرزند سومم هم علاوه بر سن کمش، اینک ویالونیست خوبی است که عضو ارکست ملی کشور می باشد. در کنار آن عضویت تیم ملی نوجوانان ووشو را نیز دارا می باشد که تا حالا یک بار قهرمان کشور در وزن خودش و دو بار هم مقام دوم کشوری را به دست آورده است. علاوه بر آن، در کمپیوتر تخصص بسیار بالایی دارد. پسر چهارمم مجید علاقه ی شدید به فوتبال دارد و در همین رشته هم دارد کار می کند. یگانه دخترم میترای 11 ساله هم در انستیتوت ملی موسیقی درس می خواند و رشته اش هم ویالن می باشد.
بعد از سقوط نظام شاهی در ایران، چیزهایی از اوضاع کودتای نظامی در کشور خودم شنیده بودم. کم بودن وسایل ارتباط جمعی مانند تلوزیون، رادیو و نیز تلفن از یک طرف، و اختناق شدیدی خاص حاکمیت های کمونیستی در کشورم، روی هم رفته باعث می گردید تا خبرهای زیادی از اوضاع داخل کشور نداشته باشم. به هر صورت با خبرهای کم و کلی ای که به دست آورده بودم، تصمیم گرفتم تا ماجراجویی های دوران نوجوانی را با پیوستن به مبارزات مردم خود ادامه دهم. روشن است کسی که آغاز دوره ی جامعه پذیری خود را با نفرت و خشونت و احساس زیرستم بودن آغاز کرده باشد، تمام وجودش آمیخته از خشم و انتقام و هیجان و ماجراجویی خواهد بود. وقتی از سن 8 سالگی به من آموخته می شود که ما فرزندان نسلی هستیم که به خاطر برخورداری از تمدن و قدرت در گذشته های تاریخی مانع عمده ای در راه توسعه طلبی اقوام آورده شده از کوه های سلیمان شده ایم، و بدتر از همه این که چنین ویژگی ای به از دست رفتن بیش از نیمی از جمعیتش منتهی گشته است، و برخلاف ظاهر امر، نیاکان من وارثان اصلی تمدن و افتخارات سرزمین ما هستند که خود روشن می سازد این مرز و بوم متعلق به نیاکان من می باشد، دیگر صبر و حوصله، آن هم در سنین نوجوانی زود به پایان می رسد و چنین فردی هر آن آماده ی انتقام و شعله ور نمودن جنگی برای پایان دادن به این وضعیت ناعدالانه و ستم گرانه است.
درپی ماجراجویی و گرفتن انتقام، به سوی دفاتر اپوزسیون مردم خود ما رفتم. در اولین جستجو، دفتر حرکت محسنی را یافتم که در قم موقعیت داشت. در دفتر نواسه ی آقای حجت (نامش یادم نیست ولی باریک و قد دراز بود) مدیریت را برعهده داشت. پس از این که خود را معرفی کردم که می خواهم در جهاد شرکت کنم، بدون این که از خوردی سنم چیزی بگویند، تنها پرسیدند که خانواده ات راضی هستند؟ من هم جواب دادم که خانواده ام در داخل هستند و این جا هم جایی ندارم. از من معرّف خواستند که من چند آشنای پدرم را نام گرفتم. بعد از یکی دو هفته که به دفتر مراجعه کردم، مرا در دفتر جا دادند. من زیاد در دفتر نماندم و بعد از چند روز راهی مشهد شدم.
در مشهد بچه های هزاره ای که در عراق آشنا بودیم و یا رفت و آمد خانوادگی داشتیم، نخست در چهارراهی آسایشگاه قهوه خانه ی ابوستار و بعدها در میلان 17 و مسجد علی ابن ابی طالب در آخر سی متری طلاب رفت و آمد را زیاد کردم و در آن جا اغلب بحث های داغ سیاسی جریان داشت. بچه ها در جریانات مختلف و عمدتا مجاهدین خلق، حزب توده و یا سپاه پاسداران بودند و فعالیت می کردند.
چندی بعد حاجی قاسم مزاری که با پدرم آشنایی داشت (پدرم مرحوم حاجی ناظر حسین هم در عراق و هم در کابل و میان سرچشمه ای ها از اعتبار خوبی برخوردار بود)، به همراه شیخی سیاه چهره که نامش صدر بود، با من تماس گرفتند و گفتند که ما برای یافتن جایی جهت افتتاح دفتر حرکت در مشهد آمده ایم. چند روزی با هم گشتیم و بالاخره حولی ای بسیار قدیمی که بیشتر شبیه سرای بود را در «پایین خیابان» پیدا کردیم. داخل یک کوچه ی تنگ چند دروازه بود که طرف چپ آن به یک فرعی دیگری می خورد و کوچه اش سرپوشیده بود. آن را پسندیدند و دفتر را افتتاح کردند و برای اولین بار هم کارت عضویت را توزیع کردند که شماره ی کارت من 78 و یا 87 بود. شخص دیگری مسوول دفتر شد به نام محقق بلخی که زنش ایرانی بود. به لحاظ فقهی عالم بزرگی بود که به زودی با او و آقای صدر مسوول اداری دفتر، بسیار صمیمی شدم. من آن زمان ها زیاد مطالعه می کردم و تقریبا اکثر کتاب های مطهری و شریعتی را خوانده بودم. بحث های مذهبی با آن ها مرا نزد آن ها محبوب تر می کرد، به خصوص این که فردی با سن و سال کم و مطالعات زیاد بیشتر توجه شان را جلب می کرد و همیشه مرا به مهمانان معرفی می کردند.
این بار با تیم سید هادی هادی به عنوان گروه چریک شهری به کابل اعزام شدیم. وقتی به کابل رسیدیم ما را در هسته های چریک شهری وارد نمودند. پیش از ما هم دوستانی از خود کابل هسته های نظامی را تشکیل داده بودند. بالاخره بعد از مدتی کوتاه و چندین جلسه ی مسوولین بالا که ما از جزئیات آن ها بی خبر بودیم، تصمیم گرفته شد که یک عملیات گسترده ی سرنگونی راه اندازی شود. نکته ی جالب در این عملیات، رهبریت آن بود که هرگز مشخص نمی شد و تمامی شرکت کننده ها احساس می کردند که خودشان رهبریت آن را برعهده دارند. در این میان تنها نقش حزب گلبدین در این عملیات مشخص بود. قرار بر این بود تا در این عملیات گسترده 25 نقطه ی شهر کابل به طور هم زمان مورد حمله قرار گیرند که سهم تیم ما «اکادمی پولیس» بود که بعداً به رادیو تلوزیون کابل تغییر یافت. شفاخانه جمهوریت هم برای تداوی زخمی ها در نظر گرفته شده بود.
روزی که قرار شد عملات صورت بگیرد، وقتی در منطقه ی سینما پامیر تجمع نمویم تا از آن جا تقسیم وظایف گردیم، متوجه شدم که نیروهای مسلح دولتی به طور غیرمعمول و با تراکم زیادی در همه جا حضور دارند. گشت ها (گزمه ها) که توسط موترهای زره پوش صورت می گرفتند، به طور گسترده در حال رفت و آمد بودند. من به سید صادق سر گروه ما که از فامیل های نزدیک سید هادی بود، گفتم که اوضاع غیرعادی به نظر می رسد. او گفت نه، به نظرت می رسد. حدود یک ساعت بعد سید هادی آمد و به ما که به طور مشکوکی زیر سینما پامیر تجمع نموده بودیم، تذکر داد که وظیفه ی تیم ما تغییر کرده و ما باید به رادیو تلوزیون حمله کنیم. فورا به طرف رادیو تلوزیون نزدیک سفارت امریکا رفتیم و در همان نزدیکی یک زمین خالی چسپیده به دیوار افغان فلم بود که در آن جا تجمع کردیم و منتظر بودیم تا نیروهایی که قرار بود از داخل نیروهای مسلح با ما همکاری کنند، برسند و سلاح برای ما بیاورند. در میان تیم ما تنها من یک تنفنگچه ی دسته مرمری کوچک داشتم که سید هادی روز گذشته سر قبرستانی عمومی دشت برچی، آن را به من داده بود.
ادامه دارد

۱ نظر:

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید