۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

خاطره‌هایی از «زندگی من»



قسمت نهم
شرایط کاملا نظامی حاکم بر سرنوشت مبارزات کشور ما در این دوره از سویی، و فقدان عناصر آموزش دیده‌ی نظامی میان نیروهای مقاومت داخل کشور، برای کسی که به‌تازگی دوره‌ی خاص کماندویی را به پیان رسانیده، موقعیت خوبی را فراهم ساخته بود و خریداران زیادی را میان گروه‌های جهادی داشتم که همگی تلاش می‌کردند تا مرا با خود داشته باشند. با آن‌که من هیچ‌گاهی عضو سازمان نصر نبودم و پیش از پیوستن به این سازمان، عملا با گروه حرکت محسنی در کابل کار کرده بودم و از طریق این گروه هم به سپاه ایران برای دیدن دوره‌ی آموزش نظامی معرفی شده بودم، همچنین بخش عمده‌ی ارتباطاتم تا این زمان، بیش‌تر با گروه‌های «الحدید» و «مستضعفین» بود، اما به‌خاطر حضور جریانات و عناصر روشنفکر در درون سازمان نصر که تا آن زمان در هیچ گروه دیگری ندیده بودم، علاقه‌ی خاصی به این سازمان پیدا کردم و می‌پنداشتم که دفتر مشهد، نمادی از تمامی سازمان نصر می‌باشد.
با این پیش‌زمینه‌ها، بالاخره محمد ناطقی که آشنایی قبلی اندکی با پدرم داشته بود، مرا برای همکاری با سازمان نصر قانع نمود که طی نامه‌ای رسمی به مرکز فرماندهی سازمان نصر افغانستان در داخل کشور که در منطقه‌ی «اوبه سید» از توابع حصه‌ی اول بهسود مستقر بود، معرفی کرد. در تیرماه (پاییز) همان‌سال، با نامه‌ی یادشده راهی پاکستان شدم و مدتی را در کویته در خانه‌های تیمی سازمان مجاهدین مستضعفین و نیز دوستان تاجیک «الحدید»، ساکن شدم. در این سفر، علی‌رغم خطرات زیاد، مقدار زیادی کتاب که شامل جزوات گروه‌های چپ ایرانی بود، از ایران با خودم انتقال داده بودم. البته این ریسک بزرگی بود چون به‌تازگی سازمان مجاهدین خلق ایران وارد مرحله‌ی مقاومت مسلحانه‌ی دفاعی در برابر یورش‌های سبوعانه‌ی حاکمیت مستبد و انحصاری آخوندی شده بود. در چنین شرایطی داشتن هرگونه مدرکی که نوعی وابستگی را به این سازمان نشان دهد، فرد را با مجازات مرگ مواجه می‌نمود. به‌هرحال چندین کارتن کتاب را به آن‌سوی مرز انتقال دادم و با رسیدن به مرز پاکستان، نفس راحتی کشیدم.
مدتی در کویته ماندیم و بالاخره با جمعی متشکل از من، سیدعسکر موسوی که رهبریت کانون مهاجر را برعهده داشت و تعدادی از بچه‌های مستضعفین با یک موتر «پیک اپ» که آن زمان نوع سیمرغش بسیار رایج بود، از متن مناطق آزادشده‌ی پگتیگا، غزنی و سپس بهسود، رهسپار داخل کشور شدیم. در مسیر راه، سیدعسکر موسوی اغلب منقبت خوانی می‌کرد و بعضی‌ها فکاهی می‌گفتند. وقتی موتر به «نی قلعه‌ی قره‌باغ» رسید، من با یکی از بچه‌های سازمان نصر از دیگران جدا شدیم و به طرف پایگاه سازمان نصر بر سر یک کوه بلند رفتیم. دو شب را آن‌جا گذرانیدم و با همان نصری، با موتری که به‌نحوی در اختیار پایگاه قرار داشت، به طرف بهسود رفتیم. بر سر راه، در سرچشمه که منطقه‌ی پدری خود من می‌باشد، توقف نمودم و ضابط مهدی فرمانده سازمان نصر در این منطقه را ملاقات کردم و از وظیفه‌ای که قرار است به عهده‌ی من گذاشته شود، با او صحبت کردم. فردایش به طرف بهسود رفتم و نزدیکی‌های ظهر به پایگاه مرکزی سازمان نصر که در مسجد «اوبه سید» مستقر بود، رسیدم.
دقیقا یادم نیست که چه مدتی را در آن‌جا سپری کردم تا این‌که آقای عزیزالله شفق فرمانده کل نیروهای سازمان نصر در داخل کشور، مرا با یکی از مجاهدین پایگاه سازمان نصر در «سرخ‌دیوال» حصه‌ی دوم بهسود، برای افتتاح مرکز آموزش نظامی به آن منطقه فرستاد. در آن زمان آقای شفق یکی از مقتدرترین اعضای شورای مرکزی سازمان نصر بود و برای همین هم اکثر اعضای شورای مرکزی نسبت به او حسادت می‌ورزیدند، اما از آن‌جایی که شهامت حمل سلاح و شرکت در مقاومت مسلحانه‌ی ضداشغال‌گری را نداشتند، نمی‌توانستند به داخل بروند و به رقابت با وی بپردازند. وی با آن‌که یک روحانی بود، اما نسبت به دیگر روحانیون آن زمان نسبتا از دیدباز و بردباری بیش‌تری برخوردار بود. بعدها که نزدش زندانی بودم (بعدا درباره‌ی آن خواهم نوشت)، هروقت با او مشغول صحبت می‌شدم، هرگز اختناق و «متکلم وحده» بودنش را حس نمی‌کردم. بیش‌تر اوقات وقتی در مباحث کم می‌آورد، به‌صراحت اعتراف می‌کرد که طی دوسه سال اخیر مطالعه نداشته و کمی از درس و کتاب دور مانده است. آقای شفق درعین حال، آدم خوش‌طبعی بود و اغلب در میان بحث‌هایی که با هم داشتیم، شوخی می‌کرد و هر دو می‌خندیدیم و با این کارمان توجه همه را به طرف خود جلب می‌کردیم.
بعد از ظهر روزی که به طرف «سرخ دیوال» حرکت کردم، به مقصدمان که پایگاه سازمان نصر بود، رسیدیم. در آن زمان نه‌تنها مخابره به اندازه‌ی کافی وجود نداشت و پایگاه‌ها از ارتباطات لازم برخوردار نبوند، که سلاح‌های رزمی بچه‌ها هم همگی کلاشینکوف نبودند. کارهای فرهنگی ـ تبلیغی یکی از ضعف‌های بزرگ و قابل لمسی بود که تمامیت مقاومت ضداشغالگری را فرا گرفته بود و بر نحوه‑ی برخوردشان با مسائل و نیز مردم، اثر خاصی گذاشته بود. بخش اعظم نیروهای مقاومت را افراد بی‌سوادی تشکیل می‌داد که هرگز فکرشان به این‌که غیر از زور و روش‌های مسلحانه هم می‌توان مشکلات را حل نمود، قد نمی‌داد. این بود که وقتی من به این پایگاه رسیدم، تصمیم گرفتم تا علاوه بر آموزش نظامی، آموزش‌های سیاسی ـ ایدئولوژیک را نیز برعهده گیرم تا بچه‌های مقاومت را به کادرهای حرفه‌ای مورد نظر خودم تبدیل نمایم. به‌عبارت دیگر، حضور من در درون سازمان نه بر اساس باور داشتن به اندیشه و برنامه‌های این تشکل، که نوعی نفوذ جهت تربیت کادرهایی باورمند به ایدئولوژی ما بود تا در آینده نیروهای معتقد به خودمان را از درون آن‌ها جدا نموده و جبهه‌ی مورد نظر خود را تشکیل دهیم.
نقطه‌ی برجسته و قابل لمسی که طی حضور خود در این پایگاه احساس نمودم، روشن بودن حمایت آقای شفق از من که سخت مرا محترم و قابل اعتماد نموده بود. من موجودیت ویژگی کاریزمای او را در میان افراد وابسته به سازمان نصر در داخل کشور به‌خوبی درک نمودم. به‌همین دلیل از این پوشش به‌خوبی استفاده نمودم و هر از گاهی برخورداری خودم از پشتیبانی شفق را، به‌گونه‌ای به‌رخ همگان می‌کشیدم.
در این میان اولین گامی که در این پایگاه برداشتم، دادن شخصیت به بچه‌های نظامی بود. در صحبت‌هایم روش‌های آخوندی «متکلم وحده» را کنار زدم و آنان را در مباحث شرکت می‌دادم. موضوع بعدی تلقین این امر بود که شما نسبت به روحانیت از مقام بالاتری برخوردار هستید، چون آنان تنها به حرف زدن و تذکر دادن واجبات دینی مردم اکتفا می‌کنند، اما شما واجبات دینی را عملا اجرا می‌کنید و «عمل با جوارح» بالاترین مرحله‌ی جهاد است. در کنار این، آموزش تفسیر قرآن را آغاز نمودم و هر روز دو یا سه آیه را تفسیر می‌کردم. در طول آموزش احساس می‌کردم آقای باقری رییس پایگاه که یک روحانی بود، از سخنان و گفته‌هایم راضی نیست و حتا آن‌ها را بر ضد خود تعبیر می‌کرد. به‌راستی موجودیت پسرک 17 ساله‌ای در رأس آموزش‌های دینی که همیشه در انحصار قشر روحانی بود، برایش غیرقابل تحمل می‌نمود. تنها حضور سنگین پشتیبانی شفق از من، مانع بزرگی بر سر راهش جهت وارد نمودن ضربه به من بود. به‌ویژه این‌که به‌تدریج فرماندهی نظامی پایگاه را هم به‌بهانه‌ی ایجاد تغییراتی بنیادین در روش‌های نظامی، داشتم از دستش خارج می‌کردم. این‌ها زنگ خطر جدی‌ای برای او بودند که حتا به موقعیت اجتماعی او هم مستقیما آسیب می‌رساند. زیرا یک روحانی به‌خاطر معلومات دینی‌اش همیشه حرمت و نان مردم را در انحصار خود درآورده است. بنابراین وقتی اعضای پایگاه که همگی از روستاهای مجاور بودند، از برتری دانش دینی استاد جدید کم سن و سال و غیر روحانی پایگاه باخبر شوند، به‌سرعت آن را میان مردم سرایت خواهند داد و این باعث از دست رفتن موقعیت اجتماعی و نان یک آخوند خواهد شد.
روزی قرار شد آقای شفق هم برای سخنرانی و هم بازدید از مرکز آموزش نظامی سازمان به آن‌جا بیاید. من به کسی اجازه‌ی تدارکات امنیتی خودسرانه ندادم و فرماندهی امنیتی را در منطقه‌ای که اطرافش در دست گروه حرکت محسنی قرار داشت، را خودم برعهده گرفتم. تدارکات تازه‌ی امنیتی که آمیخته‌ای از نظم، هوشیاریِ مستقر در جایگاه‌های مناسبِ توأم با نمایش اقتدار نظامی بود را به‌اجرا درآوردم که هم مردم و هم خود نیروهای نظامی پایگاه و حتا حرکتی‌های مستقر در اطراف پایگاه ما همگی جا خوردند. با این کارم هم می‌خواستم شایستگی خود را به‌نمایش بگذارم و هم اعتمادبه‌نفس نظامیان پایگاه را بالا ببرم و هم به حرکتی‌هایی که قبلا با آن‌ها بوده‌ام، نسبت به اقدامی ناسنجیده علیه خودم و یا پایگاه، هشدار بدهم و به‌اصطلاح پشک را دم در حجله سر ببرم. این اقدام در واقع یک تاکتیک روانی پیش‌گیرانه بود تا هوس حمله کردن به پایگاه (که این روزها به‌عنوان جرقه‌های اولیه‌ی جنگ داخلی، تازه شروع شده بود) را از سر بیرون کنند.
ادامه دارد

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

خاطره‌هایی از «زندگی من» 8



قسمت هشتم
با همه‌ی این ها، باید این را اضافه نمود که ساختمان 333 به‌دلیل فضای غالب بر آن، چیز متفاوت از دفاتر دیگر گروه‌های جهادی بود، که باعث گردید تا ویژگی آزادمنشی و تفکری که چند دهه بعد از آن به‌نام «کثرت گرا» یاد گردید، برخوردار شود. این است که خاطرات ماه‌هایی که در آن دفتر گذشت، از بهترین خاطرات من و تمامی دوستان باقی مانده از آن دوره و آن دفتر، به‌شمار می‌روند. در این دفتر من توانستم مطالعاتم را عمق بیش‌تر بدهم و با اندیشه‌ها و جریانات ایدئولوژیک متعدد آشنایی بهتری پیدا کنم. اندیشه‌ی من که در این دوره کاملا برگرفته از اندیشه‌های مجاهدین خلق ایران بود، برای اولین با چالش جدی مخالفینش مواجه گردید و زمانی که «حمزه» از آنان به دفاع برمی‌خاست، سخت لذت می‌بردم.
مسوول دفتر سازمان در مشهد آقای محمد ناطقی بود که به «ناطقی عینک» شهرت داشت. او تحصیلاتش را در نجف انجام داده بود و رسم هم آن بود که به‌دلیل فقر اقتصادی، طلبه‌های جوان ماه‌های تعطیلی درس‌ها را، به بغداد برای کار (معمولا در نانوایی‌ها که تقریبا همگی متعلق به هزاره‌ها بودند) می‌رفتند. او نیز از این امر مستثنا نبود و به‌همین دلیل هم مدتی را در نانوایی ما در بغداد کار کرده بوده که بعدها پدرم آن را برایم واگو نمود. معاون دفتر هم مرحوم سید عبدالحمید سجادی (برادر بزرگ سید محمد سجادی که در حادثه‌ی سقوط هواپیما در بامیان کشته شد) از ولایت غور بود که بعدها در پشاور پاکستان ظاهرا در یک حادثه‌ی رانندگی کشته شد. مسوولیت فرهنگی دفتر را «برادر میثم» بر عهده داشت که بعدها با نام اصلی‌اش یعنی «قسیم اخگر»، بهتر شناخته شد.
دل کندن از این دفتر کار مشکلی بود و ما برخلاف بسیاری‌ها که از روی اجبار و عمدتا به‌دلیل نداشتن جایی برای خوابیدن و غذا خوردن در دفاتر گروه‌های جهادی سکونت داشتند، فضای فکری حاکم بر آن را بر هرچیز دیگری ترجیح می‌دادم. گاهی دو سه روزی هم بیرون نمی‌رفتم و بعدازظهرها بالای بام می‌رفتم و از آن‌جا نگاهی به خیابان و گنبد امام رضا می‌انداختم و سلامی می‌دادم. با آن‌که به‌لحاظ فکری اهمیتی برای سردمداران جریانات موجود در ساختمان 333 نداشتم، اما به‌خوبی درک می‌کردم که تخصص نظامی من، موقعیت خوبی را برایم نزد مسوولین سازمان ساخته بود.
در این دفتر چند جریان فکری ـ سیاسی حضور داشت که هر کدام هواداران خود را داشته و حتا جلسات آموزشی آن‌ها به‌طور منظم دایر بود. گاه جلسات از حالت فراکسیونی خارج می‌شدند و جنبه‌ی عمومی‌تر به خود می‌گرفتند. یعنی تمامی کسانی که در دفتر بودند، می‌نشستند و دور از چشم مسوولین بالا (اعضای شورای مرکزی) که زیاد خوشایند هیچ فراکسیونی نبودند، جلسه دایر می‌کردند. دقیقا همین مسأله است که علی‌رغم اختلافات شدید بعدی من با این سازمان و مسوولان آن، تا هنوز علاقه و احترامی نسبت به این تشکیلات جهادی که زاینده‌ی بسیاری از اندیشه‌های مترقی گشت، در دلم باقی مانده است. ما نقدهای زیادی از این سازمان و کارکرد و رویکرد متفاوت مسوولینش داشتیم، اما در مقایسه با تمامی جریانات سیاسی ـ ایدئولوژیک کشور، این تشکیلات را مفیدتر و باالتبع دوست داشتنی‌تر می‌دانم. چراکه علی‌رغم گرایشات و اختلافات شدید رهبریت آن، صداقت و آگاهی در رده‌های پایینی و میانی آن، موج می‌زد.
یکی از آن جریاناتی که در درون دفتر سازمان نصر مشهد به‌شکل یک فراکسیون کار می‌کرد، عمدتا از اندیشه‌های ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران پیروی می‌کرد. در رأس این جریان، یک جوان هزاره بود که فعلا و به‌خاطر مسائل امنیتی، نام مستعار «حمزه» را برایش برگزیده‌ام. من با آن که بسیار خورد بودم (17 ساله)، اما عضو این جریان شدم و همیشه نشریه‌ی «مجاهد» ارگان نشراتی سازمان مجاهدین خلق ایران را مطالعه می‌کردیم و نیز  به توزیع آن میان بچه‌های دفتر می‌پرداختیم. جلسات هفتگی روی مسائل ایدئولوژیک (قرائت سوسیالیستی از اسلام که قبل از انقلاب تا دوسه سالی پس از آن، برداشت رایج مذهبی بود) و نیز تحلیل مسائل سیاسی و این‌که روزگاری تحولات جاری ایران (اقتدار جریانات ارتجاعی) نیز در کشور ما ظهور خواهند کرد، با جدیت ناشی از نگرانی ما نسبت به آینده، صورت می‌گرفتند.
جریان دیگر، طرفداران دکتر علی شریعتی بود که برادر میثم آن را اداره و رهبری می‌کرد و کار این فراکسیون خواندن کتاب‌های شریعتی بود. بعدها نشریه‌ی «خندق» متعلق به احسان شریعتی نیز در این دفتر دست به دست می‌گشت. تقریبا یک سال بعد، آقای اخگر (برادر میثم) با نوشتن مقاله‌ای با عنوان «نگرشی بر شعار نه شرقی نه غربی» در نشریه‌ی «پیام مستضفین» سازمان نصر، جایش در ایران تنگ شد و توسط دوستانی مانند انجنیر عبداللهی به پاکستان انتقال داده شد و در آن‌جا «گروه توحیدی قیام مستضعفین افغانستان» را تشکیل داد و سالیانی مبارزاتش را با همین جمعش در نقاط مختلف کویته (کمپ خراسان و...) ادامه داد و جزواتی را نیز به نشر رسانید که تقریبا نویسنده‌ی اکثر این جزوات، شخص قسیم اخگر بود.
سومین جریان را شهید والامقام رحمت‌الله افتخاری مشهور به «افتخاری سرخ» اداره می‌نمود. افتخاری سرخ که از یاران شیخ ضامن واحدی از بنیان‌گذاران سازمان نصر افغانستان بود، فردی کاملا صادق و متعهد به آرمان‌های توده‌ای بود. این جماعت هفته‌نامه‌ی «امت» ارگان نشراتی جنبش مسلمانان مبارز به رهبری حبیب‌الله پیمان را هم مطالعه می‌کردند وهم اندیشه‌های وی را میان بچه‌های مستقر در دفتر تبلیغ می‌کردند. افتخاری سرخ که پیش از تحصیلات حوزه‌ای، چوپان یتیمی در چهارکنت بوده است، نماد باورمندی و پایداری در راه آرمان‌های «عدالت‌طلبانه»ی توده‌های محروم به‌شمار می‌رفت. وی از نیمه‌های دوم سال 1361 به تشکیلات زیرزمینی‌ای ما که عمدتا توسط «حمزه» ایجاد شده بود، پیوست و تا پیش از شهادتش (ترور توسط حرکتی‌ها و جناح‌هایی در درون مستضفین در میانه‌های راه شش پل ـ بامیان)، همچنان به ارتباطاتش با ما وفادار ماند.
جریان دیگر را جوانی از کجران به نام «انصاری» که مشهور به «بلوچ» بود، اداره می‌کرد. وی طرفدار سرسخت آخوندی با نام مستعار «ع ـ ص» بود که کتاب‌های متعددی را از پایگاهش در قم منتشر می‌کرد. آقای «انصاری بلوچ» بعدها عضو کمسیون مستقل حقوق بشر شد و بالاخره حدود 3 سال قبل در منطقه‌ی کجران توسط طالبان ربوده شد و سپس جسدش را تحویل دادند. البته افراد زیادی در جمع وی حضور نداشتند و بعدها انصاری بلوچ همراه سیدمحمد سجادی به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران ایران بود، پیوستند و تا مدت‌ها با آن همکاری می‌کردند.
روزی داشتیم روی مسائل سیاسی صحبت و بحث می‌کردیم که سیدمحمد وارد شد. سیدعبدالحمید جلسه را قطع کرد و صحبت را به سوی دیگری کشانید. بعد از این‌که وی از اتاق خارج شد، به ما گفت که حرف‌های جدی و مهم را پیش محمد نزنید، او با مجاهدین انقلاب کار می‌کند. من از او می‌ترسم و به او اعتماد ندارم. بعدها در در دوران مقاومت کابل وقتی روی رفتارها و برخوردهایش دقت نمودم، سخنان برادر مرحومش به یادم آمد.
موجودیت و گردش افکار مترقی آن دوره در زیر یک سقف، زمینه را برای مباحثات و جدل های داغ مهیا ساخته بود که باعث ارتقای فکری بسیاری از اعضای باقی مانده ی آن جریانات گردید. مطالعه ی هم زمان «مجاهد» و جزوه های آموزشی این سازمان، همچنین نشریات «امت» و «خندق» که در این دفتر اما دور از چشم مسوولین به طور آزادانه در گردش بودند، باعث گردید تا اندیشه های بچه های این فراکسیون ها بیش از پیش باز گردند و دیدها گسترده تر شوند. این جریان آزاد بحث و مطالعه که بارها بدون فشار و تهدید و ممانعتی، منجر به تغییر گرایش بچه ها از یک مجموعه به مجموعه ی دیگر شده بود، به فراخ تر شدن ظرفیت ها انجامید. روشن است که تمامی این رخدادها در غیاب مسوولین رده ی اول سازمان صورت می گرفتند و آنان هرگز از سیر رخدادها در این دفتر اندک خبری نداشتند. در این میان وظیفه ی آقای ناطقی به عنوان مسوول دفتر بود که باید گزارش این کارکردها را به مسوولین می داد، اما از آن جا که خودش میان باقی ماندن در مقام تشکیلاتی اش یا پذیرش اندیشه های روشنفکرانه و عمدتاً چپ معترض متزلزل بود، هرگز این گزارش را به بالاها نمی داد. البته مدتی بعد و پس از این که تصمیم خودش را گرفته و رویکردش را انتخاب نمود، کار گزارش دادن به مسوولین بالا را آغاز کرد و باعث اخراج رسمی سردمدار سه جریان بالا (محمود، افتخاری و میثم) در سال بعد (1361) گردید، درحالی که هیچ یک از مسوولین جریانات یادشده از موضوع خبر نداشتند و هرگز به او شک نکردند. تصمیمی که بحران بزرگی را بر سر سازمان حاکم ساخت و علاوه بر دوری گزینی جوانان غیرسنتی از سازمان نصر، تنش های درونی سازمان را نیز حادتر نمود. بدتر از همه این که، پس از افشای این شبکه ها در درون سازمان نصر، حساسیت اطلاعات سپاه ایران هم افزایش یافت و سال ها طول کشید تا سازمان نصر بتواند دوباره اعتماد مقامات وزارت خارجه و جنبش های آزادی بخش سپاه را به دست آورد. در این زمان شهید مزاری به عنوان یار نزدیک خامنه ای و هم سلولی او در دوران شاه، مورد اعتمادترین مهره برای دولت ایران بود و اساسا عدم برخورد جدی حاکمیت ارتجاعی و مستبد ایران با این سازمان به خاطر نقش شهید مزاری نزد دولت ایران بود.
ادامه دارد

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

خاطره‌هایی از «زندگی من» 7

قسمت هفتم
در این دوره‌ی آموزش نظامی، ساخت «موادمنفجره» و «مین» را آموختم. همچنین تاکتیک‌های تک و پاتک‌ها را به ما آموزش دادند. به‌هرحال، حتا برای ما که چند ماه را در کوه‌های جمکران آموزش دیده بودیم، چیزهای تازه‌ای برای یاد گرفتن وجود داشت. یکی این‌که مدت استفاده از سلاح طولانی بود، درحالی که در قم تنها شب‌ها و هنگام آموزش تیر اندازی آن را در اختیار ما قرار می‌دادند. اما این دوره با تمامی دست آوردهایش، مرا از مطالعات سیاسی باز داشت و بار دیگر مطالعات خود را روی آموزش‌های نظامی متمرکز ساختم و کم‌کم به کتاب‌های چه گوارا مانند «خاطرات بولیوی» و...، «انقلاب در انقلاب» رژه دوبره، «فن مبارزه با پولیس» از نشرات سازمان مجاهدین خلق ایران، کتاب‌های «جنرال جیاب» فرمانده عالی نظامی انقلاب ویتنام (وزیر دفاع هوشی مین)، «شش اثر نظامی» مائو، «سازماندهی و تاکتیک‌ها»، و هر اثر نظامی ـ امنیتی دیگری که به دستم می‌رسید، علاقه‌مند شدم. مدت زمان میان فارغ شدن از آموزش نظامی پادگان امام حسین که در اواسط پاییز سال 1359 بود، تا دعوت شدن به یک دوره‌ی کماندویی از طرف گروه «فدائیان اسلام» شاخه‌ی شیخ صادق خلخالی را تماما در دفتر حرکت مشغول مطالعه بودم. این بار دفتر حرکت در بلوار کشاورز قرار داشت که از طرف جنبش‌های آزادی‌بخش سپاه در اختیارشان قرار گرفته بود. در همین ساختمان نیروهای کرد، عراقی و گروه‌هایی مانند «اسلام مکتب توحید» مربوط سید اسدالله نکته‌دان و حق‌جو، مجاهدین خلق افغانستان که سید عبدالله واحدی کریمی آن را اداره می‌کرد، سازمان آزادی‌بخش اسلامی افغانستان (الحدید) که رهبریت جمعی آن را سید عبدالقیوم پیام، داکتر سادات و داکتر محی‌الدین مهدی به عهده داشتند، مستقر بودند.
ارتباطات من با مجاهدین خلق افغانستان که بعدا به مجاهدین مستضعفین تغییر نام یافت، از همین زمان آغاز گردید و زمینه‌ی همکاری‌های بعدی با آنان شد. علت اصلی این نزدیکی و همکاری‌ها، در واقع گرایش فکری و همکاری من با سازمان مجاهدین خلق ایران در آن زمان بود که از دوران انقلاب ضدسلطنتی ایران، در اهواز با آنان آشنا شده بودم. همه‌ی گروه‌های مستقر در این ساختمان، توسط موترهایی که سپاه در اختیارشان قرار داده بود، مواد غذایی خود را از پادگان امام حسین انتقال می‌دادند.
زمانی‌که به منطقه‌ی «باغ جهان‌بانی» کرج برای سپری کردن دوره‌ی پیشرفته‌ی کماندویی اعزام شدیم، با افراد تازه‌ای از گروه‌های جهادی مواجه شدیم. اعضای بنیان‌گذار سازمان آزادی‌بخش اسلامی افغانستان (الحدید) در کنار گروه بزرگی از اعضای حرکت محسنی که ما توسط آن معرفی شده بودیم، ترکیب تازه‌ای را به‌وجود آورده بود. در آن دوره، من با داکتر محی‌الدین مهدی، سید هاشمی و دیگر اعضای الحدید مانند ابراهیمی که بعداً به حزب گلبدین پیوست، آشنا شدم. آن‌جا برای اولین بار با مطالعه‌ی جمعی آشنا شدم که تفسیر مشهور «پرتوی از قرآن» مبارز بزرگ آیت‌الله طالقانی اولین اقدامی از این‌گونه به‌شمار می‌رفت و آن را آزمودیم.
سختی این دوره به‌حدی بود که گاهی از شدت فشار به‌طور آرام می‌گریستیم. با این‌که هوا روز به روز سردتر می‌شد، صبح‌ها که آموزش‌ها را آغاز می‌کردیم، باید بدون لباس و تنها با یک «شورت» در میدان حاضر می‌شدیم و بعد از یک دوش طولانی حدود یک و نیم ساعته (رفت و برگشت فاصله‌ی میان باغ جهان‌بانی تا نزدیکی شهر کرج) که واقعا دیگر توان روی پا ایستادن را هم از دست می‌دادیم، به محوطه‌ی باغ برمی‌گشتیم و نرمش‌ها آغاز می‌گردیدند. البته وقت خارج شدن از محوطه‌ی باغ، لباس‌های خود را می‌پوشیدیم. این محوطه که نامش «باغ جهان‌بانی» بود، در واقع خانه‌ی داکتر جهان‌بانی از پزشکان محمدرضا شاه بود.
این دوره‌ی آموزش نظامی که هرگز برای هم‌وطنان مبارز ما تکرار نشد، یکی از سرسخت‌ترین دوره‌های آموزشی‌ای بود که برای رزمندگان ضداشغال‌گری کشور ما برگزار کرده بودند و مسوولیت آن بر عهده‌ی گروه موسوم به فدائیان اسلام (شاخه‌ی صادق خلخالی) بود. آموزش‌ها توسط چند افسر نیروهای ویژه‌ی شاهنشاهی ایران مانند سروان علی ممقانی و دیگرانی که نام‌شان به خاطرم نمانده‌اند، انجام می‌یافت. دوره‌ی این آموزش یک ساله بود که مرحله‌ی آخر آن را نتوانستیم بگذرانیم. وقتی ما را به سد کرج برای معرفی کردن آخرین مرحله‌ی آموزشی بردند، مسوولین آموزش صحبت‌ها و خاطراتی را برای ما تعریف کردند که باعث گردید همه‌ی بچه‌ها فرار کنند و مرحله‌ی نهایی آن را سپری نکنند.
با پایان یافتن این دوره، بر تسلط ما در استفاده از سلاح افزوده شد و همین امر میزان غرور مرا به‌طور مضاعفی بالا برد. از طرف دیگر، این مسأله باعث گردید تا محبوبیت و خریدان ما میان گروه‌هایی که فعالیت‌های خود را بر نظامی‌گری محض بنا نموده بودند، افزوده شود. اعضای گروه حرکت محسنی همگی به دفتر خودشان در تهران برگشتند، اما من در این مدت اغلب نشست و برخاست و مطالعاتم با «الحدیدی»ها بود و حتا وقتی شب‌های جمعه رخصتی می‌رفتم، عمدتاً به دفتر «الحدید» و یا «مستضعفین» می‌ماندم. زمانی هم که این دوره‌ی آموزشی را ناتمام رها کردیم (البته تنها دوره‌ی عبور از روی بند آب کرج که ارتفاع آن 50 متر و طولش 250 متر بود که باید توسط کیبلی که روی آن بسته شده بود، انجام می‌شد) من تنها کسی بودم که به گروه خود مراجعت نکردم و راهی دفتر الحدید شدم. این امر که مرا به پرنده‌ای آزاد تبدیل نموده بود، باعث گردید تا مسوولین گروه‌هایی که از سپری نمودن دوره‌ی نظامی پیشرفته‌ی ما باخبر می‌شدند، افرادی را دنبال ما بیندازند تا ما را به گروه خود جذب کند.
مدتی را در دفتر مستضعفین و الحدید در رفت و آمد بودم و در کنارش هم گاهی به توزیع و فروش نشریه‌ی این گروه در برابر دانشگاه تهران می‌پرداختم. در همین فاصله، وارد مباحث داغی که همه‌روزه مقابل دانشگاه تهران وجود داشت، می‌شدم و با شنیدن «اصطلاح» و یا «مسأله» و «موضوعی» که تا آ« زمان آن‌ها را نشنیده بودم، شب‌ها می‌رفتم و در میان کتاب‌ها دنبالش می‌گشتم تا فردا شرکتم در مباحثات غنی‌تر باشد. علاوه بر آن، روش تازه‌ای را برای ارتقای فهم و مطالعات خود اختراع کرده بودم و آن خریدن نشریه‌ی گروه‌های مخالف و متضاد مانند «مجاهد» مربوط سازمان مجاهدین خلق ایران و «جمهوری اسلامی» مربوط حزب جمهوری اسلامی بود که تمامی امکانات و توانش را در ضدیت با مجاهدین بسیج می‌نمود. در کنارش بعضی وقت‌ها نشریه هایی مانند «نامه‌ی مردم» حزب توده، «کار» متعلق به سازمان چریک های فدائی خلق را نیز مطالعه می‌کردم و در این دوره اندیشه‌ام اساسا مبتنی بر مخالفت با اندیشه‌های مارکسیستی بود که علت عمده‌اش هم کودتای حزب دموکراتیک خلق مدعی کمونیستی و یار حزب توده، همچنین وابستگی آن به بلوک شرق (وارسا) بود.
با وارد شدن به سال 60، کم‌کم مطالعات خود را روی جزوات آموزشی سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌ویژه آموزش‌های ایدئولوژیک ـ تشکیلاتی‌ای که توسط آن‌ها منتشر می‌شدند، متمرکز نمودم. گهگاهی هم در میتینگ‌های عمومی‌شان در دانشگاه تهران و به‌ویژه میتینگ مشهور استادیوم امجدیه، شرکت می‌کردم.
با تغییر نام مجاهدین خلق افغانستان به «مجاهدین مستضعفین» در داخل کشور، اختلافات من با آن‌ها بالا گرفت و بعضی وقت‌ها به دفترشان در بلوار کشاورز می‌رفتم تا آن‌ها را مورد نقد قرار دهم. اغلب بحث‌ها با سیدعبدالله کریمی واحدی به‌عنوان بالاترین کادرشان و کسی که به چهارنفر دیگر در کلاس‌های «تبیین جهان» در دانشگاه صنعتی شریف شرکت نموده بود، صورت می‌گرفت. این بحث‌ها که مبنای اعتقادات سازمان مجاهدین را تشکیل می‌دادند، توسط سخنرانی‌های مسعود رجوی مسوول اول سازمان صورت می‌گرفتند. شهید واحدی در بحث پیرامون موضوع «تغییر نام» که برای من یک عقب‌نشینی سیاسی در برابر ارتجاع به‌شمار می‌رفت، همیشه تأکید می‌نمود که حین رأی‌گیری در اقلیت قرار داشته و نتوانسته جلو تغییر دادن نام سازمان را بگیرد. او عمدتاً سیدیزدان پرست هاشمی و سیدعالم امینی را اعضای منحرف رهبری مستضعفین تلقی می‌نمود که بیش‌ترین سهم را در سازماندهی بچه‌ها برای تغییر نام داشته‌اند.
تا این زمان هنوز اطلاعی از جریانات مائوئیست افغانستان نداشتم و تنها با کتاب سرخ رنگی (نامش را فعلا به خاطر ندارم) که از سوی هواداران «سازمان رهایی افغانستان» در ایران چاپ و نشر شده بود، از وجود چنین جریاناتی آگاه شدم. سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان (ساما) و «سازمان رهایی» دو تشکیلات مائوئیستی‌ای بودند که از متن جریان جوانان مترقی مشهور به «شعله‌ی جاوید» که در دوران نیمه‌باز سیاسی دهه‌ی چهل شکل گرفته بود، بیرون آمدند. در ایران سازمان رهایی، خود را به رییس جمهور بنی‌صدر نزدیک نموده بودند و با استفاده از امکانات وی به تنظیم کارهای تشکیلاتی و امکاناتی‌شان می‌پرداختند. افرادی مانند «داد نورانی» که بعدها در کابل نشریه‌ی «روزگاران» را اداره می‌کرد، یکی از فعالان این تشکیلات در ایران بود. البته شواهد و مدارک زیادی وجود داشت که این تشکیلات سیاسیِ همکار گروه مائوئیستی «طوفان» ایرانی، در گیر دادن (لو دادن) بخشی از تشکیلات‌شان در کابل و در دوران حکومت حفیظ الله امین، نقش زیادی داشته است.
در همین روزها به مشهد رفتم و سراغ دوستان خوبم را گرفتم. مهم‌تر از همه نزد حمزه (نام مستعاری است که به‌دلیل حضور این دوست خوبم در ایران از بردن نامش خود داری می‌کنم) رفتم. او اولین کسی بود که پیش از رفتن به کابل، مرا با سازمان مجاهدین و اندیشه‌ها و مبارزاتش به‌خوبی آشنا ساخت و مرا هم به زمره‌ی هوادان این سازمان مبارز کشانید. البته آشنایی‌های ابتدایی من با مجاهدین خلق به دوران مبارزات ضدشاه در اهواز صورت گرفت، که هرگز تا این اندازه عمیق و باورمندانه نشده بودند. یادم می‌آید وقتی در سال 58 پس از بازگشت از اهواز با او آشنا شدم، مرا با دوستان دیگری آشنا ساخت و تحلیل سیاسی و مبانی ایدئولوژیک را به من آموخت. وقتی او را دیدم، از این که باز نزدش رفته بودم بسیار خوشحال شد. به توصیه‌ی وی دیگر به دفتر حرکت نرفتم و مرا به دفتر سازمان نصر در چهار راه خسروی برد.
در این چهارراه ساختمانی با شماره‌ی 333 نمایان بود.  گرچه به ظاهر این دفتر متعلق به یکی از گروه‌های جهادی بود و من با رفتن به داخل آن فکر می‌کردم که باید همانند دیگر گروه‌های جهادی با هزاران «منع» و محافظت باشد، اما پس از مدتی که از استقرارم در این دفتر گذشت، دریافتم در متن این دفتر دنیایی از «اندیشه‌ی آزادانه» در گردش بود. سازمان نصر یگانه تشکیلاتی در کشور بود که به‌راحتی توانست بستر اندیشه‌های دموکراتیک ـ مترقی میان نیروهای موسوم به «جهادی» گردد. نیروهایی که بر مبنای ضدیت با «کمونیزم» و اتحاد جماهیر شوروی ایجاد شده بودند و گرایشات شدیدا مذهبی با تمایلات راستی ـ سنتی محتوای فکری آن‌ها را تشکیل می‌داد. گرچه نمی‌توان ادعا کرد که تشکیلات «سازمان نصر» به‌طور سیستماتیک از «آزادی بیان» در درون خود کاملا پشتیبانی می‌کرد، اما عوامل متعددی مانند اختلاف نظر میان مسوولین آن و موجودیت قشر گسترده و خارج از کنترول جوانان روشن و متمایل به گرایشات چپ سیاسی، زمینه‌ی چنین فضایی را مهیا ساخته بود. دقیقا به‌همین علت بود که «انوارالحق احدی» یکی از سردمداران فاشیزم قومی در جلسه‌ای در پشاور گفته بود، «ما با شیعیان هیچ مشکلی نداریم، به شرط آن‌که «سازمان نصر» را از میان خود دور کنند».  
ادامه دارد