۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

بحران­های هویتی فرا راه مبارزه (1)


قسمت اول

ضرورت بحث
زندگي در سرزميني که درآن هيچ زمينه­اي براي رشد اقوام گوناگون و به­ویژه هزاره­ها و شکوفايي استعدادهاي­شان وجود ندارد، هميشه مايه­ي دغدغه، سرگرداني و سردرگمي کساني است که تمام همت و تلاش­شان سربلندي و پيش­رفت و آباداني اين آب و خاک بوده و نسل­درنسل براي حفظش از تجاوزات متوالی بيگانگان بسی خون داده و در دوران آرامش جهت رشد و ترقي آن هم خون­دل زیادی خورده­اند. باهمه­ي اين خون­ها، دل­سوزي­ها، فداکاري­ها و عشق به اين سرزمين توسط اقوام بومي کشور، امروزه وجه مميزه­ي اين مرز و بوم حداقل درمقايسه با همسايگانش، فقر، عقب­ماندگي، وابستگي مفرط سياسي ـ اقتصادي ناشي از فقدان حس ميهن­پرستي­ای است كه طي حدود سه سده­ي گذشته توسط ناقلين قوم­محوری ترويج يافته­اند که فاقد حس تعلق به این سرزمین و افتخارات تاریخی آن می­باشند. قبایلی که توسط استعمار بابری از «كوه­هاي سليمان» هندوستان آورده شده و برای حفظ منافع سیاسی ـ استراتژیک خودشان، با زور بر اریکه­ی قدرت این سرزمین نشانده شده­اند. طبیعی است که پیامدهای حاکمیتی بیگانه و فاقد هرگونه ریشه و پیوندی با تاریخ، فرهنگ و سرنوشت مردمان این کشور، باید هم بي­سوادي، فقر، فساد، بی­باوری و صدها عيب ديگري باشند که همیشه از سرتاپاي مملکت باریده و طبق برنامه­های طراحی شده، بزرگ­ترین سهم این محرومیت و عقب­ماندگی­ها نصیب اقوام غیرپشتون و به­ویژه هزاره­ها گشته تا مدافعان همیشگی خراسان و غرجستان و سیستان را با فقر و سرکوب، زمین­گیر نمایند و از تقلاهای میهن­پرستانه بازشان دارند. ویژگی اساسی این کشور فقدان استقلال سياسي ـ اقتصادي­ای می­باشد که علی­رغم تمامی شعارهای مردم­فریبانه و برپايي جشن­های باشکوه و نمایشی برای استقلال کشور و ادعاي برخورداری از تاريخی کهن و پر از مقاومت و نیز مبارزه­ي بی­وقفه­ی ساکنانش، امريست مشهود و معلومی که نياز به هيچ تحليل و پژوهش و یا اثبات خلافش را ندارد.
براي اقوام کشور و ملموس­تر از همه هزاره­هایی که تاکنون فداکاري­ها و ازخودگذري­هاي بي­حد و حسابی براي آزادگي و توسعه­ي سياسي، اقتصادي و فرهنگي ميهن آبايي­شان از خود بروز داده­اند، در دوران استیلای ناقلین کوه­های سلیمان نه آزادگي و توسعه و رشدي نصیب­شان­ گردیده و نه براي آن­همه تلاش و «فدا»، ارج و منزلتي درنظر گرفته شده است. این­ها علت و انگیزه­های مبارزات بی­وقفه­ی هزاره­ها طی سه سده­ی اخیر بوده­اند که بر اساس تمامی قوانین و اصول انسانی، ذی­حق به­شمار می­روند. متأسفانه با همه­ی مقاومت­ها و بهاپردازی­های همیشگی، هيچ­کس حتا از ميان خود هزاره­ها به ريشه­ها و علل اين عقب­ماندگي­ها و ستم و تبعیض سیستماتیک و هدف­دار ضدهزاره پي نبرد، و اگر هم تک­سواراني استثنايي از واقعيت «تبعيض­قومي» به­مثابه­ي زيربناي تمامي بدبختي­ها سخن گفتند، اورا به­شدت تخطئه کردند و پيش از هرگروه ديگري، مدعیان روشنفکری قوم خودش، چنین مبارزینی را احساساتي، متعصب، فتنه­انگيز و حتا عقب­مانده­های دور از تمدن ­خواندند.
توجه به مسائل قومي و بررسی آن­ها، چه توسط قانون و چه اخلاق اجتماعي­اي که معمولاً به­وسیله­ی هيئت حاکمه سمت­وسو داده شده و مي­شوند، همیشه امري تنش­زا و تفرقه­آفرين ميان «اقوام باهم برادر»!! و «ملت واحد»!! تلقي گرديده تا بدین وسیله انگیزه­ی مقاومت در برابر برنامه­های نابود کننده را از هزاره­ها بگیرند و آنان را همچنان ابژگانی تمکین کننده در برابر برنامه­های توسعه­طلبانه­ی هویتی ـ سرزمینی­شان نگه دارند. اما هزاره­هايی که کاملا به ستم و تبعیض قومی به­مثابه­ی ریشه­ی تمامی گرفتاری­های جامعه­ باورمند گشته و روی دست گرفتن روند بازگشت به «هویت­قومی» به­مثابه­ی سرآغازی برای مبارزات برابری­خواهانه را اجتناب­ناپذیر دانسته­اند، هنوز روی­کرد قومی در عرصه­ی مبارزات سیاسی و ادعای «هزاره­گرایی»، یاد ستم و سرکوب­های خونین ممتد و همیشگی (از میرویس هوتکی ـ كه پشتون بودنش هنوز مشكوك و قابل تأمل مي­باشد ـ گرفته تا امروز) را در مردم هزاره زنده می­نماید و در واکنش به آن، عده­ای را حتا به تأمل در مورد درستی مبارزات و مقاومت­های حق­طلبانه و به­ویژه نوع هویت­طلبانه­ی پرچالشش واداشته و بخشی را نیز نسبت به درستی و یا ضرورت پیش­گیری چنین روی­کردی شدیداً دچار تردید نموده است.
گرچه هراس آگاهانه از خاطره­هاي دردناك گذشته، مبارزين صديق را نسبت به سختي­ها و سنگلاخي بودن چنين مسيري هوشيارتر و باالتبع مصمم­تر مي­نمايد، درعين حال باعث مي­گردد تا بخش بزرگي از مدعيان روشنفكري را که به­دلیل گرایش خودکم­بینانه نسبت به اندیشه­های به­ظاهر مدرن، از درک «هویت قومی»شان عاجز مانده­اند، درحالي كه با ژست و اداهاي دموکراتیک مي­خواهند خود را مبارزيني خویشتن­دار و برخوردار از انديشه­هاي فراقومي و به­اصطلاح «مدرن» بنمایانند، از چنین روی­کردی سخت گریزان می­شوند.
به­هر صورت بايد اذعان نمود که ستم و درد آن­چه بر هزاره­ها رفته، نسل­ها بعد هنوز احساس می­گردد و سایه­ی ترس از آن­همه توحش و سبوعيت در كشتار و نسل­كشي نياكان ما كه احتمال تكرار پي­درپي­شان حتا در زمانه­ی ما هم دور از تصور نخواهد بود، اثرات شديدش را کم و بیش بر روان تمامي هزاره­ها مستولی نموده و حتا سرنوشت و روی­کرد سیاسی ـ مبارزاتی ما را در زمانه­های گوناگون تعیین نموده است. چنين احساس و دركي، خود گواهی روشنی است بر گذشته­های فاجعه­آلودی که بر مردم ما روا رفته که صدالبته دیگر با هیچ روش و ترفندی نمی­تواند هم­چون گذشته پنهان بمانند. این یادآوری پی­درپی ستم و نسل­کشی­ها، بالاخره ما را به نقطه­ای می­رساند که روزگاری هر هزاره به دادخواهی ستمی که بر پیشینیانش رفته و سرزمین­هایی که از نیاکانش غصب گردیده، برخیزد و به­تمامی شعارهای دروغین، «خط­های سرخ» ترسيم شده توسط ناقلين حاكم و اتهامات ضدیت با «وحدت­ملی» و...، پشت­پا زند و با شهامت از همه­­ی آن­ها بی­باکانه عبور نماید تا بتواند افق­هاي تازه­ي مبارزاتي را فرا راه توده­هاي ستم­ديده­ي قومش بگشايد تا از بن­بست کنونی رزم رهایی یابد. حتا فراتر از آن، پیروان امروزین استراتژی توسعه­طلبی هویتی ـ سرزمینی را كه به­خاطر بی­شهامتی امروزی ما، زبان­شان در موارد متعددي و رخدادهاي كوچك و بزرگی هنوز برما دراز است، در رابطه با بزرگ­ترين جنايت و نسل­كشي­های تاريخ ميهن ما علیه هزاره­ها، همچنان سكوت اختيار نموده­اند. بنابراین و با مقاومت دلیرانه­ای به­سان نیاکان و حتا نسل گذشته­ی خود، باید آنان را نسبت به غیربومی بودن­شان و نیز غصب قدرت با پشتيباني بيگانگان، نسل­كشي­هاي گسترده و بي­وقفه­ي بوميان و به­ويژه هزاره­ها، كوچ اجباري و غصب سرزمين­هاي آنان و بالاخره تدوام روند «تبعيض» و «بايكوت» عليه مردم ما تا امروز، وادار به اعتراف نموده و به­دنبال آن، مبارزه­ي بي­امانی جهت بازگرداندن سرزمین­های ازدست رفته و درخواست غرامت جهت جبران حداقلي از نسل­کشی­های اسلاف­ برتری­جوی­شان نماید.
باهمه­ی این­ها، نويسندگان و پژوهش­گران امروزين هزاره (نسل­جوان) که سخت دل­باخته­ي واژه­هاي به­ظاهر مدرن گشته­اند و مي­پندارند که با زمزمه­ي چنين واژه­هايي و يا نوشتن حاشیه و تفسیری بر آن­ها به­ جامعه­ي مطلوب­شان خواهند رسید، بازکردن کتاب «قوميت» را حساسيت برانگيز مي­شمارند و به اجتناب از آن توصيه مي­نمايند تا مبادا خداي نكرده از «مدرنیزم» و «عقلانيت» باز مانند و فرهنگ «پيش­مدرن» قومی وبال گردن­شان گردد و یا با چنین روی­کردی به واپس­گرایی تاریخی متهم شوند. درحالی که مردمش با گذشتانده شدن از ماشین «استحاله»ی توسعه­طلبان هویتی ـ سرزمینی اینک دارای شخصیتی مثله شده و هویتی از دست رفته بوده که نسبت به «فلسفه» و «اخلاق»ی که سرتاپایش را کلی­گویی­های غیرمسوولانه فراگرفته است، سخت بی­علاقه و بی­تفاوت می­باشند، درست برعکس تمایل­شان به ایدئولوژی­های چپی که انسان را در ایجاد دگرگونی در جامعه و ساختن نظامی عاری از ستم و نابرابری مسوول می­داند و در راستای تحقق آن پی­درپی تشویقش می­نماید. بنابراین در شرایطی که هزاره­ها تشنه­ی تغییر بنیادین و قابل لمسی هستند که به­طور روزمره آن را حس نمایند، روی­آوری تحصیل­کردگان این قوم به «فلسفه» و «اخلاق» و دیگر انگاره­های تخدیرکننده­ی لیبرالیستی که برای نحله­ها و جمعیت­های گریزان از عمل ترتیب یافته و آنان را متمایل به وَر رفتن با واژه­های «برابری»، «عدالت»، «حقوق بشر» در متن کتاب و کاغذ به­منظور مشغول و مشبوع نمودن ذهن­شان، به­جای دست­رسی عملی و عینی به آن­ها می­نماید تا روزگاری علیه طبقات ناشی از بی­عدالتی کاپیتالیزم و لیبرالیزم فردگرای جهان­خواران نشورند. چنین روی­کرد واهی و بی­ثمر نسل جوان و مدعیان روشنفکری هزارگی است که روز به روز بر فاصله­ی­شان با مردمی که جز به لمس عینی «برابری» و تغییر دیدگاه جامعه و حاکمیت نسبت به آنان باور ندارند، افزوده می­شود که نهایتاً به دوری روز افزون­شان از عمل مبارزاتی منتهی می­گردد. زیرا وقتی مردم بازدهی کاری را نمی­بینند، تلاش­های نرم روشنفکرمآبانه را تنها خوشایند حاکمیت و برآمده از برنامه­های آن می­شمارند که هم­چنان به فریب و تخدیر مردم مشغولند.
دراين ميان، من­که از دوران کودکي و تحت شرايط و فضای سیاسی زادگاهم بغداد، سخت زیر تأثیر انقلابي­گري قوم­گرایانه­ی فلسطينيان (الفتح) و نيز هزاره­گرايي خشک و احساساتي جريان «شباب­الهزاره» به­مثابه­ی گرایشی ملهم از آن قرار گرفته بودم، پس از کودتاي 7 ثور که 15 سال بيش­تر نداشتم، عملاً وارد کيفيت تازه­اي از مبارزه شده و با جوزدگي ناشي از «جنبش خودبه­خوديِ»2 سراسريِ مردم كشور به پيش­تازي هزاره­ها،3 عليه برخوردهاي خشن و عقده­گشايانه­ي کودتاچيان 7 ثوري تازه به­دوران رسيده که تمامی اقدامات آرام و صلح­آمیز مردم ما را در چنداول کابل و سال بعد در 3 حوت که از دشت برچی آغاز گردید و به­زودی سرتاسر پایتخت را فراگرفت، با خشونت بی­نظیری پاسخ گفتند، رنگ ديگري به زندگی سیاسی­ام داد، طوری­که از آن پس جنبش آزادي­بخش ملي ناخواسته و طی دنباله­روی از موج عمومی حاکم بر کشور، «توتم» من گشت و حدود 13 سال مرا به هرسو خواست چنین جریاناتی بود، کشانید تا آن­که در همین فراز و نشیب­ها بالغ سنی و شعوری گشتم.
در طول این مدت در راستای همان جنبش آزادی­بخش ملی رؤیایی خود دويدم و در هر کوه و دشت و شهر براي برافروختن هرچه بيش­تر آتش جنگ و خشونت انقلابي و ملي! بسي تپيدم و در هر فرصت به­منظور حفظ وحدت ملی!! جهت بالا بردن کمیت و گستردگی جنبش مردم به­پا خاسته و فروگذار نکردن از هرگونه تلاشی در راستای ارتقای کیفی خیزش عمومی خلق، عليه «قوم­گرايي» كه در آن زمان باورمندانه آفت «انقلاب» و مبارزات دموكراتيك توده­اي می­دانستمش و بنابراين برایم بسي نفرت­انگيز مي­نمود، در نشرات موجود آن زمان نوشتم و جهت تکميل تئوري­­هاي انقلابی­ام، درون هرکتاب و نشريه و جزوه­ي «چپ» و «انقلابي» خزيدم و حتا فراتر از تئوري­هاي مبارزاتي­شان، بر مباني فلسفي ـ اقتصادي آنان نيز تأمل نمودم و چندسال را دربر گرفت که درکنار تحقیقات روی چگونگی سازماندهی و تاکتیک­های نبرد مسلحانه­ی خلق، به ضعف­های جزئی فلسفی کلید چهارسر دیالکتیک دست یافتم! نتيجه ­هم چيزي نبود جز انبار شدن تئوري­هاي بي­شماري که بخشي از حافظه­ام را اشغال کرده بودند و مدت زماني بر تمامي ديدگاه­هاي تازه­ای که باید سال­ها پیش دنبال­شان می­کردم، سايه انداخته بودند و به­تعبیر اصطلاحات تکنولوژیک امروزین، مغزم را هنگ کرده بودند. درحالی­که می­دیدم علی­رغم سرنگون شدن پي­درپي چندين نظام سیاسی کشور که در همه­ي آن­ها هزاره­ها حرف اول را مي­زدند، معضلات اساسي و عمده­ي جامعه و سرنوشت مردم هرگز تغييري نمی­کردند و ريشه­های پس­ماندگي و به­ویژه ستم و تبعیض بر هزاره­ها چون هميشه برجاي خود باقي مانده بودند. بدبختانه و با بار تئوریکی که بر مغزم فشار می­آورد، به­جای جستجوی راهی نو، درصدد اصلاح رهبریت انقلابی و مکانیزم مبارزات توده­ای بودم تا هماهنگی لازم را میان خلق­های جدا افتاده­ی متعلق به اقوام این کشور به­وجود آورم!
بدين­گونه 13 سال (70 ـ 1357) همه­ي انرژي و توانم را درراستاي «ملي­گرايي» موهومي كه مانند اغلب پيروان و مدعيانش تحليل و تبيين درستي از آن نداشته و تنها به ظواهر آن بسنده می­کردم، صرف نموده و تمام اين مدت را با جديت به مقابله با هر نشانه­اي از «قوم­گرايي» سپري نمودم. اما متأسفانه و متعجبانه، بارها باتکرار تاريخ و پابرجا ماندن تمامي مناسبات و دسته­بندي­هاي اجتماعي ـ سياسي نابرابرانه­ي گذشته مواجه می­گشتم، تا بالاخره دريافتم که ره­آورد کارها و مبارزات به­اصطلاح «ملي» من و قومم با تمامی فدیه و بهاپردازی­های درشت و قابل توجهی که صورت گرفته بودند، ناباورانه به سلطه­ي مجدد جریان توسعه­طلب هویتی ـ سرزمینی­ای که در درون خود انگل­های خون­آشامی چون نادر و ظاهر و هاشم، داود، مهمند، زكريا، حبيبي، احدی، حبیب­الله رفیع، اسماعیل یون و دیگر هم­پالگی­های استیلاگر را جا داده و هر دوره با صورتك و اداهاي تازه­تر و روشنفکر مابانه و اغلب ظاهری «دل­سوز» و «ملی» نمایان می­گشتند، انجامیده است.
ازسال 70 بود که به موجودیت «ملت» شک نمودم و آن را توهمی دانستم که پروسه­ی «عدالت» را سخت بی­اعتبار نموده و به­حاشیه می­راند و در چنین فرایندی به ماهیت «فاشیزم­قومی» در میهن خویش پی بردم که به­مثابه­ی ریشه­ی تمامی معضلات ریز و درشت جامعه نقش اساسی را بازی می­نماید. از آن پس با تعمق به ­مناسبات سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی جامعه و نیز مطالعات آزاد تاریخی و به­ویژه زدوبندهای پی­درپی رژیم­ها و گروه­های سیاسی جامعه در همان دوره­ی پر تنش و سرشار از پیوند وگسستی که تماماً بر مبنای قومیت صورت می­گرفتند، اندک­اندک فهميدم دراين کشور مناسبات غيردموكراتيك ژرفي ميان اقوام اين سرزمين حاکم است که نمي­شود آن­ها ­را با براندازي رژيم­هاي سياسي به­مثابه­ي روبناهاي جامعه، تغيير داد. مناسبات سياسي ـ اجتماعي غالبی که مستقل از حاکمیت­ها، انگاره­های سياسي شامل تئوری­های طبقاتی در عينيت جامعه حضور داشته و حتا به­طور مسلط بر آن­ها به حیات خود ادامه می­دهند، درحالي كه كم­تر توجه مبارزين غرق در تئوري­هاي رؤيايي و کتابی را جلب نموده­اند.
درک این واقعیت که در اين سرزمين حدود سه سده است که «تاج و تخت» ارثيه­ي بلامدعي حلقات انحصارگر و برتري­جوي قوم پشتونی به­شمار مي­رود که به­دلیل فقدان هرگونه پیوندی با تاریخ و تمدن این سرزمین، وادار گشته بودند تا میزان فشار بر بومیان را به­حد اعلایش افزایش دهند، کار ساده­ای نبود و بیش از مطالعات و پژوهش­های گسترده نیازمند قرار گرفتن در متن مبارزات دموکراتیک و برابری­خواهانه بود تا با عملاً بن­بست­های لاینحل انگاره­های به­اصطلاح «ملی»، آشنا شد. چراکه توسعه­طالبان هویتی ـ سرزمینی در راستای تحقق تمامیت­خواهی و داعیه­های بالا، ناچار از برقراری حاکميت قوم­محوری (Ethnocentrism) بوده که انحصار كامل اهرم­هاي سياسي، نظامي، اقتصادي و حتا فرهنگي ـ آموزشي و تاريخي را عملی ساخته تا تمامی طرح­ها و برنامه­های­شان اتوماتیک­مان در همان سو جریان بیابند و تنها حلقات متشکل از افراد متعصب قوم حاکم از حق فکر كردن، تصميم­گيري و برنامه­ريزي جهت تعيين و رقم زدن سرنوشت همه­ی مردم برخوردار باشند.
ديگر اقوام علي­رغم تمامی تلاش و سهمی که در تحولات جامعه و حفاظت و حراست از آن را داشته­اند، جز انزوا و طردشدن از قدرت، سرنوشت ديگري براي­شان تسجيل نگرديده بود. بنابراين و جهت موجودیت تضمینی برای بقای حاکمیتی با چنین ویژگی­هایی، نباید هیچ نقشي در اداره­ی کشور و نظام اقتصادی ـ سیاسی و فرهنگی به بومیان محول نمایند. اين است که استعداد همه­ي اقوام براي رشد و شکوفايي و توسعه­ي اقتصادي ـ سياسي و فرهنگي کشور نه­تنها به­کار گرفته نمي­شوند که به­خاطر هراس از تبدیل شدن­شان به رقیب و مانعی در آینده، باید خفه گردند و تمامي اقدامات نجات­بخش اقوام زيرستم كه در جهت مشارکت همگانی توده­های مردم کشور و مآلاً ارتقا و توسعه­ي سياسي ـ اقتصادي جامعه صورت مي­گرفتند، چون سدی در برابر تثبیت قوم­محوری حاکمیت به­شمار می­آمد، بنابراین تمامی آن­ها «خيانت ملي» تلقي شده و شديداً سركوب مي­گرديدند. 

ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید