قسمت اول
ضرورت بحث
زندگي در سرزميني که درآن هيچ زمينهاي براي رشد اقوام گوناگون و بهویژه هزارهها و شکوفايي استعدادهايشان وجود ندارد، هميشه مايهي دغدغه، سرگرداني و سردرگمي کساني است که تمام همت و تلاششان سربلندي و پيشرفت و آباداني اين آب و خاک بوده و نسلدرنسل براي حفظش از تجاوزات متوالی بيگانگان بسی خون داده و در دوران آرامش جهت رشد و ترقي آن هم خوندل زیادی خوردهاند. باهمهي اين خونها، دلسوزيها، فداکاريها و عشق به اين سرزمين توسط اقوام بومي کشور، امروزه وجه مميزهي اين مرز و بوم حداقل درمقايسه با همسايگانش، فقر، عقبماندگي، وابستگي مفرط سياسي ـ اقتصادي ناشي از فقدان حس ميهنپرستيای است كه طي حدود سه سدهي گذشته توسط ناقلين قوممحوری ترويج يافتهاند که فاقد حس تعلق به این سرزمین و افتخارات تاریخی آن میباشند. قبایلی که توسط استعمار بابری از «كوههاي سليمان» هندوستان آورده شده و برای حفظ منافع سیاسی ـ استراتژیک خودشان، با زور بر اریکهی قدرت این سرزمین نشانده شدهاند. طبیعی است که پیامدهای حاکمیتی بیگانه و فاقد هرگونه ریشه و پیوندی با تاریخ، فرهنگ و سرنوشت مردمان این کشور، باید هم بيسوادي، فقر، فساد، بیباوری و صدها عيب ديگري باشند که همیشه از سرتاپاي مملکت باریده و طبق برنامههای طراحی شده، بزرگترین سهم این محرومیت و عقبماندگیها نصیب اقوام غیرپشتون و بهویژه هزارهها گشته تا مدافعان همیشگی خراسان و غرجستان و سیستان را با فقر و سرکوب، زمینگیر نمایند و از تقلاهای میهنپرستانه بازشان دارند. ویژگی اساسی این کشور فقدان استقلال سياسي ـ اقتصاديای میباشد که علیرغم تمامی شعارهای مردمفریبانه و برپايي جشنهای باشکوه و نمایشی برای استقلال کشور و ادعاي برخورداری از تاريخی کهن و پر از مقاومت و نیز مبارزهي بیوقفهی ساکنانش، امريست مشهود و معلومی که نياز به هيچ تحليل و پژوهش و یا اثبات خلافش را ندارد.
براي اقوام کشور و ملموستر از همه هزارههایی که تاکنون فداکاريها و ازخودگذريهاي بيحد و حسابی براي آزادگي و توسعهي سياسي، اقتصادي و فرهنگي ميهن آباييشان از خود بروز دادهاند، در دوران استیلای ناقلین کوههای سلیمان نه آزادگي و توسعه و رشدي نصیبشان گردیده و نه براي آنهمه تلاش و «فدا»، ارج و منزلتي درنظر گرفته شده است. اینها علت و انگیزههای مبارزات بیوقفهی هزارهها طی سه سدهی اخیر بودهاند که بر اساس تمامی قوانین و اصول انسانی، ذیحق بهشمار میروند. متأسفانه با همهی مقاومتها و بهاپردازیهای همیشگی، هيچکس حتا از ميان خود هزارهها به ريشهها و علل اين عقبماندگيها و ستم و تبعیض سیستماتیک و هدفدار ضدهزاره پي نبرد، و اگر هم تکسواراني استثنايي از واقعيت «تبعيضقومي» بهمثابهي زيربناي تمامي بدبختيها سخن گفتند، اورا بهشدت تخطئه کردند و پيش از هرگروه ديگري، مدعیان روشنفکری قوم خودش، چنین مبارزینی را احساساتي، متعصب، فتنهانگيز و حتا عقبماندههای دور از تمدن خواندند.
توجه به مسائل قومي و بررسی آنها، چه توسط قانون و چه اخلاق اجتماعياي که معمولاً بهوسیلهی هيئت حاکمه سمتوسو داده شده و ميشوند، همیشه امري تنشزا و تفرقهآفرين ميان «اقوام باهم برادر»!! و «ملت واحد»!! تلقي گرديده تا بدین وسیله انگیزهی مقاومت در برابر برنامههای نابود کننده را از هزارهها بگیرند و آنان را همچنان ابژگانی تمکین کننده در برابر برنامههای توسعهطلبانهی هویتی ـ سرزمینیشان نگه دارند. اما هزارههايی که کاملا به ستم و تبعیض قومی بهمثابهی ریشهی تمامی گرفتاریهای جامعه باورمند گشته و روی دست گرفتن روند بازگشت به «هویتقومی» بهمثابهی سرآغازی برای مبارزات برابریخواهانه را اجتنابناپذیر دانستهاند، هنوز رویکرد قومی در عرصهی مبارزات سیاسی و ادعای «هزارهگرایی»، یاد ستم و سرکوبهای خونین ممتد و همیشگی (از میرویس هوتکی ـ كه پشتون بودنش هنوز مشكوك و قابل تأمل ميباشد ـ گرفته تا امروز) را در مردم هزاره زنده مینماید و در واکنش به آن، عدهای را حتا به تأمل در مورد درستی مبارزات و مقاومتهای حقطلبانه و بهویژه نوع هویتطلبانهی پرچالشش واداشته و بخشی را نیز نسبت به درستی و یا ضرورت پیشگیری چنین رویکردی شدیداً دچار تردید نموده است.
گرچه هراس آگاهانه از خاطرههاي دردناك گذشته، مبارزين صديق را نسبت به سختيها و سنگلاخي بودن چنين مسيري هوشيارتر و باالتبع مصممتر مينمايد، درعين حال باعث ميگردد تا بخش بزرگي از مدعيان روشنفكري را که بهدلیل گرایش خودکمبینانه نسبت به اندیشههای بهظاهر مدرن، از درک «هویت قومی»شان عاجز ماندهاند، درحالي كه با ژست و اداهاي دموکراتیک ميخواهند خود را مبارزيني خویشتندار و برخوردار از انديشههاي فراقومي و بهاصطلاح «مدرن» بنمایانند، از چنین رویکردی سخت گریزان میشوند.
بههر صورت بايد اذعان نمود که ستم و درد آنچه بر هزارهها رفته، نسلها بعد هنوز احساس میگردد و سایهی ترس از آنهمه توحش و سبوعيت در كشتار و نسلكشي نياكان ما كه احتمال تكرار پيدرپيشان حتا در زمانهی ما هم دور از تصور نخواهد بود، اثرات شديدش را کم و بیش بر روان تمامي هزارهها مستولی نموده و حتا سرنوشت و رویکرد سیاسی ـ مبارزاتی ما را در زمانههای گوناگون تعیین نموده است. چنين احساس و دركي، خود گواهی روشنی است بر گذشتههای فاجعهآلودی که بر مردم ما روا رفته که صدالبته دیگر با هیچ روش و ترفندی نمیتواند همچون گذشته پنهان بمانند. این یادآوری پیدرپی ستم و نسلکشیها، بالاخره ما را به نقطهای میرساند که روزگاری هر هزاره به دادخواهی ستمی که بر پیشینیانش رفته و سرزمینهایی که از نیاکانش غصب گردیده، برخیزد و بهتمامی شعارهای دروغین، «خطهای سرخ» ترسيم شده توسط ناقلين حاكم و اتهامات ضدیت با «وحدتملی» و...، پشتپا زند و با شهامت از همهی آنها بیباکانه عبور نماید تا بتواند افقهاي تازهي مبارزاتي را فرا راه تودههاي ستمديدهي قومش بگشايد تا از بنبست کنونی رزم رهایی یابد. حتا فراتر از آن، پیروان امروزین استراتژی توسعهطلبی هویتی ـ سرزمینی را كه بهخاطر بیشهامتی امروزی ما، زبانشان در موارد متعددي و رخدادهاي كوچك و بزرگی هنوز برما دراز است، در رابطه با بزرگترين جنايت و نسلكشيهای تاريخ ميهن ما علیه هزارهها، همچنان سكوت اختيار نمودهاند. بنابراین و با مقاومت دلیرانهای بهسان نیاکان و حتا نسل گذشتهی خود، باید آنان را نسبت به غیربومی بودنشان و نیز غصب قدرت با پشتيباني بيگانگان، نسلكشيهاي گسترده و بيوقفهي بوميان و بهويژه هزارهها، كوچ اجباري و غصب سرزمينهاي آنان و بالاخره تدوام روند «تبعيض» و «بايكوت» عليه مردم ما تا امروز، وادار به اعتراف نموده و بهدنبال آن، مبارزهي بيامانی جهت بازگرداندن سرزمینهای ازدست رفته و درخواست غرامت جهت جبران حداقلي از نسلکشیهای اسلاف برتریجویشان نماید.
باهمهی اینها، نويسندگان و پژوهشگران امروزين هزاره (نسلجوان) که سخت دلباختهي واژههاي بهظاهر مدرن گشتهاند1 و ميپندارند که با زمزمهي چنين واژههايي و يا نوشتن حاشیه و تفسیری بر آنها به جامعهي مطلوبشان خواهند رسید، بازکردن کتاب «قوميت» را حساسيت برانگيز ميشمارند و به اجتناب از آن توصيه مينمايند تا مبادا خداي نكرده از «مدرنیزم» و «عقلانيت» باز مانند و فرهنگ «پيشمدرن» قومی وبال گردنشان گردد و یا با چنین رویکردی به واپسگرایی تاریخی متهم شوند. درحالی که مردمش با گذشتانده شدن از ماشین «استحاله»ی توسعهطلبان هویتی ـ سرزمینی اینک دارای شخصیتی مثله شده و هویتی از دست رفته بوده که نسبت به «فلسفه» و «اخلاق»ی که سرتاپایش را کلیگوییهای غیرمسوولانه فراگرفته است، سخت بیعلاقه و بیتفاوت میباشند، درست برعکس تمایلشان به ایدئولوژیهای چپی که انسان را در ایجاد دگرگونی در جامعه و ساختن نظامی عاری از ستم و نابرابری مسوول میداند و در راستای تحقق آن پیدرپی تشویقش مینماید. بنابراین در شرایطی که هزارهها تشنهی تغییر بنیادین و قابل لمسی هستند که بهطور روزمره آن را حس نمایند، رویآوری تحصیلکردگان این قوم به «فلسفه» و «اخلاق» و دیگر انگارههای تخدیرکنندهی لیبرالیستی که برای نحلهها و جمعیتهای گریزان از عمل ترتیب یافته و آنان را متمایل به وَر رفتن با واژههای «برابری»، «عدالت»، «حقوق بشر» در متن کتاب و کاغذ بهمنظور مشغول و مشبوع نمودن ذهنشان، بهجای دسترسی عملی و عینی به آنها مینماید تا روزگاری علیه طبقات ناشی از بیعدالتی کاپیتالیزم و لیبرالیزم فردگرای جهانخواران نشورند. چنین رویکرد واهی و بیثمر نسل جوان و مدعیان روشنفکری هزارگی است که روز به روز بر فاصلهیشان با مردمی که جز به لمس عینی «برابری» و تغییر دیدگاه جامعه و حاکمیت نسبت به آنان باور ندارند، افزوده میشود که نهایتاً به دوری روز افزونشان از عمل مبارزاتی منتهی میگردد. زیرا وقتی مردم بازدهی کاری را نمیبینند، تلاشهای نرم روشنفکرمآبانه را تنها خوشایند حاکمیت و برآمده از برنامههای آن میشمارند که همچنان به فریب و تخدیر مردم مشغولند.
دراين ميان، منکه از دوران کودکي و تحت شرايط و فضای سیاسی زادگاهم بغداد، سخت زیر تأثیر انقلابيگري قومگرایانهی فلسطينيان (الفتح) و نيز هزارهگرايي خشک و احساساتي جريان «شبابالهزاره» بهمثابهی گرایشی ملهم از آن قرار گرفته بودم، پس از کودتاي 7 ثور که 15 سال بيشتر نداشتم، عملاً وارد کيفيت تازهاي از مبارزه شده و با جوزدگي ناشي از «جنبش خودبهخوديِ»2 سراسريِ مردم كشور به پيشتازي هزارهها،3 عليه برخوردهاي خشن و عقدهگشايانهي کودتاچيان 7 ثوري تازه بهدوران رسيده که تمامی اقدامات آرام و صلحآمیز مردم ما را در چنداول کابل و سال بعد در 3 حوت که از دشت برچی آغاز گردید و بهزودی سرتاسر پایتخت را فراگرفت، با خشونت بینظیری پاسخ گفتند، رنگ ديگري به زندگی سیاسیام داد، طوریکه از آن پس جنبش آزاديبخش ملي ناخواسته و طی دنبالهروی از موج عمومی حاکم بر کشور، «توتم» من گشت و حدود 13 سال مرا به هرسو خواست چنین جریاناتی بود، کشانید تا آنکه در همین فراز و نشیبها بالغ سنی و شعوری گشتم.
در طول این مدت در راستای همان جنبش آزادیبخش ملی رؤیایی خود دويدم و در هر کوه و دشت و شهر براي برافروختن هرچه بيشتر آتش جنگ و خشونت انقلابي و ملي! بسي تپيدم و در هر فرصت بهمنظور حفظ وحدت ملی!! جهت بالا بردن کمیت و گستردگی جنبش مردم بهپا خاسته و فروگذار نکردن از هرگونه تلاشی در راستای ارتقای کیفی خیزش عمومی خلق، عليه «قومگرايي» كه در آن زمان باورمندانه آفت «انقلاب» و مبارزات دموكراتيك تودهاي میدانستمش و بنابراين برایم بسي نفرتانگيز مينمود، در نشرات موجود آن زمان نوشتم و جهت تکميل تئوريهاي انقلابیام، درون هرکتاب و نشريه و جزوهي «چپ» و «انقلابي» خزيدم و حتا فراتر از تئوريهاي مبارزاتيشان، بر مباني فلسفي ـ اقتصادي آنان نيز تأمل نمودم و چندسال را دربر گرفت که درکنار تحقیقات روی چگونگی سازماندهی و تاکتیکهای نبرد مسلحانهی خلق، به ضعفهای جزئی فلسفی کلید چهارسر دیالکتیک دست یافتم! نتيجه هم چيزي نبود جز انبار شدن تئوريهاي بيشماري که بخشي از حافظهام را اشغال کرده بودند و مدت زماني بر تمامي ديدگاههاي تازهای که باید سالها پیش دنبالشان میکردم، سايه انداخته بودند و بهتعبیر اصطلاحات تکنولوژیک امروزین، مغزم را هنگ کرده بودند. درحالیکه میدیدم علیرغم سرنگون شدن پيدرپي چندين نظام سیاسی کشور که در همهي آنها هزارهها حرف اول را ميزدند، معضلات اساسي و عمدهي جامعه و سرنوشت مردم هرگز تغييري نمیکردند و ريشههای پسماندگي و بهویژه ستم و تبعیض بر هزارهها چون هميشه برجاي خود باقي مانده بودند. بدبختانه و با بار تئوریکی که بر مغزم فشار میآورد، بهجای جستجوی راهی نو، درصدد اصلاح رهبریت انقلابی و مکانیزم مبارزات تودهای بودم تا هماهنگی لازم را میان خلقهای جدا افتادهی متعلق به اقوام این کشور بهوجود آورم!
بدينگونه 13 سال (70 ـ 1357) همهي انرژي و توانم را درراستاي «مليگرايي» موهومي كه مانند اغلب پيروان و مدعيانش تحليل و تبيين درستي از آن نداشته و تنها به ظواهر آن بسنده میکردم، صرف نموده و تمام اين مدت را با جديت به مقابله با هر نشانهاي از «قومگرايي» سپري نمودم. اما متأسفانه و متعجبانه، بارها باتکرار تاريخ و پابرجا ماندن تمامي مناسبات و دستهبنديهاي اجتماعي ـ سياسي نابرابرانهي گذشته مواجه میگشتم، تا بالاخره دريافتم که رهآورد کارها و مبارزات بهاصطلاح «ملي» من و قومم با تمامی فدیه و بهاپردازیهای درشت و قابل توجهی که صورت گرفته بودند، ناباورانه به سلطهي مجدد جریان توسعهطلب هویتی ـ سرزمینیای که در درون خود انگلهای خونآشامی چون نادر و ظاهر و هاشم، داود، مهمند، زكريا، حبيبي، احدی، حبیبالله رفیع، اسماعیل یون و دیگر همپالگیهای استیلاگر را جا داده و هر دوره با صورتك و اداهاي تازهتر و روشنفکر مابانه و اغلب ظاهری «دلسوز» و «ملی» نمایان میگشتند، انجامیده است.
ازسال 70 بود که به موجودیت «ملت» شک نمودم و آن را توهمی دانستم که پروسهی «عدالت» را سخت بیاعتبار نموده و بهحاشیه میراند و در چنین فرایندی به ماهیت «فاشیزمقومی» در میهن خویش پی بردم که بهمثابهی ریشهی تمامی معضلات ریز و درشت جامعه نقش اساسی را بازی مینماید. از آن پس با تعمق به مناسبات سیاسی ـ اجتماعی و فرهنگی جامعه و نیز مطالعات آزاد تاریخی و بهویژه زدوبندهای پیدرپی رژیمها و گروههای سیاسی جامعه در همان دورهی پر تنش و سرشار از پیوند وگسستی که تماماً بر مبنای قومیت صورت میگرفتند، اندکاندک فهميدم دراين کشور مناسبات غيردموكراتيك ژرفي ميان اقوام اين سرزمين حاکم است که نميشود آنها را با براندازي رژيمهاي سياسي بهمثابهي روبناهاي جامعه، تغيير داد. مناسبات سياسي ـ اجتماعي غالبی که مستقل از حاکمیتها، انگارههای سياسي شامل تئوریهای طبقاتی در عينيت جامعه حضور داشته و حتا بهطور مسلط بر آنها به حیات خود ادامه میدهند، درحالي كه كمتر توجه مبارزين غرق در تئوريهاي رؤيايي و کتابی را جلب نمودهاند.
درک این واقعیت که در اين سرزمين حدود سه سده است که «تاج و تخت» ارثيهي بلامدعي حلقات انحصارگر و برتريجوي قوم پشتونی بهشمار ميرود که بهدلیل فقدان هرگونه پیوندی با تاریخ و تمدن این سرزمین، وادار گشته بودند تا میزان فشار بر بومیان را بهحد اعلایش افزایش دهند، کار سادهای نبود و بیش از مطالعات و پژوهشهای گسترده نیازمند قرار گرفتن در متن مبارزات دموکراتیک و برابریخواهانه بود تا با عملاً بنبستهای لاینحل انگارههای بهاصطلاح «ملی»، آشنا شد. چراکه توسعهطالبان هویتی ـ سرزمینی در راستای تحقق تمامیتخواهی و داعیههای بالا، ناچار از برقراری حاکميت قوممحوری (Ethnocentrism) بوده که انحصار كامل اهرمهاي سياسي، نظامي، اقتصادي و حتا فرهنگي ـ آموزشي و تاريخي را عملی ساخته تا تمامی طرحها و برنامههایشان اتوماتیکمان در همان سو جریان بیابند و تنها حلقات متشکل از افراد متعصب قوم حاکم از حق فکر كردن، تصميمگيري و برنامهريزي جهت تعيين و رقم زدن سرنوشت همهی مردم برخوردار باشند.
ديگر اقوام عليرغم تمامی تلاش و سهمی که در تحولات جامعه و حفاظت و حراست از آن را داشتهاند، جز انزوا و طردشدن از قدرت، سرنوشت ديگري برايشان تسجيل نگرديده بود. بنابراين و جهت موجودیت تضمینی برای بقای حاکمیتی با چنین ویژگیهایی، نباید هیچ نقشي در ادارهی کشور و نظام اقتصادی ـ سیاسی و فرهنگی به بومیان محول نمایند. اين است که استعداد همهي اقوام براي رشد و شکوفايي و توسعهي اقتصادي ـ سياسي و فرهنگي کشور نهتنها بهکار گرفته نميشوند که بهخاطر هراس از تبدیل شدنشان به رقیب و مانعی در آینده، باید خفه گردند و تمامي اقدامات نجاتبخش اقوام زيرستم كه در جهت مشارکت همگانی تودههای مردم کشور و مآلاً ارتقا و توسعهي سياسي ـ اقتصادي جامعه صورت ميگرفتند، چون سدی در برابر تثبیت قوممحوری حاکمیت بهشمار میآمد، بنابراین تمامی آنها «خيانت ملي» تلقي شده و شديداً سركوب ميگرديدند.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید