۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

آیا کرنش به درگه یک مستبد، تلاشی برای دادخواهی است؟

به دنبال انتشار نقدی که بر دیدارو دست بوسی تعدادی شاعر مهاجر ما با خامنه ای جنایت کار،
کاظم کاظمی، سردمدار این قافله که هر از چندی تعدادی از هموطنان ساده ی ما را به دیدار دیو موسوم به «مقام عظما» می برد و از این اقدام آدم فروشانه، چیزکی هم نصیب خودش می گردد و مصارف و مخارج دفترش (در دری) را هم تأمین می کند، بدون احساس شرمی از کردار سوء استفاده از سادگی همکارانش، به نقد دیدگاه اعتراضی من پرداخت و بدتر از همه این که، از دیدارهای قبلی خود با جلاد قسی القلب حاکم بر ایران هم با افتخار سخن گفت.
گرچه کاظم کاظمی دیگر چهره ی شناخته شده ای در دلالی برای «مقام عظما» و تلاش گر ایجاد قشری ساندیس خور می باشد، اما تداوم چنین روندی ممکن است نهایتا به خوگرفتن تمامیت جریان شاعران به «دربارمنشی» و «دریوزگی» منتهی گردد و در کنار آن، تحقق این برداشت که تمامی مهاجرین ما در خدمت حاکمیت مستبد و سرکوب می باشند، واکنش آسیب دیدگان از ستم های این نظام ضدانسانی علیه قشر ادیب ما به وجود آورد، بر آن شدم تا این اقدام مزدورانه را به شدت نکوهش نمایم و برائت جویی نیروهای مترقی و دموکرات هزاره را از خودفروختگان کم اعتبار اعلام دارم.

در پاسخ به یاوه سرایی های کاظم کاظمی این شیعه ی دربار آقا، نوشتم که
آیا شما از صدها خانواده ی مهاجری که به ناحق و در بدترین شرایط (بی دادگاه و بدون وکیل مدافع) در ایران اعدام شده اند، اجازه گرفته اید و یا از دردی که برای بازماندگان به جا گذاشته اند، خبری دارید؟ و اساسا آیا شما به سیر بی پایان اعدام هموطنان ما توسط نظام زیرسلطه ی «ولایت قبیح» اهمیتی می دهید؟ آیا سند و مدرکی دال بر جنایت کار و بزه کار و قاچاقچی بودن آن ها دارید که با رفتن تان به دربار «آقا»ی تان عملا صحت کردار آنان را تأیید نمودید؟ به راستی کدام سند و مدرک به شما اطمینان خاطر داده است که ولی قبیح اعدام گرتان، در این کارکرد جنایت کارانه اش حق به جانب بوده است؟ اگر چنین نبوده و شما در این خصوص اطمینان کافی ندارید، پس چرا به عنوان مرجع «داد» و «عدالت» به وی مراجعه کردید تا از درد و مشکلات تان بکاهد؟ آیا او در ایجاد آن همه ستم و تبعیض علیه مهاجرین ما دست ندارد و یا از اعمال آن ها بی خبر است؟ اگر چنین است، وای بر مدعی رهبری ای که از اوضاع مملکتش بی خبر باشد.
اگر شما با این فکر به دیدار عفریت آدم خوار (خامنه ای) رفته اید که ایشان مرجع عدالت بوده و حتما به شکایات شما پاسخ خواهد گفت، پس بدانید که از سویی مرتکب این گناه نابخشودنی شده اید که به یک جنایت کار نامدار تاریخ، مشروعیت بخشیده اید و با صدها هزار اعدام و زندانی سیاسی، بی شرمانه و رذیلانه او را عادل دانسته اید. در این صورت وای بر شما باد که چگونه خون های ناحق بی گناهان و زجر پایان ناپذیر مهاجرین ما را پاسخ خواهید گفت، ای کاظمی هایی که برای مشتی تومان بی ارزش که تنها نصیب خودتان خواهد شد، دیگران را وجه المعامله ی خائنانه قرار می دهید. به راستی شما نسبت به این امر بی خبرید که از آن دجال تریاکی جز کشتار و اعدام و شکنجه و زندان آزادی خواهان و حق طلبان، همچنین دخالت در امور دیگر کشورها کار دیگری برنمی آید؟
در غیر این صورت، شما که هر از چندی باز به دست بوسی و تعظیم برای پیشوای تان می روید (که بارها عکس های تان نشر شده است و خودتان هم به آن ها معترفید)، چرا هنوز و علی رغم دریوزگی های امثال شما، مشکل مهاجرین حل نشده و از مشقت و ستمی که بر آن ها می رود، اندکی کاسته نشده است؟
اینک و در شرایطی که همه روزه شاعرانی آزاده از سراسر جهان به هم دردی با ما هزاره های ستم دیده تقلا می کنند، عده ای که تنها شکل و شمایل شان با ما هزاره ها همخوانی دارند، به تعظیم بزرگ ترین دشمن هزاره ها که طی سالیان درازی از جنگ های داخلی (1361 تا 65) گرفته تا پشتیبانی بی دریغ از حکومت کابل (1371 تا 73) جهت سرکوب مقاومت هزاره ها که به رهبری شهید مزاری به پا خواسته بودند، و از آن پس تا به امروز لحظه ای از سرکوب و نفاق میان هزاره ها دست برنداشته اند، شتافته اند و بدین گونه به دشمنان مردم ما یاری می رسانند تا روند هزاره ستیزی شان را با شدت بیشتری تداوم بخشند. آیا نمی توان رخدادهایی از این دست را در ردیف شگفتی های بزرگ دوران خود قرار دهیم و نسبت به مارهای درون آستینی که نان شان را از ولی قبیح ارتجاع می خورند، حساس تر گردیم؟
در این جا یا شما معامله گر هستید و بردن عده ای ساده را برای دست بوسی سردژخیم بزرگ، به اصطلاح عامیانه، «خشکه» و «نقده» معامله می کنید، و یا تمام وجود آن مقام عظمای جنایت کارتان را دروغ و فریب فرا گرفته است که با تمامی سرسایی شما به آستان آن ناانسان ستم گر، کوچک ترین گرهی از بدبختی های مهاجرین را نمی گشاید و حتا در روند استفاده ی ابزاری از هموطنان مهاجران ما، اینک روش گروگان گیری آن ها را روی دست گرفته است. شاید تغییراتی این چنینی که دشمن را در استفاده ی ابزاری از مهاجرین بی پناه مجرب تر نموده است، از بازتاب ها و نتایج دیدارهای مستمر عده ای خودفروخته به سردمداری کاظمی با جنایت کار بزرگ قرن باشد!!
به هرحال واقعیت این است، در شرایط کنونی که رژیم ضدبشری ایران یکی از منزوی ترین حاکمیت های تاریخ می باشد و ارقام و آمارها حکایت از مقام اولی این نام توتالیتاریست در قتل و اعدام و نیز بزرگ ترین زندان بان آزادی و آزادی خواهان دارد، بر آن شده است تا چند عرب و افغانستانی را برای چاپلوسی و کرنش به مقام عظمای نابخردان وادارند که برای مدتی کوتاه انزوایش را لاپوشانی نماید و در ازای یاوه سرایی هایی که کرنش گران دربار در برابر آن دژخیم ضدبشر انجام می دهند،  برخوردار از اندکی نعمت از دربار قباحت و پلیدی می گردند. برخی از اینان به جای پاسخ دادن به این که چه انگیزه، نیت و یا دیدگاهی شما را به دربار ستم سوق داده است، ما را به تأمل روی محتوای شعرشان می خوانند که در واقع تنها با کرنش کرداری شان معنا می یابد، و در آن مستبد نامدار قرن را «آقا» خطاب می کند!! آری این هم شمه ای از محتوای شعر درباری شان.
به راستی فردی که حتا به شما اجازه ی پوشش مورد نظر خودتان را نمی دهد و هرگاه به دیدارش می شتابید، باید چیزی بپوشید که او می خواهد (چادری سیاه روی لباس قبلی تان)، با کدام منطق انتظار دارید تا برای کاهش دادن به دردهای بی شمار مردم تان کاری انجام دهد؟ مگر چنین برخوردی به معنی «ناآدم» و «نابالغ» شمردن تان نمی باشد؟ این جنایت کاران اگر اندکی رحم و عاطفه می داشتند، نباید پول های هنگفت ملت را برای سلاح های کشتار جمعی و نیز ده ها هزار تروریستی که در سراسر جهان برای توسعه طلبی این نظام آزادی ستیز پراکنده اند، مصرف می کردند و مردم شان را چنین در فقر و بدبختی غرق می نمودند.
آیا داشتن انتظارِ رسیدگی به مشکلات شما، از دژخیمی که به ملت خود رحم نمی کند و آنان را در فقر و بدبختی قرار می دهد تا مقام ستم شان در امان بماند، کاری کاملا ابلهانه و دور از خرد نمی باشد؟ توقع «داد» و «عدل» داشتن از فردی که هیچ گونه پاسخ گویی به نهادهای انتخابی کشورش مانند مجلس شورا را نمی پذیرد و خود را خداگونه ای بر زمین می شمارد، و نیز از نظامی که به مردم خودش رحم نمی کند و مانند آب خوردن آنان را می کشد، به راستی با چه نیتی جز دریوزگی مقداری پول و نیز شیده شدن دست عطوفت و ترحم آقا بر سرتان، باید صورت گرفته باشد؟
شاید هم تمامی این رفتارها تنها در راستای معامله گری های امثال شما باشد، کاظمی جان. ولی بدانید که این همه رذالت و دریوزگی، آن هم با سرمایه ی مردم ما، هرگز بی پاسخ نخواهد ماند و روزی به آن ها رسیدگی خواهد شد.

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

بسی گل و جاودانگی «انسانیت»

دیروز پنج شنبه سوم سرطان، به همراه جمع بزرگی از فعالان جامعه ی مدنی، رفتیم «انجمن قلم» کابل.
آخر مدتی بود که سخن از بسی گل بود و چندی بود که در جمع فعالان مدنی پرجنب و جوشش می دیدیم.
گرچه او شعر هم می گوید، اما زبان دیگری دارد، و ما هم به خاطر همین سروده های متفاوتش،
رفته بودیم تا درباره ی این پدیده ی تازه ی شعر میهن، چیزهایی بشنویم.
داکتر حفیظ شریعتی اولین منتقد اشعارش بود.
او گفت،
گرچه بسی گل هرگز مانند پروین اعتصامی، مخفی بدخشی، عایشه و صدها زن شاعر دیگر هرگز مردانه سرا نبود،
اما وی در میان دو عرصه گیر مانده است. او سال ها پیش در تهران با سروده های زنانگی آغاز به کار نمود، اما با سفر به کابل و سپس کویته، دچار روزمرگی و سیاست زدگی شد. او خود را غرق در رنج های بی پایان مردمش نمود و بدین گونه از شعر ماندگار هنری فاصله گرفت.
بسی گل اگر می خواهد برزگ شود باید از شعرهای حاکی از رنج دست بردارد و به همان زنانگی اش بپردازد. همچنین برای ماندگاری شعرش، باید به هنر دست اندازد و نه سروده های درد.
پس از او کاوه جبران هم از او به نام «چریک» یاد نمود.

در این میان، من حس کردم که چه قدر به او نزدیکم. او برخلاف نظرات مطنطن متقدان دیروز، دارد «خلأ» بزرگ مبارزات فمنیستی ت دموکراتیک را پر می کند.
هنر را نباید آن تعریفی نمود که انسان را از «اصل» و «ریشه»اش جدا نماید. انسان با توده ها می زید و در قلب آنان ماندگار می گردد. و هنر درست زیستن تنها این است. با همه ی این ها نمی دانم چرا باید هنر در «بریدگی» از توده ها و فراموشی «رنج»ها و پشت کردن به «رهایی» و «آزادگی» انسان، تعریف گردد.
بسی را چریک می گوید، یعنی فردی که در اوج ناتوانی جبهه ی آزادی خواهی، تسلیم نمی گردد و با روش های مناسب درصدد ضربه زدن به اقتدار «فاشیزم» و «استبداد» است. من در همین ماه گذشته که با او آشنا شدم، دیدم او واقعا همان گم شده ی مبارزات فمنیستی و اقدامات دموکراتیک کشور می باشد و این جبهه به او سخت نیازمند است، چنان که راه درستی که او باید بپیماید، پیوستن به جبهه ی دموکراتیک ـ فمنیستی نیز هست.
من برخلاف شریعتی، پیوستن به روند مردم گرایی اش را نه یک ضعفی که مانع جاودانه شدن نامش در زمره ی شاعران بزرگ می گردد، که عاملی از برای تنومند و ماندگار شدن وی می دانم.
کسی کو اثر نمی پذیرد از خون ریخته شده ی داغ و تازه، دستان بریده و آویزان بر شاخ درخت، مردمک درآمده از حدقه و...، نه در راستای «زنانگی» راست و موفق خواهد بود و نه هنر «چشم بسته» بر درد خلق، او را به جایی خواهد رساند.
خلاصه این که،
بسی گل هرچه باشد و یا نباشد،
او شیرزن آزاده ای است که به رگ و ریشه اش پیوسته و از این رهگذر است که
تن و توشه ای انسانی خواهد یافت و ماندگارتر از تصورات خیال پردازانه ی شاعران «هنر»جو خواهد شد.
چراکه او اینک به جای رؤیای شاعرانه،
در درون «واقعیت»ها و «عینیت»ها، جایی برای خود یافته است.


۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

خاطره هایی از «زندگی من» (4)

قسمت چهارم
یک بار ما را دستگیر کردند و در کلانتری «آخر اسفالت» اهواز تا شب بازداشت بودیم. افسران و سربازان بارها ما را تهدید می کردند که شما را اعدام می کنیم و چندین سال زندان خواهید رفت و از این قبیل سخنان. هر بار مرا که کم سن ترین بچه ها بودم، گوشه می کردند و می گفتند که تو چرا گول (فریب) این ها را خورده ای. در این سن و سال برو درست را بخوان و چرا پشت خرابکارها راه افتاده ای. باز از من می خواستند که آن ها را لو بدهم و بگویم که آن ها دست به شلوغی و ناامنی زده اند و مرا هم به زور با خود آورده اند. من که در این چندماه حرف های تازه از مقاومت و عدم خیانت شنیده بودم، گفتم نه، من خودم با آن ها آمده ام و من ندیدم که آن ها خرابکاری کرده باشند. پی درپی منکر می شدم که ما داشتیم خانه می رفتیم، ما را از سر راه گرفته اند. آخر یکی از بچه هایی که با ما بازداشت شده بود، از هواداران مجاهدین خلق بود و با بازگو کردن خاطرات مبارزین سابق و مقاومت بی نظیر آن هادر زندان ها و زیرشکنجه ها، به ما روحیه می داد. اساسا در چنان جوی که اکثریت قریب به اتفاق مردم را در تهران و شهرهای بزرگی چون تبریز و مشهد و اصفهان به سوی پروتستی و اعتراض و مخالفت و برگزاری راهپیمایی های ملیونی کشانیده بود، به طور حتم بر نوجوانان احساساتی ای چون من هم اثر خود را داشتند و با احساس پیروزی جبهه ی مردم، سعی می کردیم خائن نباشیم و از خود مقاومت نشان بدهیم.
در همین مدت با هوادارانی از مجاهدین خلق ایران آشنا شدم. آن ها فاقد امکانات کافی بودند و اعلامیه های خود را با گستتنر چاپ و تکثیر می کردند. در مسجد اعظم اهواز که امام جماعتش همین خزعلی عضو خبرگان رهبری فعلی بود و همیشه به صراحت می گفت که این ها را مجاهدین خلق نگویید، این ها مجاهدین اسلام هستند و مانند مجاهدین صدر اسلام با ارزش می باشند. اغلب تجمع ما در همین مسجد اعظم بود و از آن جا فرامین راهپیمایی صادر می گشت.
در این مدت مجبور بودم که کار هم بکنم و کار در نانوایی در میان هزاره های بازگشته از عراق (معاودین) رایج ترین بود، چون همگی در عراق نانوایی داشتند. من هم ابتدا چونه (زواله) و سپس شلاعی (نان کنی) به سبک عراقی با تنورهای ایستاده بغل دیوار را اغاز کردم. درآمد نسبتاً خوبی داشت و من بعد از دو سه ماهی کار، می رفتم دنبال سیاست و مبارزه و عمدتاً رجوع به پایگاه های مجاهدین که بیشتر شبیه یک مرکز نظامی بودند و به مخفی کاری زیاد بها می دادند.
در این خصوص هرگز نمی توانم داوری نمایم که باز شدن پایم به سوی جهان سیاست و مبارزه از سنین بسیار کم (8 و 9 ساله) کار نیکی بوده و یا این که این امر باعث گردید که تمام زندگی را با سختی و زمختی بگذرانم. داوری نمودن در مورد جریانات سیاسی ـ ایدئولوژیک و حب و بغض ناشی از آن، دوری دایمی از خانواده، زندان های مکرر، ندیدن شادی های دوران کودکی و عاشقی های جوانی که واقعا یکی از دوره های شیرین و سرشار از تجربه می باشند، از پیامدهای سیاسی شدن زودهنگام من بوده است که به همبن دلیل هرگز فرزندانم را در چنین سنینی به سوی دنیای سرگردانی و پر پیچ و خم، همچنین رویارویی و صف آرایی همیشگی با بسیاری ها نکشانیدم، و همیشه تلاش نمودم تا به سوی «هنر» سوق شان دهم که البته بسیار موفق هم بوده ام. البته نقش من در انتخاب این روش زندگی از سوی فرزندام صددرصدی نبوده و تلاش و علاقه و پشت کار خودشان نقش عمده را داشته و راه شان را به خوبی گشود. مثلاً فرزند اولم امین وحیدی راه سینماگری و فلم سازی را پیش گرفت، دومی (محسن تاشه) خود را غرق نقاشی نمود و بارها جوایز و موفقیت هایی در داخل و خارج کشو به دست آورد. به ویژه این که دو سال قبل همراه زینب حیدری وقتی برای بزرگ ترین جشنواره ی هنری جهان (داکومنتا) با آلمان دعوت شدند، چند افتخار را نصیب خودشان نمودند. اول این که آن ها اولین کسانی بودند که از کشور ما در این جشنوراه شرکت می کردند و دوم این که، هر دوی شان عنوان جوان ترین شرکت کننده های بین المللی را به دست آوردند. مسعود فرزند سومم هم علاوه بر سن کمش، اینک ویالونیست خوبی است که عضو ارکست ملی کشور می باشد. در کنار آن عضویت تیم ملی نوجوانان ووشو را نیز دارا می باشد که تا حالا یک بار قهرمان کشور در وزن خودش و دو بار هم مقام دوم کشوری را به دست آورده است. علاوه بر آن، در کمپیوتر تخصص بسیار بالایی دارد. پسر چهارمم مجید علاقه ی شدید به فوتبال دارد و در همین رشته هم دارد کار می کند. یگانه دخترم میترای 11 ساله هم در انستیتوت ملی موسیقی درس می خواند و رشته اش هم ویالن می باشد.
بعد از سقوط نظام شاهی در ایران، چیزهایی از اوضاع کودتای نظامی در کشور خودم شنیده بودم. کم بودن وسایل ارتباط جمعی مانند تلوزیون، رادیو و نیز تلفن از یک طرف، و اختناق شدیدی خاص حاکمیت های کمونیستی در کشورم، روی هم رفته باعث می گردید تا خبرهای زیادی از اوضاع داخل کشور نداشته باشم. به هر صورت با خبرهای کم و کلی ای که به دست آورده بودم، تصمیم گرفتم تا ماجراجویی های دوران نوجوانی را با پیوستن به مبارزات مردم خود ادامه دهم. روشن است کسی که آغاز دوره ی جامعه پذیری خود را با نفرت و خشونت و احساس زیرستم بودن آغاز کرده باشد، تمام وجودش آمیخته از خشم و انتقام و هیجان و ماجراجویی خواهد بود. وقتی از سن 8 سالگی به من آموخته می شود که ما فرزندان نسلی هستیم که به خاطر برخورداری از تمدن و قدرت در گذشته های تاریخی مانع عمده ای در راه توسعه طلبی اقوام آورده شده از کوه های سلیمان شده ایم، و بدتر از همه این که چنین ویژگی ای به از دست رفتن بیش از نیمی از جمعیتش منتهی گشته است، و برخلاف ظاهر امر، نیاکان من وارثان اصلی تمدن و افتخارات سرزمین ما هستند که خود روشن می سازد این مرز و بوم متعلق به نیاکان من می باشد، دیگر صبر و حوصله، آن هم در سنین نوجوانی زود به پایان می رسد و چنین فردی هر آن آماده ی انتقام و شعله ور نمودن جنگی برای پایان دادن به این وضعیت ناعدالانه و ستم گرانه است.
درپی ماجراجویی و گرفتن انتقام، به سوی دفاتر اپوزسیون مردم خود ما رفتم. در اولین جستجو، دفتر حرکت محسنی را یافتم که در قم موقعیت داشت. در دفتر نواسه ی آقای حجت (نامش یادم نیست ولی باریک و قد دراز بود) مدیریت را برعهده داشت. پس از این که خود را معرفی کردم که می خواهم در جهاد شرکت کنم، بدون این که از خوردی سنم چیزی بگویند، تنها پرسیدند که خانواده ات راضی هستند؟ من هم جواب دادم که خانواده ام در داخل هستند و این جا هم جایی ندارم. از من معرّف خواستند که من چند آشنای پدرم را نام گرفتم. بعد از یکی دو هفته که به دفتر مراجعه کردم، مرا در دفتر جا دادند. من زیاد در دفتر نماندم و بعد از چند روز راهی مشهد شدم.
در مشهد بچه های هزاره ای که در عراق آشنا بودیم و یا رفت و آمد خانوادگی داشتیم، نخست در چهارراهی آسایشگاه قهوه خانه ی ابوستار و بعدها در میلان 17 و مسجد علی ابن ابی طالب در آخر سی متری طلاب رفت و آمد را زیاد کردم و در آن جا اغلب بحث های داغ سیاسی جریان داشت. بچه ها در جریانات مختلف و عمدتا مجاهدین خلق، حزب توده و یا سپاه پاسداران بودند و فعالیت می کردند.
چندی بعد حاجی قاسم مزاری که با پدرم آشنایی داشت (پدرم مرحوم حاجی ناظر حسین هم در عراق و هم در کابل و میان سرچشمه ای ها از اعتبار خوبی برخوردار بود)، به همراه شیخی سیاه چهره که نامش صدر بود، با من تماس گرفتند و گفتند که ما برای یافتن جایی جهت افتتاح دفتر حرکت در مشهد آمده ایم. چند روزی با هم گشتیم و بالاخره حولی ای بسیار قدیمی که بیشتر شبیه سرای بود را در «پایین خیابان» پیدا کردیم. داخل یک کوچه ی تنگ چند دروازه بود که طرف چپ آن به یک فرعی دیگری می خورد و کوچه اش سرپوشیده بود. آن را پسندیدند و دفتر را افتتاح کردند و برای اولین بار هم کارت عضویت را توزیع کردند که شماره ی کارت من 78 و یا 87 بود. شخص دیگری مسوول دفتر شد به نام محقق بلخی که زنش ایرانی بود. به لحاظ فقهی عالم بزرگی بود که به زودی با او و آقای صدر مسوول اداری دفتر، بسیار صمیمی شدم. من آن زمان ها زیاد مطالعه می کردم و تقریبا اکثر کتاب های مطهری و شریعتی را خوانده بودم. بحث های مذهبی با آن ها مرا نزد آن ها محبوب تر می کرد، به خصوص این که فردی با سن و سال کم و مطالعات زیاد بیشتر توجه شان را جلب می کرد و همیشه مرا به مهمانان معرفی می کردند.
این بار با تیم سید هادی هادی به عنوان گروه چریک شهری به کابل اعزام شدیم. وقتی به کابل رسیدیم ما را در هسته های چریک شهری وارد نمودند. پیش از ما هم دوستانی از خود کابل هسته های نظامی را تشکیل داده بودند. بالاخره بعد از مدتی کوتاه و چندین جلسه ی مسوولین بالا که ما از جزئیات آن ها بی خبر بودیم، تصمیم گرفته شد که یک عملیات گسترده ی سرنگونی راه اندازی شود. نکته ی جالب در این عملیات، رهبریت آن بود که هرگز مشخص نمی شد و تمامی شرکت کننده ها احساس می کردند که خودشان رهبریت آن را برعهده دارند. در این میان تنها نقش حزب گلبدین در این عملیات مشخص بود. قرار بر این بود تا در این عملیات گسترده 25 نقطه ی شهر کابل به طور هم زمان مورد حمله قرار گیرند که سهم تیم ما «اکادمی پولیس» بود که بعداً به رادیو تلوزیون کابل تغییر یافت. شفاخانه جمهوریت هم برای تداوی زخمی ها در نظر گرفته شده بود.
روزی که قرار شد عملات صورت بگیرد، وقتی در منطقه ی سینما پامیر تجمع نمویم تا از آن جا تقسیم وظایف گردیم، متوجه شدم که نیروهای مسلح دولتی به طور غیرمعمول و با تراکم زیادی در همه جا حضور دارند. گشت ها (گزمه ها) که توسط موترهای زره پوش صورت می گرفتند، به طور گسترده در حال رفت و آمد بودند. من به سید صادق سر گروه ما که از فامیل های نزدیک سید هادی بود، گفتم که اوضاع غیرعادی به نظر می رسد. او گفت نه، به نظرت می رسد. حدود یک ساعت بعد سید هادی آمد و به ما که به طور مشکوکی زیر سینما پامیر تجمع نموده بودیم، تذکر داد که وظیفه ی تیم ما تغییر کرده و ما باید به رادیو تلوزیون حمله کنیم. فورا به طرف رادیو تلوزیون نزدیک سفارت امریکا رفتیم و در همان نزدیکی یک زمین خالی چسپیده به دیوار افغان فلم بود که در آن جا تجمع کردیم و منتظر بودیم تا نیروهایی که قرار بود از داخل نیروهای مسلح با ما همکاری کنند، برسند و سلاح برای ما بیاورند. در میان تیم ما تنها من یک تنفنگچه ی دسته مرمری کوچک داشتم که سید هادی روز گذشته سر قبرستانی عمومی دشت برچی، آن را به من داده بود.
ادامه دارد

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

خاطره هایی از «زندگی من» (3)

قسمت سوم
بالاخره روز فصل، از راه رسید و بعد از «زیارت دوره»ی امامانی که در عراق مدفون هستند، به سوی ایران رفتیم. آن زمان ها وضعیت اقتصادی ایران زیاد تعریف نداشت و هرجا می رسیدیم، لشکری از گدایان پدرم را محاصره می کردند. نمی دانم چرا از این وضعیت خرسند بودم و احساس می کردم که پدرم پول زیادی دارد و هرچه آن ها را می دهد، باز هم تمام نمی شود. این حس کودکانه اعتماد به تکیه گاهم را زیاد می کرد و حس خاطرجمعی را در من تقویت می کرد. از مرز خانقین رفتیم کرمانشاه و سپس قم و از آن جا شاه عبدالعظیم و دست­آخر هم رسیدیم مشهد خانه ی ماماهایم.
در مشهد همه از پدرم به خوبی پذیرایی می کردند، چون مدت های طولانی از عراق برای ماماهایم پول می فرستاد و آنان را کمک می کرد. البته چندسال قبل هم ایران آمده بودیم و ماماها و خاله ام ما بچه­ها را می شناختند. حدود یک ماه را در مشهد ماندیم و از آن جا راهی اسلام قلعه شدیم. زیاد چیزها را به خاطر ندارم و تنها به یاد دارم وقتی وارد کابل شدیم، تعداد زیادی از خویشاوندان و قوما به استقبال ما آمده بودند. از ایستگاه بس ها در کوته سنگی مستقیم رفتیم دشت برچی ایستگاه مغازه که چندسال قبل، با پولی که پدر و کاکایم برای شریکانش فرستاده بودند، آن خانه را برای ما ساخته بودند.
بعد از یکی دو ماه مهمانی، پدرم به فکر تحصیل ما افتاد و نخست برای ما تذکره گرفت. کسی که کار تذکره را انجام می داد به پدرم گفت که اگر می خواهی بچه هایت مکتب بروند، باید تذکره ی تاجیکی بگیری. ما چیزی از این بابت نمی دانستیم و چند سال بعد که کمی بزرگ تر شدم، علت تاجیک بودن تذکره هایم را از پدرم پرسیدم، او پاسخ داد که با تذکره ی هزاره تحصیلات مشکل بود، و دیگرانی که در این جا بودند هم این گفته را تأیید کردند. داشتم کم کم می فهمیدم که تبعیض و هزاره ستیزی در این کشور به چه معنی بوده است. صحبت بزرگان «شباب الهزاره» به یادم می آمدند و برای اولین بار در عمرم بود که خود را ناتوان و بی چاره احساس می کردم. این وضعیت برای کسی که هرگز زیرفشار نبوده و تحقیر را ندیده بود، بسیار سنگین تمام می شد. روزهای اولی که وارد مکتب غازی شدم، بدون توجه به شرایط و شاید به خاطر کم سن و سال بودنم، از مستبد بودن داود می گفتم و تبعیض ضد هزاره را یادآور می شدم، که به زودی با اخطار مدیر (آقای گلستانی کَل) مواجه شدم و از من خواست پدرم را به اداره ی مکتب بیاورم. از پدرم پرسیدند که چه کسی این حرف ها را به پسرت یاد داده است؟ او خود را بی خبر انداخت و حتا نمی توانست تصورش را بکند که پسرش در این سن و سال از این حرف ها بزند. واقعیت هم چنین بود، چون پدرم نه آدم سیاسی بود و نه از شرکت ما در شکوفه های «شباب الهزاره» با خبر بود.
در مکتب علاوه بر معضلات زیادی مانند خوردی سِن و لهجه ی متفاوت، با مشکل انتقاد نکردن و محتاط بودن نیز رو به رو بودم. این که پشتو را نه تنها بلد نبودم که حتا از آن پیش هرگز با نگارش آن نیز مواجه نشده بودم، یکی از دردسرهای دوران تحصیلم در کشور بود. این امر میزان مشکلاتم را بسیار بالا برد. یادم نمی رود اولین باری که مجبور به خواندن کتاب پشتوی صنف نهم شدم، هرچه طرف کتاب نگاه می کردم، چیزی نفهمیدم و به معلم گفتم، «استاد کتاب من غلط چاپ شده است». وقتی یکی از شاگردان نزدیکم به درخواست معلم کتابم را دید، به سادگی گفت، «غلط نیسته استاد». معلم باز از من خواست تا بخوانم. من هم خواندم «داحمد شاه بابا حماسیات». معلم که از خواندن من شگفت زده شده بود، پرسید، «چرا تو پشتو یاد نداری؟ مگر ده کجا بودی تو؟». چندتا از بچه ها با هم جواب دادند، «عراق بوده استاد». معلم باز با تعجب پرسید، «به هرات بوده؟ ده اونجه مگه درس پشتو نیسته؟» باز بچه ها با سر و صدا و خنده گفتند، «نه استاد، ده کشور عراق بوده».
هر روزی که درش پشتو داشتیم و معلمش (احمدخان) با من روبه رو می شد، به من می گفت کی پشتو یاد می گیری؟ من هم جواب می دادم که هر وقت عربی یاد گرفتی!! نمی دانم این همه شهامت را از کجا به دست آورده بودم. شاید زندگی آزاد و مقتدرانه در عراق چنین روحیه ای به من بخشیده بود. بعد از این جواب، معلم شدیداً ناراحت شد و از من خواست تا در ساعت درسش در کلاس نباشم. من هم که عاشق فوتبال بودم، در ساعت های پشتو می رفتم و هر صنفی که سپورت داشت، شرکت می کردم. تا این که یک روز مدیر مرا صدا کرد و گفت سپورت داری؟ گفتم نه صایب. پرسید ده کدام صنف هستی؟ گفتم نهم ج صایب («صایب» را تازه یاد گرفته بودم و همیشه تکرار می کردم). مرا به کلاس خودمان برد و از استاد خواست که دیگر از صنف بیرونم نکند.
در امتحانات چهار و نیم ماه، یکی از دوستان خوبم که عارف نور نام داشت و از قندهار بود، از من خواست تا در ساعت امتحان پشتو کنارش بشینم. او با سرعت ورق امتحانی خود را نوشت و به من داد تا نامم را بنویسم. وقتی آن را به معلم دادم، از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد. جواب دادن به سوالات در مدت کم، آن هم کسی که حتا خواندن پشتو از روی نوشته را هم یاد نداشت؟!!
از من پرسید، تو خو درس یاد نداشتی، پارچه ته که خوب نوشته کدی؟
گفتم استاد، من ده تحریری بسیار خوب هستم، تنها تقریری گفته نمی تانم.
این تقلب، در امتحانات سالانه زمانی برملا شد که روز امتحان معلم خودش کنارم نشست. هرچه نشستم او از آن جا نرفت. من هم دیدم که چاره ای ندارم، کاغذ سفید را پیشش گذاشتم و صنف را ترک کردم. بعدا هم معلوم شد که مشروط مانده ام. هرچه به پدرم گفتم که اجازه بده یک کورس پشتو بروم، او گفت به جای آن وقتت را سر علم و دانش صرف کن و به فکر آلمان رفتن باش و زبان جرمنی یاد بگیر.
دو خاطره ای از دوران زندگی و تحصیلم در کابل که بسیار بر زندگی ام اثر گذاشت را می نویسم تا اندکی شرایط آن زمان را برای خواننده ها روشن سازد. یکی از خاطره ها این بود که روزی طبق معمول از مکتب (غازی) بیرون آمدیم و در بیرون قبل از جدا شدن از همصنفان، در بیرون مکتب با هم صحبت می کردیم که برادر کوچک یکی از هم صنفی های ما به جمع ما نزدیک شد و به پشتو چیزهایی به هم صنفی ما گفت. او با ناراحتی و دشنام برادرش را به خاطر پشتو صحبت کردن توبیخ کرد و به او گفت اگر این «زبان سگ» (دقیقا از همین واژه استفاده کرد) را در خانه صحبت کردی، مسأله ای نیست، اما حق نداری در بیرون صحبت کنی و ما را پیش همه بشرمانی!! این نشان می داد که در آن زمان موقعیت اجتماعی زبان پشتو بسیار پایین بود و همه ی پشتوزبانان سعی می کردند به فارسی صحبت کنند تا خود را عقب مانده نشان ندهند. رواج این زبان در دهه های اخیر مربوط به حاکمیت جناح «خلق» از حزب دموکراتیک خلق می شود که پس از به قدرت رسیدن، با استفاده از زبان پشتو تمامی دیوارها را با شعارهای دولتی و همین طور نشریات حکومتی را انجام می دادند. خاطره ی دیگر مربوط می شود به خواهرزاده ی یکی از شرکای ما در دکان ها که مقام اول امتحان بورسیه را به دست آورده بود، اما تنها به دلیل هزاره بودن کس دیگری را به جایش فرستاده بودند. این امر باعث شده بود تا ظرف یک ماه تمامی موهایش سفید شود و به انسانی منزوی تبدیل گردد و تحصیلات را برای همیشه ترک نماید. این امر با توجه به سابقه ی شنیدن چیزهایی در رابطه با ستمی که بر هزاره ها وجود دارد، همچنین موضوع تذکره ی تاجیکی که برایم گرفته بودند که بدون آن امکان تحصیلات بالا برای یک جوان هزاره بسیار مشکل می باشد، مرا بیش تر به سوی مبارزه ی سیاسیِ هزارگی کشانید.
علاوه بر مکتب، کار اقتصادی من هم در آن سن و سال بسیار سنگین بود. بعد از مکتب باید می رفتم مندوی و در دکان عمده فروشی در کوچی مارکیت که پدرم، کاکایم با دونفر شریک بود، تا نزدیکی های شام مشغول می شدم. بعد از آن باید می رفتم دکان دیگر پدر و کاکایم که در گولایی دواخانه موقعیت داشت، را جمع می کردم. لازم به تذکر است که پدر و کاکایم در تمامی مسائل اقتصادی شریک بودند و حتا خرج و مصارف خانه هم شریک بود و از دکان ها می گرفتیم. دکان سومی ما در دشت برچی سرخانه بود که به دلیل دو دکانه بودنش در آن زمان، به مغازه ی جدید مشهور بود و بعدها ایستگاه موترها هم به همان نام مغازه مشهور شد. دکان برچی کمی دیرتر بسته می شد و من حدود یک ساعت دیگر را در آن می ماندم.
دو سال را به این گونه گذراندم و طبق معمول، هیچ معلمی برای یک مضمون مشروط کسی را ناکام نمی کند و نمره ی کامیابی را می دهد. بعد از دو سال چون ایران رفتن رایج شده بود، من هم با پولی که از دکان گولایی دواخانه به طور پنهانی برای خودم کنار گذاشته بودم، رهسپار ایران شدم. چون سن و سالم کم بود، کاکایم که خودش ایران و بعدا کویت می رفت، مرا با خود تا هرات برد و از آن جا تحویل یک قاچاق بر آشنا نمود. او هم وقتی مرا به مشهد رساند، به کاکایم تحویل داد و پولش را گرفت. مقدار پولی هم که در کابل از من گرفته بود، به خودم پس داد و آن زمان ها من 3 هزار افغانی با خودم داشتم.
وقتی ایران رسیدم، مردم ایران چندماهی شده بود که دست به قیام علیه نظام مستبد شاهی زده بودند. انتقال از شرایط تبعیض قومی داخل کشور به شرایط مبارزاتی مردم، طی یکی دو ماه اول مرا به سوی خیابان ها و کوکتل مولوتوف و سنگ پرانی به سوی تانک ها و زره دارهای حکومت نظامی سوق داد و به عبارتی، شرایط انقلابی ایران، به راحتی نوجوان احساساتی ای چون مرا که سرشار از کینه نسبت به ستم گران بود، را به راحتی بلعید و به زودی به فردی نترس و در قطار اول راهپیمایی ها و درگیری با سربازان با سنگ، تبدیل نمود. ابتدا در مشهد و سپس در اهواز به شدت درگیر این مسائل گشتم. یک بار در چهار راه پهلوی اهواز (بعدا چهارراه خمینی) در محاصره ی نیروهای ارتشی قرار گرفتیم و گلوله ها از هر طرف به شدت باریدن گرفته بود. واقعا ترسیده بودم و حتا در یک آن احساس کردم چقدر خوردسال از دنیا می روم. مردمی که با هم بودیم دروازه ی خانه ها را به شدت می کوبیدند تا این که دروازه ی یکی دو خانه باز شد و ما داخل رفتیم. نمی دانم چرا به جای ترس، دوباره احساساتی شدیم و حس انتقام در درون ما بالا گرفت و صاحب خانه را زیرفشار قرار دادیم که اگر بنزین (پطرول) دارد فورا به ما بدهد تا با صابون فورا کوکتول مولوتوف بسازیم و از سر بام بر تانک ها بیندازیم. حالا که فکر می کنم بیش از اندازه ماجراجو بوده ام، حتا آن زمان که در کوچه های «بحیه» و «ام النومی» عراق با زنجیر و چوب و سنگ، بارها در هفته با بچه های دیگر محله ها می جنگیدیم و بارها سرهای ما خون می شد و دست و پا هم زخمی و پرخراش، کمی از آن نداشته ام.

ادامه دارد