۱۳۹۱ بهمن ۲۱, شنبه

افشار، زایش امیدی در متن وحشت



افشار به عنوان یک رخداد، شکست و فرود مبارزاتی آشکاری بود که هیچ برخورد احساساتی و دیدگاه تعصب گرایانه نمی تواند دیگر گونه ترسیم و تعبیرش نماید. در افشار دشمن با طراحی دقیق حتا تا درون خانه ی جمعی ناهمگون به نام «حزب وحدت» پیش رفت و از همان جا سربازگیری نمود، بدون این که بخش باورمند و رهبری متکی بر نهادها و عناصر حزبی چیزی از آن اقدامات بداند. جریانات دوست نما اما متکی به بیگانگان، به طور خزنده حرکت کردند و چونان موریانه ی ویران گر، زیرپای رهبر و جریان نزدیک به آن را خوردند و خالی اش ساختند تا او را از جایگاه و یا باورهایش فرو اندازند.
ریشه ی «رخداد افشار» را باید در ناهماهنگی میان «باور» و «روش» تحقق آن جستجو نمود. باور به حق انسانی به نام «هزاره» که تا سرحد «مادون انسان»ش فروکشانیده بودند و تمامیت خواهان قوم محور حضورش را در متن جامعه و «قدرت» برنمی تابیدند و کماکان مادون انسانِ تمکین گرش می خواستند که همچنان «تبعه»ای مطیع باقی بماند، درحالی که سخن گفتن از «قومیت» نکوهش یافته هم، جرمی نابخشودنی به شمار می رفت. هم برای او که طی حدود سه سده ی گذشته «قدرت» و «سرزمین»ش را غصب نموده بود، و چه بیگانه ای (رژیم ایران) که تنها در «هویت مذهبی» می توانست به سان سربازی خدمت گذار، در خدمتش داشته باشد.
«ایمانی نو» اما، که نمی خواست «هویت قومی»اش جرم تلقی شود، فراموش کرده بود که برای محقق شدنش باید تمامی باورمندان را گرد آورد و آنی که «نان» از بیرون می خورد و به راحتی «هویت»ش را به خواست تأمین کننده ی نانش به حراج گذاشته و «نگاه»ش را نیز با افق بیگانگان عیار نموده است، اگرچه پیرامونش پرسه می زند، هرگز به آن راه گام نخواهد گذاشت. زیرا رهپویان «بیداری قومی» و عزم کنندگان پیمایش چنین راهی، دیگر نه بازده و سودی برای آن تمامیت خواهی که «خاک» و «اعتبار»ش را ربوده، دارد و نه بیگانه ی رخنه گر و توسعه طلب را به کامی خواهد رساند؛ و ما بیهوده آن راه و باور را با کسی درمیان نهادیم که نان رایگان از ایران می طلبید.
افشار با چنین اشتباهی، به فاجعه ای تبدیل گشت. یاری طلبیدن از آن که خود را همکیش مان می شمرد، غافل از این که قبلا هویتش را پیش «مذهب» به گرو گذاشته و مرا به خاطر «قومیت» و «تبار»م بی باکانه به سخره می گرفت و «مغولیست»م می نامید. نفرتش از من و تبارم آن قدر بود که علیرغم باورش به مذهب ضدکمونیستی، بازهم بی پرده می گفت، «من حکومت لنین را بر مجتهدین هزاره ترجیح می دهم». این انتظار ناروایی بود که ما از چنین مدعیان همرهی، داشتیم. اساسا ما فراموش نموده بودیم که متحد شدن و تشکیل حزب یگانه (حزب وحدت) با آنان تنها برای توقف جنگ ویران گر و خانمان سوز بود و نه بستری برای ارتقا و انسان سازی «هزاره».
آری ما تا آن زمان هنوز نمی دانستیم که «نسب گرای شیعه» و «شیعه محور غیرهزاره» هیچ سنخیت و «منافع مشترک»ی به مثابه ی نقطه ی تلاقی و سرنوشت یگانه، با من ندارد و اگر هم «مذهب» را پیوسته به سان نقطه ی پیوندمان مطرح می کند، برای انداختن افساری بر گردن من است تا «هوریت»م را بگیرد و مرا زیر چتر فرمان «رهبریت» قداست یافته ی خویش بکشاند، و دست آخر هم چون تحفه ای ناچیز به اربابان خود، تقدیم مان نماید.
برای ما مسائل مبارزاتی ای مانند «وحدت با هم کیشان» که امری تاکتیکی بود، به اشتباه تا سرحد «هم سرنوشتی استراتژیک» ارتقا داده شد. ما دچار توهم شده بودیم و آگاهی نداشتیم که آنان تا زمانی با ما می آیند که «سود» تباری و مذهبی شان که تمکین به پیشوایی آنان بود، تأمین گردد. زیرا آن که هنوز خط فاصل تباری را میان خود و ما برنداشته و حتا در رابطه اش با ما «سیادت» و «برتری» خودش را دنبال می کند، هرگز به «برابری انسان ها» باور ندارد و نمی تواند هزاره ی ستمدیده و تهی شده از انسانیت را، برابر با دیگران ببیند. روشن است که این یعنی، تن ندادن هزاره به کمتر از «برابری» با همگان و منجمله «نسب گرایان»ی که عزت نیاکانش را دلیلی بر سیادت خود بر هزاره می شمارد.
اشتباه بزرگ ما این بود که دو نیروی ضعیف اما سرشار از عقده (تاجیک اخوانی و نسب گرای شیعه» را همکار و همره خود تا نفی فاشیزم قومی حاکم می پنداشتیم، حال آن که به چشم خود دیدیم که آن ها برای پوشانیدن «خودکم بینی»شان، درصدد استیلا بر ما بودند. ما در انتخاب راه «مقاومت در برابر فاشیزم» اشتباه ننمودیم، بلکه کسانی را در کنار خود قرار دادیم که از پشت و کناره پی در پی خنجرهای شان را بر ما فرود می آوردند. ما همیشه نشان داده ایم که در مقاومت رودررو آفریننده ی بزرگ ترین حماسه ها هستیم، انتخاب نادرست یاران راه اما، همیشه مقاومت مان را آسیب پذیر نموده است. چنان که تا امروز هم به پختگی نرسیده ایم و جایگاه سیاسی ما توسط گرایشات عاطفی و بعضا هراس های بی مورد ناشی از توهم بزرگ نمایی دشمن، سمت و سو می یابند.
وقتی دشمن وارد مرحله ی جنگ روانی می گردد و «مترسک طالبان» را به سان تهدیدی دایمی پشت دروازه ی شهرها و به عبارتی آویزه ی گوش ما قرار می دهند، دست و پای خود را گم می کنیم و در ذهنیت خود تصاویر نیمه روشنی از قتل عام های تازه ای که در راه هستند، ایجاد می کنیم. وقتی خود به آن تصویرهای تهدیدآمیز باورمند گشتیم، بی درنگ «عقل» و «تدبیر» را از دست می دهیم و رسیدن موعد کشتار را نزدیک و نزدیک تر حس می کنیم. به جای این که راهی برای مقابله بسنجیم و درصدد سازماندهی نیروها و نحوه ی استفاده از امکانات دست داشته باشیم تا بیشتر تقویت گردیم، درپی گریزگاه هستیم و با تمامی ضرباتی که بارها تحمل نموده ایم، باز هم در رکاب این و آن قرار می گیریم. برای همین هم اغلب زیرچشمی نگاه مان سوی کسانی است که شعار ضدفاشیستی می دهند تا اگر علامتی و یا چراغ سبزی بدهند، به سویش بشتابیم.
می بینیم که توهمات خودساخته که بازتاب جنگ روانی فاشیزم قومی حاکم می باشد، دارد به جای «اندیشه» و «تحلیل» درست، سرنوشت ما را ترسیم می نماید و با واکنشی احساساتی که در چنین شرایطی امری طبیعی به شمار می رود، به تکرار اشتباهات گذشته مبادرت می ورزند. انتخاب روش نابخردانه، هم در عرصه ی «درون قومی» صورت می گیرد و نگاه های زیرچشمی همگی متوجه مدعیان رهبری فردی نابه کار می شوند و با استناد به ضرب المثل مشهور «کفش کهنه در بیابان نعمت است»، به آن ها اقتدا می نمایند و هم در عرصه ی «برون قومی»، راه ایجاد ائتلاف های تکراری و بی ثمر را پیش می گیرند. هنگام پیوستن به متحدین تازه، نه شرط و خط سرخی تعیین می شود و نه به کارکردهای خائنانه ی گذشته به مثابه ی درس های بزرگ مبارزاتی، بهایی داده می شود. هرگونه وسواس و یا طرح سوال در رابطه با نواقص چنین پیمان هایی، صدور حکم «نفاق افکن» را به دنبال دارد که حتا نهایتا «شک» به تمامی مبارزات گذشته و حال منتقدین را برمی انگیزند.
این رویکردها و کنش ها هیچ ارتباطی با باور و گرایش قاعده ی هرم اجتماعی ـ سیاسی که مردم هستند، ندارد. مردم «درس ها» و «تجارب» مبارزاتی را خوب می آموزند و به حافظه ی نیرومند و فعال خود می سپارند تا نکات و ظرافت های هر اقدامی را با آن ها بسنجند. این است که اگر مصلحت ببینند تا در برابر مدعیان رهبری غیر کارا نایستند، با سکوت پرمعنی خود از همراهی آنان ابا می ورزند. در چنین وضعیتی، به کارگیری امکانات و روش های مختلف تبلیغاتی هیچ کدام نمی توانند مردم ناراضی از رهبریت ناصواب را به حرکت وادارند تا نمایش های عوام فریبانه ای چون «همایش بزرگ سنبله» را راه اندازی نمایند. مردم نیک به خاطر دارند که «رهبریت مزاری» از چه ویژگی هایی برخوردار بوده و در عوض عاملان افشار با آن رهبر و مردمش چه کرده اند. این که در زمان ارتکاب آن جنایت ها، هرگز اظهار خوشی و ابراز رضایت و شادمانی شان را از تحقق «فاجعه ی افشار» پنهان ننمودند، و زمانی که انعکاس رسانه ای آن و نیز برملا شدن رازهای جنایتی که در آن جا صورت گرفت، چهره ی دیگری از آن رخداد را به نمایش گذاشت، هرگز از کردار خود ابراز پشیمانی و یا ندامت ننموده و از بازماندگان قربانیان این قتل عام به یادماندنی هم، عذرخواهی نکردند. این ها در حافظه ی تاریخی مردم ما ثبت می باشند که باعث گردیده تا هنوز مردم ما نسبت به صداقت جریانات ناکام از آزمون های مبارزات ـ تاریخی، با تردید کامل برخورد نمایند.
وقتی به میان مردم بروی و با آنان صادقانه برخورد نمایی، آنان هزاران دلیل می آورند که هیچ تغییر بنیادینی صورت نگرفته تا بر مبنای آن به تبدیل نمودن «ارزش»ها و «شاخصه»های خود بپردازیم و پیوند مجدد با عاملان افشار را توجیه نماییم. آنان هنوز به حقانیت راه مزاری و درستی و ضرورت «مقاومت هویت طلبانه»ی هزاره های کابل باور ندارند. وقتی بدون توجه به این نکات مهم همچنان راه تقرب به قاتلان افشار را پیش می گیرند، بدان معنا است که مزاری اشتباه می کرده و بنابراین، ما توابین به اشتباه خود مبنی بر پشتیبانی از اقدامات ماجراجویانه ی مزاری پی برده ایم و اینک دست به سینه آمده ایم تا برای جبران آن مقاومتی که در برابر مسعود قهرمان کرده ایم، در خدمت شما قرار گیریم!!
این است که باید دور از احساسات، واقعیت ها را آن گونه که بودند به تصویر کشیم. در افشار ما ضربه ی بس بزرگی خوردیم و تقریبا به زانو درآمدیم. تا سرفصل «رخداد افشار»، ما با تشکلی پا به عرصه ی مبارزه نهاده بودیم که بخش بزرگی از به ظاهر یاران حزبی ما، درپی مطالبات سیاسی متفاوت از ما بودند. جریانات «نسب گرای شیعه» در عرصه ی اجتماع هرگز نمی خواستند تا تحولی در مناسبات «پیر ـ مریدی» که رابطه ی «هزاره» با «سید» را می ساخت، به وجود بیاید. چراکه برهم خوردن این مناسبات آنان را در انزوای شدیدی قرار می داد. کوچک ترین تردیدی در این وجود ندارد که شکل گیری مناسبات نوین مبتنی بر «برابری انسانی» میان سید و هزاره، تنها از متن باورمندی به «هویت قومی» هزاره ها ممکن بود و کماکان هست. اما اعتقاد به «هویت هزارکی» هم «سیادت» نسب گرایان را برباد می داد و هم هدایت و «رهبری هزاره»ها بر اساس «مذهب جعفری» را دچار خدشه می نمود. پس انتظار یاری از جریانات «نسب گرای» برتری جو و سلطه گر در امر «ارتقای انسانی» هزاره ها، مانند به کاهدان زدن دزد بود.
دقیقا همین امر بود که ما با اعتماد بی جا و نادرست به آنان، از رفت و آمد و داد و ستد دست های پنهان شان با حاکمیت انحصاریِ وابسته به ایران غافل ماندیم و این که به خواست حکام ایرانی داشتند ما را قربانی تثبیت و تقویت حکومت کابل بمی کردند. ما هنوز نمی دانستیم که ایران برای به خدمت گرفتن هزاره ها، حاضر هر بهایی که لازم باشد سنگینی بپردازد، چون برای آن اهمیت استراتژیک قائل بود، درست آن گونه که امروز روی سوریه به عنوان استراتژی منطقه ای تکیه کرده است. شاید چون نگاه ما در آن مرحله به بیرون بود و فکر می کردیم که نظام غاصب و توسعه طلب حاکم بر ایران، عدم تمکین هزاره ها را خیلی راحت با جایگزین نمودن جناح «اخوانیت تاجیک» جبران خواهد نمود و دست از سر ما برخواهد داشت، به عمق و گستردگی نیاز حکام توسعه طلب ایرانی به هزاره ها، پی نبرده بودیم. شاید هم این نگاه برخاسته از متن دیدگاهی خودکم بینانه به خودمان بود و هرگز نمی پنداشتیم که از چنین اعتبار و اهمیتی در مناسبات سیاسی ـ اجتماعی داخلی و حتا منطقه ای برخورداریم.
دقیقا به دلیل همین تحلیل و دیدگاه اشتباه ما بود که هرگز به عظمت ایستادگی خود در برابر حاکمیت انحصارطلب ربانی، سیاف، محسنی پی نبردیم و نمی دانستیم که چنین مقاومتی باعث می گردد تا برنامه های توسعه طلبانه ی حکام ایرانی نقش بر آب شوند. ما خود را هرگز وارد جنگی بزرگ در مقیاس منطقه نکرده بودیم و اساسا چنین تصمیمی هم نداشتیم، اما نمی دانستیم که ایران به نیرو و یاری ما برای تثبیتش در مناسبات سیاسی کشور ما تا به این حد محتاج است و برای تحقق آن جاضر به انجام هر جنایتی می باشد.
خوب، وقتی اینقدر به ما متکی است که برای یافتن جای پایی در کشور ما، مبرم ترین نیازش همکاری ما می باشد، چرا بهای لازم را به آن نداده و مانند حزب مزدور لبنانی با دست پر و کمک های چندصد ملیون دالری به سراغ ما نیامده است؟ مسأله این است که اولا ایران تا آن زمان در مورد هزاره ها دچار توهم بود و فکر می کرد که این مردم مزدورانی کم هزینه ای هستند که با «افسار مذهبی» بسیار راحت می توان طلسم شان نمود. برای همین هم وقتی بر حکومت ربانی، سیاف، محسنی تکیه کرد، هزاره ها را پول نقدی تصور می کرد که در جیبش قرار دارند. این محاسبات ایران به گذشته های گروه هایی برمی گشت که در ایران دفتر داشتند و در رقابت برای دریافت کمک بیشتر از دولت، به جاسوسی و خبرچینی علیه یک دیگر می پرداختند، غافل از این که جریانات حاضر در ایران از تمامی جریانات مبارزاتی هزاره ها نمایندگی نمی توانست و چنین تعمیمی اشتباه فاحش آنان بود. آن ها درک نکرده بودند که مردم هزاره جز برای کار، نیاز دیگری به ایران نداشتند و مقوله های «مذهب» و «زبان فارسی» هیچ کدام پاسخگوی نیاز هویتی این مردم نبوده و با این مسائل فرعی نمی شد ستم ها و تبعیضات قومی حدود 3 سده ای را از مبان برداشت.
وقتی که دولت مردان ایرانی تمرد ناباورانه ی هزاره ها در متحد شدن با دولت انحصاری کابل را دیدند، نخست دچار شوک شدند و سپس با دیدن داوطلبان چاکرمنشی از میان حزب وحدت (نسب گرایان شیعه و شیعه محوران غیرهزاره)، فکر کردند که با آن ها می توانستند پاسخ دهان خوردکنی به این مردم می دادند و با سرکوب شان، پروسه ی شقه شدن آن ها نیز آغاز خواهد شد. سپس با افروختن شعله های جنگ داخلی تازه ای چون نیمه ی اول دهه ی 60، آنان را به تسلیم و تمکین واخواهد داشت. یورش های چندجانبه از طرف دولت چندخیابانه ی کابل، با همکاری همه جانبه ی جریان موسوم به حرکت اسلامی محسنی (شیعیان غیرهزاره) آغاز گردید و از داخل حزب وحدت نیز، تحرکات گسترده ی جناح «نسب گرایان شیعه» با آنان همنوا گردید که به خلق عظیم ترین فاجعه در سده ی اخیر کشور ما انجامید.
بنابراین دولت مردان ایرانی روی دو جریان یادشده که شدیدا وابسته به حاکمیت ولایت فقیه بودند، متمرکز شدند ولی این اقدام ددمنشانه نه تنها آن گونه که آنان برای شان تحلیل نموده و پیش بینی های خوش باورانه ای ارائه داده بودند، نتیجه ی مثبتی برای شان به بار نیاورد که راه تازه ای پیش پای هزاره ها گذاشته شد و آنان را در یک ناچاری بزرگی قرار داد که لاجرم از مقاومت تا سرحد مرگ گشتند. با آن که ایران پذیرفته بود که دچار اشتباه بسیار بزرگی شده و هزاره ها را آن گونه که می پنداشت نیرویی ضعیف و قابل هضم نبود، اما دیگر برای هرگونه اقدام جبران اشتباه بسیار دیر شده بود و با خلق شدن فاجعه ی ضدانسانی افشار و آغاز شدن مقاومتی بی نظیر به مثابه ی واکنشی منطقی به تجاوزات باعث گردید تا ایران در منجلابی گیر نماید که خودش با رهنمود و داده های اطلاعاتی نادرست مزدوران محلی اش آن را ایجاد نموده که نمی توانست از آن بیرون بیاید. بنابراین جز کمک مستمر به دولت کابل برای سرکوب بی وقفه ی هزاره ها، راهی برایش نمانده بود که آن را تا زمان شهادت مزاری به دست طالبان، ادامه داد.
تحقق فاجعه ی افشار، در ابتدا تولید «یأس» بود، اما به زودی امید «مقاوت» در متن اراده ی خلقی آزاده و تصمیم رهبری خردمند، شکل گرفت. افشار با طراحی گسترده ی حاکمیت ولایت قبیح ایرانآخر ادامه د
 و همسویی و همکاری تمامی نیروهای وابسته به این رژیم، به فاجعه ای تبدیل گردید که با کارکرد چندبعدی انجام یافت. از سویی جابه جایی نیروها در تمامی نقاط و به ویژه در درون خانه ها توسط نسب گرایان درون حزب وحدت و نیز جریان شیعه محور حرکت محسنی صورت گرفت، و در کنارش نقاط مهم و تعیین کننده به نحوی غافلگیر کننده از کار افتادند. سلاح های سنگینی که از روز قبل (بعدازظهر 21 دلو) آغاز به کار کرده بودند، لحظه ای آتش باری را متوقف نمی ساخت و وجب به وجب منطقه ی افشار کوبیده می شد. وقتی نیروها برای مقابله دست به کار گردیدند، متوجه گردیدند که از یک سو سنگرهای مهم و کلیدی مانند کوه افشار توسط عوامل نفوذی از کار انداخته شده اند و از طرف دیگر خلط شدن نیروهای درگیر عملا به محاصره شدن کامل نیروهای مردمی انجامید. کسی نمی دانست که دشمن در کجا مستقر می باشد. شلیک شدید ماشیندارها (تیربارها) از درون خانه های افشار بر میزان سردرگمی نیروهای رزمنده ی هزاره افزود.
وقتی که افشار با خیانت عوامل استخباراتی ایران که در خدمت دولت کابل قرار داشتند، سقوط می کند، تقریبا تمامی امکانات مالی ـ تسلیحاتی حرب وحدت از دست می رود. وحشت از نفوذ عوامل دشمن، هراس و سراسیمگی را بر همگان مستولی ساخته بود که «یأس» به طور فزاینده ای را انتشار می داد. اما هزاره ای که اینک هم با نیروهای دولتی و نیز عوامل استخباراتی ایران در درون خودش به طور همزمان می رزمید، عزم خودش را جزم نموده و تصمیم قاطع گرفت تا دست به مقاومتی از روی ناچاری و به منظور جلوگیری از تکرار و گسترش «افشار» بزند. این سرآغاز خلق «امید»ی نو گردید که در بدترین شرایط محقق شد.
افشار باعث گردید تا از سویی به قول شهید مزاری باور 250 ساله ی ما تغییر یابد و از آن رهگذر آموزه های خود را غنا و صیقل دهیم که «انحصار قدرت» و «تمامیت خواهی» مختص فاشیزم تاریخی پشتون نمی باشد و از سوی دیگر، بر اهمیت ضربه زنی مارهای درون آستین (دو جریان «نسب گرایان شیعه» و «شیعه محوران غیرهزاره») پی ببریم و به این فهم و درک برسیم که آنان رابطه با هزاره را تنها در بقا و ثبات مناسبات «پیرـ مریدی» می خواهند و هرگز دوست ندارند که این مردم فراتر از یک سپاهی خدمت گذار باشند. رابطه و مناسباتی که تصمیم گرفته شد تا با عملیات افشار برای همیشه نهادینه گردد، با گذر زمان و عدم عذرخواهی عاملان رسمی این فاجعه، برملا گردید که آنان مرتکب اشتباه در انتخاب دوست نشده بلکه اقدام خود را آگاهانه انجام داده و به کارشان باورمند هستند. اما این ماییم که هنوز نابخردانه چشم امیدی به آنان دوخته ایم و به هر بهانه ای بر سر دسترخان شان می نشینیم و از سرنوشت مشترک سخن می گوییم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید