۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

خاطره‌هایی از «زندگی من» 7

قسمت هفتم
در این دوره‌ی آموزش نظامی، ساخت «موادمنفجره» و «مین» را آموختم. همچنین تاکتیک‌های تک و پاتک‌ها را به ما آموزش دادند. به‌هرحال، حتا برای ما که چند ماه را در کوه‌های جمکران آموزش دیده بودیم، چیزهای تازه‌ای برای یاد گرفتن وجود داشت. یکی این‌که مدت استفاده از سلاح طولانی بود، درحالی که در قم تنها شب‌ها و هنگام آموزش تیر اندازی آن را در اختیار ما قرار می‌دادند. اما این دوره با تمامی دست آوردهایش، مرا از مطالعات سیاسی باز داشت و بار دیگر مطالعات خود را روی آموزش‌های نظامی متمرکز ساختم و کم‌کم به کتاب‌های چه گوارا مانند «خاطرات بولیوی» و...، «انقلاب در انقلاب» رژه دوبره، «فن مبارزه با پولیس» از نشرات سازمان مجاهدین خلق ایران، کتاب‌های «جنرال جیاب» فرمانده عالی نظامی انقلاب ویتنام (وزیر دفاع هوشی مین)، «شش اثر نظامی» مائو، «سازماندهی و تاکتیک‌ها»، و هر اثر نظامی ـ امنیتی دیگری که به دستم می‌رسید، علاقه‌مند شدم. مدت زمان میان فارغ شدن از آموزش نظامی پادگان امام حسین که در اواسط پاییز سال 1359 بود، تا دعوت شدن به یک دوره‌ی کماندویی از طرف گروه «فدائیان اسلام» شاخه‌ی شیخ صادق خلخالی را تماما در دفتر حرکت مشغول مطالعه بودم. این بار دفتر حرکت در بلوار کشاورز قرار داشت که از طرف جنبش‌های آزادی‌بخش سپاه در اختیارشان قرار گرفته بود. در همین ساختمان نیروهای کرد، عراقی و گروه‌هایی مانند «اسلام مکتب توحید» مربوط سید اسدالله نکته‌دان و حق‌جو، مجاهدین خلق افغانستان که سید عبدالله واحدی کریمی آن را اداره می‌کرد، سازمان آزادی‌بخش اسلامی افغانستان (الحدید) که رهبریت جمعی آن را سید عبدالقیوم پیام، داکتر سادات و داکتر محی‌الدین مهدی به عهده داشتند، مستقر بودند.
ارتباطات من با مجاهدین خلق افغانستان که بعدا به مجاهدین مستضعفین تغییر نام یافت، از همین زمان آغاز گردید و زمینه‌ی همکاری‌های بعدی با آنان شد. علت اصلی این نزدیکی و همکاری‌ها، در واقع گرایش فکری و همکاری من با سازمان مجاهدین خلق ایران در آن زمان بود که از دوران انقلاب ضدسلطنتی ایران، در اهواز با آنان آشنا شده بودم. همه‌ی گروه‌های مستقر در این ساختمان، توسط موترهایی که سپاه در اختیارشان قرار داده بود، مواد غذایی خود را از پادگان امام حسین انتقال می‌دادند.
زمانی‌که به منطقه‌ی «باغ جهان‌بانی» کرج برای سپری کردن دوره‌ی پیشرفته‌ی کماندویی اعزام شدیم، با افراد تازه‌ای از گروه‌های جهادی مواجه شدیم. اعضای بنیان‌گذار سازمان آزادی‌بخش اسلامی افغانستان (الحدید) در کنار گروه بزرگی از اعضای حرکت محسنی که ما توسط آن معرفی شده بودیم، ترکیب تازه‌ای را به‌وجود آورده بود. در آن دوره، من با داکتر محی‌الدین مهدی، سید هاشمی و دیگر اعضای الحدید مانند ابراهیمی که بعداً به حزب گلبدین پیوست، آشنا شدم. آن‌جا برای اولین بار با مطالعه‌ی جمعی آشنا شدم که تفسیر مشهور «پرتوی از قرآن» مبارز بزرگ آیت‌الله طالقانی اولین اقدامی از این‌گونه به‌شمار می‌رفت و آن را آزمودیم.
سختی این دوره به‌حدی بود که گاهی از شدت فشار به‌طور آرام می‌گریستیم. با این‌که هوا روز به روز سردتر می‌شد، صبح‌ها که آموزش‌ها را آغاز می‌کردیم، باید بدون لباس و تنها با یک «شورت» در میدان حاضر می‌شدیم و بعد از یک دوش طولانی حدود یک و نیم ساعته (رفت و برگشت فاصله‌ی میان باغ جهان‌بانی تا نزدیکی شهر کرج) که واقعا دیگر توان روی پا ایستادن را هم از دست می‌دادیم، به محوطه‌ی باغ برمی‌گشتیم و نرمش‌ها آغاز می‌گردیدند. البته وقت خارج شدن از محوطه‌ی باغ، لباس‌های خود را می‌پوشیدیم. این محوطه که نامش «باغ جهان‌بانی» بود، در واقع خانه‌ی داکتر جهان‌بانی از پزشکان محمدرضا شاه بود.
این دوره‌ی آموزش نظامی که هرگز برای هم‌وطنان مبارز ما تکرار نشد، یکی از سرسخت‌ترین دوره‌های آموزشی‌ای بود که برای رزمندگان ضداشغال‌گری کشور ما برگزار کرده بودند و مسوولیت آن بر عهده‌ی گروه موسوم به فدائیان اسلام (شاخه‌ی صادق خلخالی) بود. آموزش‌ها توسط چند افسر نیروهای ویژه‌ی شاهنشاهی ایران مانند سروان علی ممقانی و دیگرانی که نام‌شان به خاطرم نمانده‌اند، انجام می‌یافت. دوره‌ی این آموزش یک ساله بود که مرحله‌ی آخر آن را نتوانستیم بگذرانیم. وقتی ما را به سد کرج برای معرفی کردن آخرین مرحله‌ی آموزشی بردند، مسوولین آموزش صحبت‌ها و خاطراتی را برای ما تعریف کردند که باعث گردید همه‌ی بچه‌ها فرار کنند و مرحله‌ی نهایی آن را سپری نکنند.
با پایان یافتن این دوره، بر تسلط ما در استفاده از سلاح افزوده شد و همین امر میزان غرور مرا به‌طور مضاعفی بالا برد. از طرف دیگر، این مسأله باعث گردید تا محبوبیت و خریدان ما میان گروه‌هایی که فعالیت‌های خود را بر نظامی‌گری محض بنا نموده بودند، افزوده شود. اعضای گروه حرکت محسنی همگی به دفتر خودشان در تهران برگشتند، اما من در این مدت اغلب نشست و برخاست و مطالعاتم با «الحدیدی»ها بود و حتا وقتی شب‌های جمعه رخصتی می‌رفتم، عمدتاً به دفتر «الحدید» و یا «مستضعفین» می‌ماندم. زمانی هم که این دوره‌ی آموزشی را ناتمام رها کردیم (البته تنها دوره‌ی عبور از روی بند آب کرج که ارتفاع آن 50 متر و طولش 250 متر بود که باید توسط کیبلی که روی آن بسته شده بود، انجام می‌شد) من تنها کسی بودم که به گروه خود مراجعت نکردم و راهی دفتر الحدید شدم. این امر که مرا به پرنده‌ای آزاد تبدیل نموده بود، باعث گردید تا مسوولین گروه‌هایی که از سپری نمودن دوره‌ی نظامی پیشرفته‌ی ما باخبر می‌شدند، افرادی را دنبال ما بیندازند تا ما را به گروه خود جذب کند.
مدتی را در دفتر مستضعفین و الحدید در رفت و آمد بودم و در کنارش هم گاهی به توزیع و فروش نشریه‌ی این گروه در برابر دانشگاه تهران می‌پرداختم. در همین فاصله، وارد مباحث داغی که همه‌روزه مقابل دانشگاه تهران وجود داشت، می‌شدم و با شنیدن «اصطلاح» و یا «مسأله» و «موضوعی» که تا آ« زمان آن‌ها را نشنیده بودم، شب‌ها می‌رفتم و در میان کتاب‌ها دنبالش می‌گشتم تا فردا شرکتم در مباحثات غنی‌تر باشد. علاوه بر آن، روش تازه‌ای را برای ارتقای فهم و مطالعات خود اختراع کرده بودم و آن خریدن نشریه‌ی گروه‌های مخالف و متضاد مانند «مجاهد» مربوط سازمان مجاهدین خلق ایران و «جمهوری اسلامی» مربوط حزب جمهوری اسلامی بود که تمامی امکانات و توانش را در ضدیت با مجاهدین بسیج می‌نمود. در کنارش بعضی وقت‌ها نشریه هایی مانند «نامه‌ی مردم» حزب توده، «کار» متعلق به سازمان چریک های فدائی خلق را نیز مطالعه می‌کردم و در این دوره اندیشه‌ام اساسا مبتنی بر مخالفت با اندیشه‌های مارکسیستی بود که علت عمده‌اش هم کودتای حزب دموکراتیک خلق مدعی کمونیستی و یار حزب توده، همچنین وابستگی آن به بلوک شرق (وارسا) بود.
با وارد شدن به سال 60، کم‌کم مطالعات خود را روی جزوات آموزشی سازمان مجاهدین خلق ایران و به‌ویژه آموزش‌های ایدئولوژیک ـ تشکیلاتی‌ای که توسط آن‌ها منتشر می‌شدند، متمرکز نمودم. گهگاهی هم در میتینگ‌های عمومی‌شان در دانشگاه تهران و به‌ویژه میتینگ مشهور استادیوم امجدیه، شرکت می‌کردم.
با تغییر نام مجاهدین خلق افغانستان به «مجاهدین مستضعفین» در داخل کشور، اختلافات من با آن‌ها بالا گرفت و بعضی وقت‌ها به دفترشان در بلوار کشاورز می‌رفتم تا آن‌ها را مورد نقد قرار دهم. اغلب بحث‌ها با سیدعبدالله کریمی واحدی به‌عنوان بالاترین کادرشان و کسی که به چهارنفر دیگر در کلاس‌های «تبیین جهان» در دانشگاه صنعتی شریف شرکت نموده بود، صورت می‌گرفت. این بحث‌ها که مبنای اعتقادات سازمان مجاهدین را تشکیل می‌دادند، توسط سخنرانی‌های مسعود رجوی مسوول اول سازمان صورت می‌گرفتند. شهید واحدی در بحث پیرامون موضوع «تغییر نام» که برای من یک عقب‌نشینی سیاسی در برابر ارتجاع به‌شمار می‌رفت، همیشه تأکید می‌نمود که حین رأی‌گیری در اقلیت قرار داشته و نتوانسته جلو تغییر دادن نام سازمان را بگیرد. او عمدتاً سیدیزدان پرست هاشمی و سیدعالم امینی را اعضای منحرف رهبری مستضعفین تلقی می‌نمود که بیش‌ترین سهم را در سازماندهی بچه‌ها برای تغییر نام داشته‌اند.
تا این زمان هنوز اطلاعی از جریانات مائوئیست افغانستان نداشتم و تنها با کتاب سرخ رنگی (نامش را فعلا به خاطر ندارم) که از سوی هواداران «سازمان رهایی افغانستان» در ایران چاپ و نشر شده بود، از وجود چنین جریاناتی آگاه شدم. سازمان آزادی‌بخش مردم افغانستان (ساما) و «سازمان رهایی» دو تشکیلات مائوئیستی‌ای بودند که از متن جریان جوانان مترقی مشهور به «شعله‌ی جاوید» که در دوران نیمه‌باز سیاسی دهه‌ی چهل شکل گرفته بود، بیرون آمدند. در ایران سازمان رهایی، خود را به رییس جمهور بنی‌صدر نزدیک نموده بودند و با استفاده از امکانات وی به تنظیم کارهای تشکیلاتی و امکاناتی‌شان می‌پرداختند. افرادی مانند «داد نورانی» که بعدها در کابل نشریه‌ی «روزگاران» را اداره می‌کرد، یکی از فعالان این تشکیلات در ایران بود. البته شواهد و مدارک زیادی وجود داشت که این تشکیلات سیاسیِ همکار گروه مائوئیستی «طوفان» ایرانی، در گیر دادن (لو دادن) بخشی از تشکیلات‌شان در کابل و در دوران حکومت حفیظ الله امین، نقش زیادی داشته است.
در همین روزها به مشهد رفتم و سراغ دوستان خوبم را گرفتم. مهم‌تر از همه نزد حمزه (نام مستعاری است که به‌دلیل حضور این دوست خوبم در ایران از بردن نامش خود داری می‌کنم) رفتم. او اولین کسی بود که پیش از رفتن به کابل، مرا با سازمان مجاهدین و اندیشه‌ها و مبارزاتش به‌خوبی آشنا ساخت و مرا هم به زمره‌ی هوادان این سازمان مبارز کشانید. البته آشنایی‌های ابتدایی من با مجاهدین خلق به دوران مبارزات ضدشاه در اهواز صورت گرفت، که هرگز تا این اندازه عمیق و باورمندانه نشده بودند. یادم می‌آید وقتی در سال 58 پس از بازگشت از اهواز با او آشنا شدم، مرا با دوستان دیگری آشنا ساخت و تحلیل سیاسی و مبانی ایدئولوژیک را به من آموخت. وقتی او را دیدم، از این که باز نزدش رفته بودم بسیار خوشحال شد. به توصیه‌ی وی دیگر به دفتر حرکت نرفتم و مرا به دفتر سازمان نصر در چهار راه خسروی برد.
در این چهارراه ساختمانی با شماره‌ی 333 نمایان بود.  گرچه به ظاهر این دفتر متعلق به یکی از گروه‌های جهادی بود و من با رفتن به داخل آن فکر می‌کردم که باید همانند دیگر گروه‌های جهادی با هزاران «منع» و محافظت باشد، اما پس از مدتی که از استقرارم در این دفتر گذشت، دریافتم در متن این دفتر دنیایی از «اندیشه‌ی آزادانه» در گردش بود. سازمان نصر یگانه تشکیلاتی در کشور بود که به‌راحتی توانست بستر اندیشه‌های دموکراتیک ـ مترقی میان نیروهای موسوم به «جهادی» گردد. نیروهایی که بر مبنای ضدیت با «کمونیزم» و اتحاد جماهیر شوروی ایجاد شده بودند و گرایشات شدیدا مذهبی با تمایلات راستی ـ سنتی محتوای فکری آن‌ها را تشکیل می‌داد. گرچه نمی‌توان ادعا کرد که تشکیلات «سازمان نصر» به‌طور سیستماتیک از «آزادی بیان» در درون خود کاملا پشتیبانی می‌کرد، اما عوامل متعددی مانند اختلاف نظر میان مسوولین آن و موجودیت قشر گسترده و خارج از کنترول جوانان روشن و متمایل به گرایشات چپ سیاسی، زمینه‌ی چنین فضایی را مهیا ساخته بود. دقیقا به‌همین علت بود که «انوارالحق احدی» یکی از سردمداران فاشیزم قومی در جلسه‌ای در پشاور گفته بود، «ما با شیعیان هیچ مشکلی نداریم، به شرط آن‌که «سازمان نصر» را از میان خود دور کنند».  
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید