قسمت
نهم
شرایط
کاملا نظامی حاکم بر سرنوشت مبارزات کشور ما در این دوره از سویی، و فقدان عناصر
آموزش دیدهی نظامی میان نیروهای مقاومت داخل کشور، برای کسی که بهتازگی دورهی خاص
کماندویی را به پیان رسانیده، موقعیت خوبی را فراهم ساخته بود و خریداران زیادی را
میان گروههای جهادی داشتم که همگی تلاش میکردند تا مرا با خود داشته باشند. با آنکه
من هیچگاهی عضو سازمان نصر نبودم و پیش از پیوستن به این سازمان، عملا با گروه حرکت
محسنی در کابل کار کرده بودم و از طریق این گروه هم به سپاه ایران برای دیدن دورهی
آموزش نظامی معرفی شده بودم، همچنین بخش عمدهی ارتباطاتم تا این زمان، بیشتر با
گروههای «الحدید» و «مستضعفین» بود، اما بهخاطر حضور جریانات و عناصر روشنفکر در
درون سازمان نصر که تا آن زمان در هیچ گروه دیگری ندیده بودم، علاقهی خاصی به این
سازمان پیدا کردم و میپنداشتم که دفتر مشهد، نمادی از تمامی سازمان نصر میباشد.
با
این پیشزمینهها، بالاخره محمد ناطقی که آشنایی قبلی اندکی با پدرم داشته بود، مرا
برای همکاری با سازمان نصر قانع نمود که طی نامهای رسمی به مرکز فرماندهی سازمان نصر
افغانستان در داخل کشور که در منطقهی «اوبه سید» از توابع حصهی اول بهسود مستقر
بود، معرفی کرد. در تیرماه (پاییز) همانسال، با نامهی یادشده راهی پاکستان شدم و
مدتی را در کویته در خانههای تیمی سازمان مجاهدین مستضعفین و نیز دوستان تاجیک «الحدید»،
ساکن شدم. در این سفر، علیرغم خطرات زیاد، مقدار زیادی کتاب که شامل جزوات گروههای
چپ ایرانی بود، از ایران با خودم انتقال داده بودم. البته این ریسک بزرگی بود چون بهتازگی
سازمان مجاهدین خلق ایران وارد مرحلهی مقاومت مسلحانهی دفاعی در برابر یورشهای
سبوعانهی حاکمیت مستبد و انحصاری آخوندی شده بود. در چنین شرایطی داشتن هرگونه مدرکی
که نوعی وابستگی را به این سازمان نشان دهد، فرد را با مجازات مرگ مواجه مینمود. بههرحال
چندین کارتن کتاب را به آنسوی مرز انتقال دادم و با رسیدن به مرز پاکستان، نفس راحتی
کشیدم.
مدتی
در کویته ماندیم و بالاخره با جمعی متشکل از من، سیدعسکر موسوی که رهبریت کانون
مهاجر را برعهده داشت و تعدادی از بچههای مستضعفین با یک موتر «پیک اپ» که آن
زمان نوع سیمرغش بسیار رایج بود، از متن مناطق آزادشدهی پگتیگا، غزنی و سپس
بهسود، رهسپار داخل کشور شدیم. در مسیر راه، سیدعسکر موسوی اغلب منقبت خوانی میکرد
و بعضیها فکاهی میگفتند. وقتی موتر به «نی قلعهی قرهباغ» رسید، من با یکی از
بچههای سازمان نصر از دیگران جدا شدیم و به طرف پایگاه سازمان نصر بر سر یک کوه
بلند رفتیم. دو شب را آنجا گذرانیدم و با همان نصری، با موتری که بهنحوی در
اختیار پایگاه قرار داشت، به طرف بهسود رفتیم. بر سر راه، در سرچشمه که منطقهی پدری
خود من میباشد، توقف نمودم و ضابط مهدی فرمانده سازمان نصر در این منطقه را
ملاقات کردم و از وظیفهای که قرار است به عهدهی من گذاشته شود، با او صحبت کردم.
فردایش به طرف بهسود رفتم و نزدیکیهای ظهر به پایگاه مرکزی سازمان نصر که در مسجد
«اوبه سید» مستقر بود، رسیدم.
دقیقا
یادم نیست که چه مدتی را در آنجا سپری کردم تا اینکه آقای عزیزالله شفق فرمانده
کل نیروهای سازمان نصر در داخل کشور، مرا با یکی از مجاهدین پایگاه سازمان نصر در
«سرخدیوال» حصهی دوم بهسود، برای افتتاح مرکز آموزش نظامی به آن منطقه فرستاد.
در آن زمان آقای شفق یکی از مقتدرترین اعضای شورای مرکزی سازمان نصر بود و برای
همین هم اکثر اعضای شورای مرکزی نسبت به او حسادت میورزیدند، اما از آنجایی که
شهامت حمل سلاح و شرکت در مقاومت مسلحانهی ضداشغالگری را نداشتند، نمیتوانستند
به داخل بروند و به رقابت با وی بپردازند. وی با آنکه یک روحانی بود، اما نسبت به
دیگر روحانیون آن زمان نسبتا از دیدباز و بردباری بیشتری برخوردار بود. بعدها که
نزدش زندانی بودم (بعدا دربارهی آن خواهم نوشت)، هروقت با او مشغول صحبت میشدم،
هرگز اختناق و «متکلم وحده» بودنش را حس نمیکردم. بیشتر اوقات وقتی در مباحث کم
میآورد، بهصراحت اعتراف میکرد که طی دوسه سال اخیر مطالعه نداشته و کمی از درس
و کتاب دور مانده است. آقای شفق درعین حال، آدم خوشطبعی بود و اغلب در میان بحثهایی
که با هم داشتیم، شوخی میکرد و هر دو میخندیدیم و با این کارمان توجه همه را به
طرف خود جلب میکردیم.
بعد
از ظهر روزی که به طرف «سرخ دیوال» حرکت کردم، به مقصدمان که پایگاه سازمان نصر
بود، رسیدیم. در آن زمان نهتنها مخابره به اندازهی کافی وجود نداشت و پایگاهها
از ارتباطات لازم برخوردار نبوند، که سلاحهای رزمی بچهها هم همگی کلاشینکوف
نبودند. کارهای فرهنگی ـ تبلیغی یکی از ضعفهای بزرگ و قابل لمسی بود که تمامیت
مقاومت ضداشغالگری را فرا گرفته بود و بر نحوه‑ی برخوردشان با مسائل و نیز مردم،
اثر خاصی گذاشته بود. بخش اعظم نیروهای مقاومت را افراد بیسوادی تشکیل میداد که
هرگز فکرشان به اینکه غیر از زور و روشهای مسلحانه هم میتوان مشکلات را حل
نمود، قد نمیداد. این بود که وقتی من به این پایگاه رسیدم، تصمیم گرفتم تا علاوه
بر آموزش نظامی، آموزشهای سیاسی ـ ایدئولوژیک را نیز برعهده گیرم تا بچههای
مقاومت را به کادرهای حرفهای مورد نظر خودم تبدیل نمایم. بهعبارت دیگر، حضور من
در درون سازمان نه بر اساس باور داشتن به اندیشه و برنامههای این تشکل، که نوعی
نفوذ جهت تربیت کادرهایی باورمند به ایدئولوژی ما بود تا در آینده نیروهای معتقد
به خودمان را از درون آنها جدا نموده و جبههی مورد نظر خود را تشکیل دهیم.
نقطهی
برجسته و قابل لمسی که طی حضور خود در این پایگاه احساس نمودم، روشن بودن حمایت
آقای شفق از من که سخت مرا محترم و قابل اعتماد نموده بود. من موجودیت ویژگی
کاریزمای او را در میان افراد وابسته به سازمان نصر در داخل کشور بهخوبی درک
نمودم. بههمین دلیل از این پوشش بهخوبی استفاده نمودم و هر از گاهی برخورداری
خودم از پشتیبانی شفق را، بهگونهای بهرخ همگان میکشیدم.
در
این میان اولین گامی که در این پایگاه برداشتم، دادن شخصیت به بچههای نظامی بود.
در صحبتهایم روشهای آخوندی «متکلم وحده» را کنار زدم و آنان را در مباحث شرکت میدادم.
موضوع بعدی تلقین این امر بود که شما نسبت به روحانیت از مقام بالاتری برخوردار
هستید، چون آنان تنها به حرف زدن و تذکر دادن واجبات دینی مردم اکتفا میکنند، اما
شما واجبات دینی را عملا اجرا میکنید و «عمل با جوارح» بالاترین مرحلهی جهاد است.
در کنار این، آموزش تفسیر قرآن را آغاز نمودم و هر روز دو یا سه آیه را تفسیر میکردم.
در طول آموزش احساس میکردم آقای باقری رییس پایگاه که یک روحانی بود، از سخنان و
گفتههایم راضی نیست و حتا آنها را بر ضد خود تعبیر میکرد. بهراستی موجودیت
پسرک 17 سالهای در رأس آموزشهای دینی که همیشه در انحصار قشر روحانی بود، برایش
غیرقابل تحمل مینمود. تنها حضور سنگین پشتیبانی شفق از من، مانع بزرگی بر سر راهش
جهت وارد نمودن ضربه به من بود. بهویژه اینکه بهتدریج فرماندهی نظامی پایگاه را
هم بهبهانهی ایجاد تغییراتی بنیادین در روشهای نظامی، داشتم از دستش خارج میکردم.
اینها زنگ خطر جدیای برای او بودند که حتا به موقعیت اجتماعی او هم مستقیما آسیب
میرساند. زیرا یک روحانی بهخاطر معلومات دینیاش همیشه حرمت و نان مردم را در
انحصار خود درآورده است. بنابراین وقتی اعضای پایگاه که همگی از روستاهای مجاور
بودند، از برتری دانش دینی استاد جدید کم سن و سال و غیر روحانی پایگاه باخبر شوند،
بهسرعت آن را میان مردم سرایت خواهند داد و این باعث از دست رفتن موقعیت اجتماعی
و نان یک آخوند خواهد شد.
روزی
قرار شد آقای شفق هم برای سخنرانی و هم بازدید از مرکز آموزش نظامی سازمان به آنجا
بیاید. من به کسی اجازهی تدارکات امنیتی خودسرانه ندادم و فرماندهی امنیتی را در
منطقهای که اطرافش در دست گروه حرکت محسنی قرار داشت، را خودم برعهده گرفتم.
تدارکات تازهی امنیتی که آمیختهای از نظم، هوشیاریِ مستقر در جایگاههای مناسبِ
توأم با نمایش اقتدار نظامی بود را بهاجرا درآوردم که هم مردم و هم خود نیروهای
نظامی پایگاه و حتا حرکتیهای مستقر در اطراف پایگاه ما همگی جا خوردند. با این
کارم هم میخواستم شایستگی خود را بهنمایش بگذارم و هم اعتمادبهنفس نظامیان
پایگاه را بالا ببرم و هم به حرکتیهایی که قبلا با آنها بودهام، نسبت به اقدامی
ناسنجیده علیه خودم و یا پایگاه، هشدار بدهم و بهاصطلاح پشک را دم در حجله سر ببرم.
این اقدام در واقع یک تاکتیک روانی پیشگیرانه بود تا هوس حمله کردن به پایگاه (که
این روزها بهعنوان جرقههای اولیهی جنگ داخلی، تازه شروع شده بود) را از سر
بیرون کنند.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید