قسمت
هشتم
با
همهی این ها، باید این را اضافه نمود که ساختمان 333 بهدلیل فضای غالب بر آن،
چیز متفاوت از دفاتر دیگر گروههای جهادی بود، که باعث گردید تا ویژگی آزادمنشی و
تفکری که چند دهه بعد از آن بهنام «کثرت گرا» یاد گردید، برخوردار شود. این است
که خاطرات ماههایی که در آن دفتر گذشت، از بهترین خاطرات من و تمامی دوستان باقی
مانده از آن دوره و آن دفتر، بهشمار میروند. در این دفتر من توانستم مطالعاتم را
عمق بیشتر بدهم و با اندیشهها و جریانات ایدئولوژیک متعدد آشنایی بهتری پیدا کنم.
اندیشهی من که در این دوره کاملا برگرفته از اندیشههای مجاهدین خلق ایران بود،
برای اولین با چالش جدی مخالفینش مواجه گردید و زمانی که «حمزه» از آنان به دفاع
برمیخاست، سخت لذت میبردم.
مسوول
دفتر سازمان در مشهد آقای محمد ناطقی بود که به «ناطقی عینک» شهرت داشت. او تحصیلاتش
را در نجف انجام داده بود و رسم هم آن بود که بهدلیل فقر اقتصادی، طلبههای جوان
ماههای تعطیلی درسها را، به بغداد برای کار (معمولا در نانواییها که تقریبا
همگی متعلق به هزارهها بودند) میرفتند. او نیز از این امر مستثنا نبود و بههمین
دلیل هم مدتی را در نانوایی ما در بغداد کار کرده بوده که بعدها پدرم آن را برایم
واگو نمود. معاون دفتر هم مرحوم سید عبدالحمید سجادی (برادر بزرگ سید محمد سجادی
که در حادثهی سقوط هواپیما در بامیان کشته شد) از ولایت غور بود که بعدها در پشاور
پاکستان ظاهرا در یک حادثهی رانندگی کشته شد. مسوولیت فرهنگی دفتر را «برادر میثم»
بر عهده داشت که بعدها با نام اصلیاش یعنی «قسیم اخگر»، بهتر شناخته شد.
دل
کندن از این دفتر کار مشکلی بود و ما برخلاف بسیاریها که از روی اجبار و عمدتا بهدلیل
نداشتن جایی برای خوابیدن و غذا خوردن در دفاتر گروههای جهادی سکونت داشتند، فضای
فکری حاکم بر آن را بر هرچیز دیگری ترجیح میدادم. گاهی دو سه روزی هم بیرون نمیرفتم
و بعدازظهرها بالای بام میرفتم و از آنجا نگاهی به خیابان و گنبد امام رضا میانداختم
و سلامی میدادم. با آنکه بهلحاظ فکری اهمیتی برای سردمداران جریانات موجود در
ساختمان 333 نداشتم، اما بهخوبی درک میکردم که تخصص نظامی من، موقعیت خوبی را
برایم نزد مسوولین سازمان ساخته بود.
در این
دفتر چند جریان فکری ـ سیاسی حضور داشت که هر کدام هواداران خود را داشته و حتا جلسات
آموزشی آنها بهطور منظم دایر بود. گاه جلسات از حالت فراکسیونی خارج میشدند و
جنبهی عمومیتر به خود میگرفتند. یعنی تمامی کسانی که در دفتر بودند، مینشستند
و دور از چشم مسوولین بالا (اعضای شورای مرکزی) که زیاد خوشایند هیچ فراکسیونی
نبودند، جلسه دایر میکردند. دقیقا همین مسأله است که علیرغم اختلافات شدید بعدی
من با این سازمان و مسوولان آن، تا هنوز علاقه و احترامی نسبت به این تشکیلات جهادی
که زایندهی بسیاری از اندیشههای مترقی گشت، در دلم باقی مانده است. ما نقدهای
زیادی از این سازمان و کارکرد و رویکرد متفاوت مسوولینش داشتیم، اما در مقایسه با
تمامی جریانات سیاسی ـ ایدئولوژیک کشور، این تشکیلات را مفیدتر و باالتبع دوست
داشتنیتر میدانم. چراکه علیرغم گرایشات و اختلافات شدید رهبریت آن، صداقت و
آگاهی در ردههای پایینی و میانی آن، موج میزد.
یکی
از آن جریاناتی که در درون دفتر سازمان نصر مشهد بهشکل یک فراکسیون کار میکرد،
عمدتا از اندیشههای ایدئولوژیک سازمان مجاهدین خلق ایران پیروی میکرد. در رأس این
جریان، یک جوان هزاره بود که فعلا و بهخاطر مسائل امنیتی، نام مستعار «حمزه» را برایش
برگزیدهام. من با آن که بسیار خورد بودم (17 ساله)، اما عضو این جریان شدم و همیشه
نشریهی «مجاهد» ارگان نشراتی سازمان مجاهدین خلق ایران را مطالعه میکردیم و نیز به توزیع آن میان بچههای دفتر میپرداختیم. جلسات
هفتگی روی مسائل ایدئولوژیک (قرائت سوسیالیستی از اسلام که قبل از انقلاب تا دوسه سالی
پس از آن، برداشت رایج مذهبی بود) و نیز تحلیل مسائل سیاسی و اینکه روزگاری تحولات
جاری ایران (اقتدار جریانات ارتجاعی) نیز در کشور ما ظهور خواهند کرد، با جدیت
ناشی از نگرانی ما نسبت به آینده، صورت میگرفتند.
جریان
دیگر، طرفداران دکتر علی شریعتی بود که برادر میثم آن را اداره و رهبری میکرد و کار
این فراکسیون خواندن کتابهای شریعتی بود. بعدها نشریهی «خندق» متعلق به احسان شریعتی
نیز در این دفتر دست به دست میگشت. تقریبا یک سال بعد، آقای اخگر (برادر میثم) با
نوشتن مقالهای با عنوان «نگرشی بر شعار نه شرقی نه غربی» در نشریهی «پیام مستضفین»
سازمان نصر، جایش در ایران تنگ شد و توسط دوستانی مانند انجنیر عبداللهی به
پاکستان انتقال داده شد و در آنجا «گروه توحیدی قیام مستضعفین افغانستان» را
تشکیل داد و سالیانی مبارزاتش را با همین جمعش در نقاط مختلف کویته (کمپ خراسان
و...) ادامه داد و جزواتی را نیز به نشر رسانید که تقریبا نویسندهی اکثر این
جزوات، شخص قسیم اخگر بود.
سومین
جریان را شهید والامقام رحمتالله افتخاری مشهور به «افتخاری سرخ» اداره مینمود. افتخاری
سرخ که از یاران شیخ ضامن واحدی از بنیانگذاران سازمان نصر افغانستان بود، فردی کاملا
صادق و متعهد به آرمانهای تودهای بود. این جماعت هفتهنامهی «امت» ارگان نشراتی
جنبش مسلمانان مبارز به رهبری حبیبالله پیمان را هم مطالعه میکردند وهم اندیشههای
وی را میان بچههای مستقر در دفتر تبلیغ میکردند. افتخاری سرخ که پیش از تحصیلات حوزهای،
چوپان یتیمی در چهارکنت بوده است، نماد باورمندی و پایداری در راه آرمانهای «عدالتطلبانه»ی
تودههای محروم بهشمار میرفت. وی از نیمههای دوم سال 1361 به تشکیلات زیرزمینیای
ما که عمدتا توسط «حمزه» ایجاد شده بود، پیوست و تا پیش از شهادتش (ترور توسط حرکتیها
و جناحهایی در درون مستضفین در میانههای راه شش پل ـ بامیان)، همچنان به ارتباطاتش
با ما وفادار ماند.
جریان
دیگر را جوانی از کجران به نام «انصاری» که مشهور به «بلوچ» بود، اداره میکرد. وی
طرفدار سرسخت آخوندی با نام مستعار «ع ـ ص» بود که کتابهای متعددی را از پایگاهش در
قم منتشر میکرد. آقای «انصاری بلوچ» بعدها عضو کمسیون مستقل حقوق بشر شد و بالاخره
حدود 3 سال قبل در منطقهی کجران توسط طالبان ربوده شد و سپس جسدش را تحویل دادند. البته افراد زیادی در جمع وی حضور نداشتند و
بعدها انصاری بلوچ همراه سیدمحمد سجادی به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که از
بنیانگذاران سپاه پاسداران ایران بود، پیوستند و تا مدتها با آن همکاری میکردند.
روزی
داشتیم روی مسائل سیاسی صحبت و بحث میکردیم که سیدمحمد وارد شد. سیدعبدالحمید
جلسه را قطع کرد و صحبت را به سوی دیگری کشانید. بعد از اینکه وی از اتاق خارج
شد، به ما گفت که حرفهای جدی و مهم را پیش محمد نزنید، او با مجاهدین انقلاب کار
میکند. من از او میترسم و به او اعتماد ندارم. بعدها در در دوران مقاومت کابل
وقتی روی رفتارها و برخوردهایش دقت نمودم، سخنان برادر مرحومش به یادم آمد.
موجودیت
و گردش افکار مترقی آن دوره در زیر یک سقف، زمینه را برای مباحثات و جدل های داغ مهیا
ساخته بود که باعث ارتقای فکری بسیاری از اعضای باقی مانده ی آن جریانات گردید. مطالعه
ی هم زمان «مجاهد» و جزوه های آموزشی این سازمان، همچنین نشریات «امت» و «خندق» که
در این دفتر اما دور از چشم مسوولین به طور آزادانه در گردش بودند، باعث گردید تا اندیشه
های بچه های این فراکسیون ها بیش از پیش باز گردند و دیدها گسترده تر شوند. این
جریان آزاد بحث و مطالعه که بارها بدون فشار و تهدید و ممانعتی، منجر به تغییر گرایش
بچه ها از یک مجموعه به مجموعه ی دیگر شده بود، به فراخ تر شدن ظرفیت ها انجامید.
روشن است که تمامی این رخدادها در غیاب مسوولین رده ی اول سازمان صورت می گرفتند و
آنان هرگز از سیر رخدادها در این دفتر اندک خبری نداشتند. در این میان وظیفه ی
آقای ناطقی به عنوان مسوول دفتر بود که باید گزارش این کارکردها را به مسوولین می
داد، اما از آن جا که خودش میان باقی ماندن در مقام تشکیلاتی اش یا پذیرش اندیشه
های روشنفکرانه و عمدتاً چپ معترض متزلزل بود، هرگز این گزارش را به بالاها نمی داد.
البته مدتی بعد و پس از این که تصمیم خودش را گرفته و رویکردش را انتخاب نمود، کار
گزارش دادن به مسوولین بالا را آغاز کرد و باعث اخراج رسمی سردمدار سه جریان بالا
(محمود، افتخاری و میثم) در سال بعد (1361) گردید، درحالی که هیچ یک از مسوولین
جریانات یادشده از موضوع خبر نداشتند و هرگز به او شک نکردند. تصمیمی که بحران
بزرگی را بر سر سازمان حاکم ساخت و علاوه بر دوری گزینی جوانان غیرسنتی از سازمان
نصر، تنش های درونی سازمان را نیز حادتر نمود. بدتر از همه این که، پس از افشای
این شبکه ها در درون سازمان نصر، حساسیت اطلاعات سپاه ایران هم افزایش یافت و سال
ها طول کشید تا سازمان نصر بتواند دوباره اعتماد مقامات وزارت خارجه و جنبش های آزادی
بخش سپاه را به دست آورد. در این زمان شهید مزاری به عنوان یار نزدیک خامنه ای و
هم سلولی او در دوران شاه، مورد اعتمادترین مهره برای دولت ایران بود و اساسا عدم
برخورد جدی حاکمیت ارتجاعی و مستبد ایران با این سازمان به خاطر نقش شهید مزاری
نزد دولت ایران بود.
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید