قسمت
ششم
پس
از چند ماهی را که در کابل با مبارزه گذرانیده بودم، اینک دوباره به قم برگشتهام.
این بار مانند دفعهی اولی که به دفتر حرکت مراجعه کرده بودم، سر به زیر و تابع
نبودم و حتا احساس میکردم که در این سن و سالم کارهایی انجام دادهام که این
آخوندهای دفترنشین، از انجام آنها عاجزند. دفتر حرکت به خیابان چهارمردان انتقال
یافته بود. ساختمان 3 طبقهای در کنار جادهی عمومی بود که طبقهی اولش متعلق به
دفتر ارتباطات رییس جمهور (بنیصدر) بود. دو طبقهی بعدی متعلق به حرکت محسنی بود.
طبقهی دوم دفتری بود که بخشی از سالن آن را با چوب فایبر از هم جدا کرده و از آن
اتاق دیگری ساخته بودند. خود محسنی روزانه ساعت 8 یا 9 به دفتر میآمد و همیشه یک
کیف کوچک دستی به همراهش بود که در آن مقداری چک وجود داشت. تا جایی که به یاد
دارم شخصی بهنام فاضل (هزاره بود و با قدی متوسط و تقریبا لاغر) مسوول نظامی حرکت
بود. پسر لاغر اندام کم روحیهای بهنام «جعفری» که خواهرزادهی محسنی میشد، هم
همیشه در دفتر حضور داشت و شبانه هم بهعنوان نگهبان در آنجا میخوابید. طبقهی
بالاتر، خوابگاه مجاهدین بود. در آن زمان گروه حرکت تنها یک پایگاه نظامی داشت و
آن در ولایت نیمروز بود. شاخهی نظامی کابل هم تیمهایی در وزیرآباد که مسوولیت آن
را یک جوان هزارگی بهنام جعفری (فعلا عضو شورای مرکزی حرکت) اداره میکرد، همچنین
در قلعه شهاده و دشت برچی هم تیمهای نظامی زیادی وجود داشتند، که با پیوستن ما به
آنها مقتدرتر گردیدند و پس از رسیدن ما، رهبریت آن بر عهدهی سیدهادی هادی گذاشته
شد. صوفی صفر هم از بچههای اولیهی حرکت در کابل بود که تا سالها بعد در مقامهای
پایین قرار داشت و با تمامی تلاشها و خودگذریهایش، هرگز تا مقام رهبریتی که حتا
یک نفرش مبارز نمیباشد، ارتقا ننمود. زمانی که در دفتر مستقر شدم، بهتازگی بچههایی
که مدتی را در جبههی نیمروز گذرانیده بودند، از آنجا برگشته و در دفتر ساکن شده
بودند، که ذاکری (برادر ابوالفضل که فعلا در وزارت دفاع مشغول است) هم در میان آنها
بود. یعنی او هم یکی از افراد اولیهی حرکت بود.
در
خوابگاه به من هم جا دادند و گرچه سنم کم بود، اما چون کتابهای مطهری و شریعتی
را مطالعه کرده بودم و به بچههای برگشته از جبهه درسهای سیاسی و مذهبی میدادم،
مرا استاد میگفتند و تمامی مجاهدین طبقهی سوم احترام خاصی برایم قائل بودند. بهخصوص
آقای ذاکری که من یکی از رازدارهایش بودم. یک شب در دفتر حادثهی ناگوار اخلاقی
اتفاق افتاد که بهدلیل زشتی مسأله، از ذکر جزئیات آن صرفنظر میکنم. ذاکری که ساعت
11 شب وقتی به طبقه ی پایین برای تشناب میرفت، حادثهای را دیده بود، که فورا مرا
بیدار کرد و موضوع را به من اطلاع داد. قرار شد تنها محسنی و فاضل از این مسأله با
خبر شوند. ما هم متعهد شدیم که آن را افشا نکنیم. محسنی تصمیم گرفت که فاعل را
فوراً از دفتر اخراج نماید و مفعول را هم ظاهرا چنین کرد که بعدها معلوم گشت او را
به دفتر مشهد انتقال داده است.
شبها
چند نفر از بچههای مجاهدین انقلاب اسلامی که بعدها سپاه پاسداران ایران را بنیانگذاری
نمودند، به ما آموزش نظامی میدادند و از دفتر حرکت واقع در خیابان چهارمردان تا
مسجد جمکران میدویدیم و بعد در کوهها و تپههای اطراف آن تیراندازی و دیگر
تاکتیکهای رزمی را میآموختیم. شبهای سرد و سختی توأم با بیخوابیهای همیشگی
بودند، اما وقتی خود را مبارز میشمردم، باید آن سختیها را تحمل میکردم و برای
گرفتن انتقام از دشمنانی که از دوران عراق نسبت به آنها کینه داشتم، باید آمادگی
لازم را بهدست میآوردم.
بعد
از سه ماه من به تهران رفتم و زمانی که شنیدم محسنی بر سر راهش به مشهد، میخواهد
به دفتر تهران هم سری بزند، به طرف دفتر حرکت در تهران که در چهارراه گلوبندک
موقعیت داشت، رفتم تا با محسنی روی مسائل جدیای چون ضعف تشکیلاتی در کابل و عدم
کنترول در دفاتر حرکت که زمینهی نفوذ عوامل استخباراتی دشمن را افزایش میداد،
همچنین حمل و نقل تریاک توسط واحدهای نظامی حرکت، صحبت کنم. قبل از ظهر به دفتر
رسیدم و ساعتی بعد محسنی هم یکه و تنها به دفتر آمد. او مرا بسیار زیاد دوست داشت
و از اینکه بعد از ترک دفتر قم، دفتر حرکت را بهکلی ترک نکرده بودم، خیلی خوشحال
بود.
بعداز
نان چاشت با او به اتاق دیگری رفتم و موضوعات را مورد بحث قرار دادیم. نخست مسائل
تشکیلات را که در همان ایام جزوهای در رابطه با کارهای مخفی گروههای عضو مجاهدین
انقلاب اسلامی، نشر شده بود و آن را خوانده بودم، شروع کردیم. فهمیدم محسنی بهعنوان
یک آخوند راحتطلبی که با افزایش فشارها کشور را ترک کرده و به مکه و سپس سوریه
رفته بود، از این مسائل سر درنمیآورد. سردرگمی و ندانمکاریهایی که در کابل
هنگام عملیات بالاحصار دیده بودم و با خواندن آن جزوه، به ضعفهای اقدامات خودمان
پی برده بودم، موضوع بحث ما تند شد و از اینکه محسنی نمیتوانست جوابم را بدهد،
لذت میبردم و غرق در شعف میشدم. البته تا آن زمان من مشکل فکری با محسنی نداشتم
و این شادمانی خود را بهخاطر فایق آمدن بر یک رهبر داشتم و مفهوم دیگرش این بود
که من از رهبر کمتر نیستم. دست آخر موضوع تریاک را با او درمیان گذاشتم. اول سعی
میکرد مسأله را ماسمالی کند و بالاخره به آن اعتراف نمود و گفت که باید مخارج
سنگین جبهات را تأمین کنیم. من بهتزده شده بودم و با حالتی خاص گفتم، حاجی آغا،
از راه نامشروع و به قیمت نابودی هزاران جوان؟!!! حرفمان بالا گرفت و من بهشکل
قهر دفتر را ترک کردم. مدتی بعد از آن به طرف مشهد رفتم و چون جایی نداشتم، یک
راست راهی دفتر حرکت شدم که این بار در بالا خیابان منتقل شده بود. دفتر از خانههای
اشرافی قدیمی بود که دیگر نما و شکل و زیباییاش را بهکلی از دست داده بود. حیاط آن
بیش از یک متر از سطح کوچه پایینتر بود و از همان کوچه به طرف حیاط خانه، پلههای
مدور میخورد.
وقتی
آقای محقق و آقای صدر مرا دیدند، بیش از اندازه شادمان شدند و هر کدام برای لحظاتی
مرا در آغوش خود گرفتند. چیزی که مرا متعجب ساخت، حضور جعفری خواهرزادهی محسنی در
دفتر مشهد بود. با دیدن او که یکی از عناصر حادثهی شرمآور دفتر چهارمردان قم بود
و ظاهرا توسط مامایش محسنی از دفتر اخراج شده بود، اندکی شوکه شدم و در رابطه با
صداقت محسنی دچار «شک» شدم.
آقای
صدر ابراز خوشی کرد که در چنین حالتی آمدهام، چون قرار است یک گروه چریکی را به
هرات بفرستیم. از اینکه قبلا با مسوولین تشکیلات حرکت در هرات آشنایی پیدا کرده
بودم، از رفتن به هرات ناراضی نبودم. بهخصوص وقتی کردار ناعادلانهی محسنی در
رابطه با خواهرزادهاش جعفری را دیدم، میخواستم از این دنیای کثیفِ پر نیرنگ دور
شوم. حتا آرزوی شهادت هم نمودم. بههرحال، در آن دوران با مسائل خیلی اعتقادی
برخورد میکردم و اساسا جو غالب آن زمان چنین بود و اغلب مبارزین آن زمان مرگ را
بر افتادن در انحراف ترجیح میدادند و بارها مبارزینی برای دور کردن خودشان از یک
حادثهی نادرست، تا شهادت پیش رفته بودند. فردایش دیدم که آقای فاضل مسوول عمومی
نظامی حرکت با چند نفر از نظامیان مستقر در دفتر قم، آمدند و چندساعت بعدش هم
محسنی رسید. بعد از ظهر جلسهی خصوصی میان بچههای نظامیای که قرار بود به هرات
اعزام شوند با محسنی و فاضل وصدر برگزار شد. دایرهوار نشسته بودیم، من سمت راست
محسنی نشسته بودم و جعفری هم در طرف چپش قرار داشت. محسنی از شهادت و زیباییهای
بهشت و حورالعین برای ما گفت، و اینکه تنها بندگان صالح خدا لیاقت رسیدن به آنها
را دارد، سخن فرسایی زیادی کرد.
وقتی
سخنانش به پایان رسید، خواهرزادهاش که شاید جوزده شده بود، گفت، مامای، مه هم با
بچهها میرم، به جهاد. محسنی بهسادگی و بدون اندک تأملی جواب داد، مگه ده جنگ
حلوا پخش میکنن که ذوق زده شدی؟ چغزر بچه لودهیی استی تو.
نمیدانم
چرا تمام حواسم روی همین پاسخ متمرکز شدند و نخست عمیقا به فکر رفتم. سپس احساس
کردم که سخنان محسنی مانند پتکی (مارتول) بر سرم فرود آمدهاند و احساس کردم خانه
کمکم تاریک میشود و گوشهایم هم قلف شدهاند. نه درست میدیدم و نه خوب میشنیدم.
دیگر نفهمیدم آنها چه سخنان دیگری را میان خود رد و بدل کردند. من در درون خودم
بودم و بهتدریج حس بدبینی عجیبی بر من مستولی شد، و برای مدتی نسبت به مبارزه و
دنیا و حرکت و محسنی، یکجایی نفرت پیدا کردم.
همان
شب، «علی آقا» مسوول آموزشهای نظامی ما در قم که جوانی قدکوتاه با چشمی قیچ
(کلاج) بود، به مشهد رسید و همان شب مستقیما به دفتر آمد. بعد از خورن شام باز
جلسهای برگزار گردید و علی آقا دربارهی من و یکی دیگر از جوانها بهنام اسدی که
فارغ صنف 12 بود و قرار بود با هم به هرات برای عملیات برویم (که آن پس تاکنون او
را ندیدهام و آرزو میکنم که همیشه و هرجا به سلامت باشد) این نظر را داشت که نباید
ماها را برای عملیات نظامی بفرستند، بلکه مایان را باید برای کادر سیاسی نیاز دارند.
با صحبتهایی که آن شب با علی آقا داشتیم و برای ما آموخت که مدیریت تمامی برنامهها
و جناحهای مبارزه در دست «سیاست مداران» قرار دارد. موردی که تا آن زمان رویش
تأمل نکرده بودم. این امر بر من اثر کرد و برای اولین بار بود که فکر میکردم کار
نظامی محض من، جز مهرهای در دست سیاست مداران نخواهد بود، برای همین باید یک کادر
سیاسی شد تا مدیریت تمامی امور و منجمله نظامیان و امور نظامی را در دست داشت. از
آن پس که ما را از رفتن به هرات باز داشتند، مطالعات خود را روی امور سیاسی متمرکز
ساختم. چند هفته بعد باخبر شدم مه تمامی افرادی که اعزام شده بودند، بر سر مرز در
یک کمین کشته شدهاند.
بیش
از یک ماه را در دفتر حرکت در مشهد سپری کردم. محسنی مقداری شمارهی اول مجلهی حرکت
بهنام «استقامت» را برای فروش به من داد که وقتی شب آنان را در دفتر کار یکی از
دوستانم گذاشتم تا فردا به فروش آنها بپردازم، صاحب کارش آنها را آتش زده بود که
تا مدتها هر وقت محسنی مرا میدید، میپرسید که آقای محمدی، قیمت نشریهها را
نیاوردی!! بعدازظهرها هم علی آقا نوشتههایی را که بعدها و با تکمیل شدن، مبانی
آموزش سیاسی در سپاه پاسداران شدند، برای ما آموزش داد و از ما خواست که من و اسدی
برای دیدن آموزشهای بهتر و کاملتر سیاسی به قم برگردیم. در همین روزها یک دورهی
آموزشی سه ماههی نظامی در «پادگان امام حسین» تهران آماده بود که فورا آن را پذیرفتم
و به آن ملحق شدم و با این تصمیم غافلگیرکنندهی خود، علی آقا را بهشدت ناامید
نمودم. از آن پس اما از سرنوشت آقای اسدی دیگر خبری ندارم که آیا به آن دورههای
آموزش سیاسی پیوست و یا خیر؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید