۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

آلن بديو و رخداد حقيقت سخن (1)

متن حاضر سخنراني مراد فرهادپور در يك¬صد و چهل و دومين نشست كتاب ماه ادبيات و فلسفه با موضوع «آلن بديو» و «رخداد حقيقت سخن» مي باشد كه از نظر شما مي گذرد.

از مدت‌ها پيش منتظر كشف پديده‌هايي چون «آلن بديو» بودم. كسي كه با يك استحكام و پايداري فلسفي و نه فقط جامعه‌شناسي يا سياسي، در برابر وضعيت موجود؛ هم در واقعيت و هم در نظريه بايستد. كل فضايي كه يك طرف آن ليبراليسم و طرف ديگر آن پست‌مدرنيزم و كل ماجراي نسبي‌گرايي به خصوص زبان و تمامي ادعاهاي عجيب و غريب درباره پايان تاريخ، سياست، سوژه، حقيقت و ايدئولوژي است. اين حس پايان را كه همه فرياد مي‌زنند فقط يك بازي زباني نشانه‌ها، تفاسير و معاني است كه قرار نيست در هيچ موردي به توافق برسند، يك گفت‌وگوي بي‌حاصل و بي‌ربط به حقيقت.
«آلن بديو» كسي است كه در برابر اين فضا مي‌ايستد و ايستادن او يك ايستادن فلسفي مستحكم است و به همين علت نيز نتايج سياسي و فلسفي‌اش آشكار مي‌شود. بديو، سه روند اساسي در فلسفه امروز تعيين مي‌كند كه همه كم و بيش آن را قبول دارند:
1 ـ فلسفه تحليلي (سنت آنگلوساكسون).
2 ـ فلسفه هرمنوتيكي (سنت قاره اروپا و عمدتاً آلماني كه چهره‌هاي برجسته‌ آن هيديگر و گادامر و … هستند.
3 ـ فلسفه پست مدرنيزم (جرياني عمدتاً فرانسوي است كه به صورت تكنيكي‌تر تحت عنوان پساساختارگرايي مطرح مي‌شود و چهره‌هاي مطرح آن فوكو، ليوتار، بودريار و … هستند). بعضي‌ دو وجه مشترك سلبي و ايجابي براي اين سه جريان فلسفي در نظر گرفته‌اند.
وجه مشترك سلبي، همان نفي متافيزيك حقيقت است كه بعدها به نفع كل حقيقت گسترش مي‌يابد و هر گونه منطق كشف حقيقت زير سؤال مي‌رود و فلسفه از سروكار داشتن با خود اشيا و حقيقت منع مي‌شود. در وجه ايجابي جانشيني معنا به جاي حقيقت است. يعني اگر تمام اين فلسفه‌ها به جاي فلسفه حقيقت باشند، فلسفه معنا هستند. به ويژه بعد از چرخش زباني كه در هر سه اين نحله‌ها سراغ داريم و با آن روبرو هستيم. در شكل تحليلي آن رسيدن به قاعده‌اي براي معنا به شكل هرمنوتيكي و رسيدن به معناي زيرين و آشنايي با معنا به شكل پست‌مدرني، بازي با معاني كه خودشان خود را بازسازي كرده و هر گونه وحدت و شكل‌گيري معنا را در حين ايجاد آن از بين مي‌برند.
آلن بديو معتقد است اين سه نحله بيش از حد به جهان موجود نزديك هستند و به همين علت نمي‌توانند نه نسبت به اين جهان انتقادي باشند و نه به خود علت اين جهان در فلسفه كه همان مسأله حقيقت است جواب دهند. جهان موجود ما در سيلاب توفاني و تندي قرار گرفته است كه در آن دائماً كالا، پول، ايماژ، معرفت، دانش و اطلاعات مبادله شده و در حال گردش است. براي بديو لازم است كه فلسفه از اين فضا فاصله بگيرد تا بتواند به آن واكنش انتقادي نشان دهد؛ در اين فاصله گرفتن است كه برگشت به مفهوم حقيقت ممكن مي‌شود و آن هم مفهومي كاملاً غيرمتافيزيكي، غيرعرفاني و شهود، غيردگماتيك و كلامي و به شكلي همان تركيب عقل و مخاطره.
كار فلسفه از ديد «بديو» به دست دادن نوعي نظريه حقيقت است. ولي نكته اساسي اين است كه به دست دادن نظريه يا ساختن حقيقت تأملي است در باب «رخداد حقيقت» و همچنين شدن يا كار حقيقت و تداوم آن در عرصه‌هاي ديگر. خود فلسفه عرصه رخداد حقيقت و عرصه تجربه حقيقت نيست. عرصه تأمل در باب حقيقت در عرصه‌هاي ديگري وقوع مي‌يابد. «بديو» چهار عرصه را عرصه «رخداد حقيقت» و ادامه رويارويي در فرآيند تداوم حقيقت مي‌داند:
1 ـ سياست
2 ـ هنر
3 ـ علم
4 ـ عشق
در اين چهار عرصه است كه «رخداد حقيقت» مي‌تواند رخ دهد و توليد شود و به اشكالي ادامه يابد. در سياست مسأله‌اي كه نامش را «انقلاب» مي‌گذاريم مي‌تواند به عنوان يك رخداد حقيقي نمايان شود. در هنر مسأله خلاقيت هنري و ابداع يك اثر يا حتي شروع يك ژانر هنري مي‌تواند باشد و در علم اختراع و اكتشاف. به عنوان مثال گاليله با كشف اين حقيقت كه طبيعت را مي‌توان به زبان رياضي توصيف كرد به رخداد حقيقي برمي‌خورد. اما رخداد عشق، دو نفر را در رابطه عاشقانه با حقيقتي روبه‌رو مي‌كند. در تمامي اين موارد حقيقت امري سراپا نو و غيرقابل پيش‌بيني است و امر سوبژكتيو به عنوان امري خاص كه آدم را همواره تبديل به سوژه مي‌كند مطرح مي‌شود، يعني امري كه غيرقابل بيان و برنامه‌ريزي بوده و تكراري نيست و امري يگانه است.
در نظريه حقيقت «بديو» نكته اساسي، رابطه فلسفه با ميل است. در اين چهار عرصه «حقيقت» به عنوان امر نويي است كه ناگهاني و غيرقابل پيش‌بيني بروز مي‌كند و اين بروز درست مانند بروز ميل است. چيزي كه «لاكان» از آن به عنوان ميل نام مي‌برد، نقطه سياه بيان‌ناپذير در هسته دروني هر فرد است كه نوعي وابستگي به وجود مي‌آورد و فرد بعد از رويارويي با هسته دروني‌اش نمي‌تواند بيانش كند و آن را براساس معرفت موجود سنجيده و به صورت عملي تكراري و قابل پيش‌بيني درآورد. پس رويارويي با ميل سازنده سوژه است. بنابراين اصل اساسي اخلاق لاكاني يا چيزي كه «بديو» اسمش را اخلاق حقيقت مي‌گذارد؛ در مورد حقيقت هم صدق مي‌كند و آن اصل اين است كه «به ميل‌ات وفادار بمان». اين وفاداري به ميل، اخلاق روانكاوانه را توصيف و سير سوژه را براي ما ترسيم مي‌كند. در اينجا «بديو» اين اصل را به عرصه نظريه در باب حقيقت انتقال مي‌دهد كه در چهار عرصه، حقيقت به عنوان رخداد تجلي مي‌كند. وي مثا‌ل‌هايي نيز به كار مي‌برد. از آنتيگون، سقراط و توماس ياد مي‌كند. (سقراط در لحظه نوشيدن شوكران يا توماس در لحظه وفاداري‌اش به حقيقت كاتوليكي). با اين مثال‌ها مي‌توان فهميد كه درجه‌بندي ميل در «بديو» يعني حقيقت، كه ربطي به خوشي و سعادت فردي شخص ندارد، برعكس تا حد زيادي موجب بدبختي و درد و رنج هستند، به اين دليل كه ربطي به ديگران نداشته و احتياجي به گرفتن تأييد و تصديق از ديگران نيست. «ميل» و «رخداد حقيقت» به عنوان يك رخداد يگانه كه غيرقابل نمادين شدن بوده و هسته دروني و تاريك باقي مي‌ماند.
اخلاق سوژه چيزي نيست جز اخلاقي كه به سوژه اجازه مي‌دهد تحمل رويارويي با اين رخداد و تحمل وفادار ماندن به آن را داشته باشد. نظريه حقيقت «بديو» را بر اساس چهار مضمون مي‌توان پيش برد:
1 ـ تمايز حقيقت از معرفت
2 ـ رخداد حقيقت و ارتباط آن با آنتولوژي بديو
3 ـ سوژه حقيقت
4 ـ اخلاق حقيقت
اين موضوع با مثال‌هايي از «سن پل» ملموس‌تر مي‌شود.

تمايز حقيقت از معرفت
اين نكته قبل از «بديو» هم مطرح شده است. كل فلسفه مدرن و نقدي كه بر نظريه سنتي حقيقت ‌دارد در همين راستا حركت مي‌كند. در «هيديگر» و نظريه انتقادي يا در «دريدا» و پساساختارگرايي هم مي‌بينيم كه مفهوم حقيقت و تطابق تصورات ذهني با واقعيت عيني كاملاً زير سؤال مي‌رود. حقيقت به مثابه گزاره يا حكم به معني تحريف يك نوع ماهيت با ذات حقيقت است.
«هگل» از حقيقت به عنوان «مسير و راه» صحبت مي‌كند. «هيديگر» از آن به عنوان «تقدير تاريخي» ياد كرده است. مضمون جدايي حقيقت از معرفت از فلسفه قديم قبل از بديو وجود داشته است، در كانت قالب جدايي عقل از فهم و مفاهيم فاهمه هستند. ولي تا جايي كه به «بديو» مربوط مي‌شود بهترين فرد در اين زمينه مي‌تواند «والتر بنيامين» باشد. او در كتاب معروف باروك خود اين قضيه را مطرح مي‌كند. به گفته او: «حقيقت كه در رأس ايده‌هاي بازنموده‌شده تجسم يافته، در برابر فرافكنده‌شدن به هر وسيله‌اي به قلمرو معرفت مقاومت مي‌كند. معرفت يعني مالكيت و تصاحب نفس. موضوع آن توسط اين واقعيت معين مي‌شود كه بايد حتي اگر شده به مفهوم استعلايي در آزادي تصاحب شود.
از نظر «بديو» حقيقت در اين موضوع كه در آن ريشه و رخداد يگانه دارد، اما خود بايد به يك كليت و فضاي نامتناهي برسد و از چسبندگي و غلظت كنده به وجود برسد كاملاً با لاكان همراه است. يك نوع فقر و فقدان را در حقيقت مي‌بيند و اين خلايي است كه در سوژه به وجود مي‌آيد و آن را از چسبندگي و غلظت وجود دور مي‌كند. آن فضاي خالي، عرصه ظهور حقيقت است و آن كليتي كه در حقيقت دنبالش هستيم با اين خالي بودن پيوند دارد. بديو در سراسر آثارش از مفهوم و تكنيكي به نام كم كردن نام مي‌برد. حقيقت از طريق كم كردن به دست ما مي‌آيد نه از طريق زياد كردن. كم كردن معرفت و همه چيزهايي كه ما را به نوعي به وجود در حال حاضرش چسبانده است. از اين نظر خيلي شبيه تكنيكي است كه «ساموئل بكت» در فضاي رمان‌ها و قصه‌هايش به كار مي‌برد. در مقابل خالي بودن حقيقت، معرفت را داريم كه با تصاحب مالكيت و ابزار همراه بوده و با منافع و علايق متفاوت گره خورده است. معرفت شايد خيلي قبل از آنكه قدرت باشد، همان تصاحب و مالكيت و ابزار بوده. «هابرماس» سعي مي‌كند با شيوه شبه استعلايي خود به دنبال يك سري منافع و علايق عام انسان شناختي برود.
بين «بديو» و «لوتر» ارتباطي وجود دارد كه بايد از كليتي كه در خود حقيقت نهفته است آن ارتباط را بيرون كشيد. عرصه‌هايي كه او مثال مي‌زند عرصه علم و عشق است كه نمي‌توان برايش حد زماني گذاشت و معرفت از آن جدا مي‌شود.
«بديو» حقيقت را به عنوان امر يگانه و نو معرفي مي‌كند. معرفت به عنوان امر تكراري، قابل برنامه‌ريزي بوده و به همين دليل شكلي از تصاحب و ابزاري شده است. مثال تاريخي ديگر آن را براي درك تفاوت تقابل مسيحيت و گنوسيسم و يا تقابل «گنوسيسم» با همه «اديان ابراهيمي» ببينيد.
در «گنوسيسم» كاملاً با اولويت معرفت روبه‌رو هستيد. نجات آدم‌ها در گرو معرفت است؛ يك معرفت سري و باطني، چيزي كه خاص يك عده خاص است. گروه نخبگان مي‌توانند با زهد يا با دسترسي به متون عجيب و غريب به آن معرفت، گنوس و عرفان برسند و به آنها اجازه دهد از آن جهان مادي اهريمني خارج شوند. در خود گنوسيسم، معرفت نهايتاً تبديل به يك ورد و جادو مي‌شود، كه هيچ فرقي با تكنولوژي ما ندارد. روح در جريان خراب شدنش از اين افلاك هفتگانه به هر فلكي كه مي‌رسد وردي خوانده و از فلكي به فلك بعدي مي‌رود و نهايتاً از كل جهان مادي خارج مي‌شود. اين امر يك عمل كاملاً تكراري، ابزاري و متعلق به يك عده خاص و در مالكيت آنهاست. نقطه مقابل اين دعوي اديان ابراهيمي (يهوديت، مسيحيت، اسلام) است. رخدادي يگانه كه در جاي خاصي رخ داده اما عواقب و پيامدهاي آن معطوف به همه و خطاب اين رخداد در عرصه باز تاريخ به همه است و يك نوع دموكراسي ناب بشري در آن ديده مي‌شود و هر فردي در هر موقعيتي مي‌تواند مخاطب اين رخداد باشد و به آن در قالب ايمان آوردن واكنش نشان دهد. اينجا ديگر اثري از معرفت، استاد، ورد، عرفان و … نيست همه چيز در سطح باز و خالي تاريخ رخ مي‌دهد.
اگر بخواهيم با مثال‌هاي «سن پل» پيش برويم منطق حقيقت را به خوبي در «سن پل» مي‌بينيم، رخدادي كه او به آن اعتقاد دارد «رستاخيز مسيح» است ولي هيچ اثري از معرفت در اين قضيه نيست. «سن پل» هيچگاه حضرت عيسي (ع) را نديد و مدت‌ها پس از مرگش در جاي ديگري در دمشق با رخداد رستاخيز روبه‌رو شد و ايمان آورد. با آنكه قديمي‌ترين متون مربوط به «سن پل» است، اما در آنها هيچ اثري از علاقه و حتي معرفت به زندگي عيسي نيست. براي «سن پل» عيسي قبل از «رستاخيز» اصلاً مهم نيست و او هيچ تلاشي براي توضيح معرفتي «رخداد رستاخيز» نمي‌كند. در «سن پل» نه چيزي از نظريه تجسد و نه تثليث ديده نمي‌شود. فقط اشاره مي‌كند كه عيسي آدم دوم است. از ديد سن پل رستاخيز يك معجزه نيست. نوعي علامت قدرت يك معرفت سري از طرف يك فرد خاص كه بشود آن‌را تكرار كرد نيست. با جدا كردن معرفت از حقيقت مي‌توانيم به مفهوم اصلي و مركزي يعني «رخداد حقيقت» برسيم. اينكه «بديو» حقيقت را از معرفت جدا مي‌كند گوياي نزديكي ايده بديو در مورد رخداد حقيقت با مجموعه‌اي از ايده‌ها در فلاسفه قبلي است.
هستي شناسي «هيديگر» و مفهوم ناخودآگاه در ديسكوريس «لاكاني» به ايده ارتباط حقيقت با خلأ مشابه هستند و همچنين مفهوم ديفرانس و تفاوت در تفكر «دريدا» با مكتب واسازي و پساساخت‌گرايي. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید