۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

آلن بديو و رخداد حقيقت سخن (2)

 مراد فرهادپور

تفاوت هستي¬شناسانه¬ی هايدگر
هستي‌شناسي اصل بنياني هستي شناسي «هيديگر» است. هيديگر وجود را به مثابه تفاوت وجود و موجود تعريف مي‌كند يعني وجود از قبل هست و موجود اين طرف هست. وجود از دل اين تفاوت بيرون مي‌آيد. پس آن خلأ اوليه جايي كه نه تنها نمايان شدن موجود بلكه نحوه نمايان شدنش و وجود راستينش را مي‌بينيم، همان تفاوت هستي‌شناسانه است. فلسفه هيديگر به يك معنا در جست‌وجوي اين فضاي باز است كه عرصه ظهور حقيقت، مي‌تواند وجود باشد. اين تفاوت و شكاف همان چيزي است كه بعضاً شكاف و خلا فقر موجود در سوژه و زبان در پساساختارگرايي «لاكان» و «دريدا» وجود دارد. چيزي كه «بديو» را از هيديگر و لاكان مجزا مي‌كند، در اشاه او در ارتباط با نظريه حقيقتش نهفته است. «بديو» مي‌گويد اگر حقيقت چيزي نو است مسأله اساسي فلسفي در مورد حقيقت چيست؟ اين مسأله، مسأله ظهور و شدن حقيقت است. يا در عبارت ديگري مي‌گويد: «ما بايد يك حقيقت را با هم به منزله برپا ساختن نوعي وفاداري به يك رخداد درك كنيم و هم به منزله قدرت ژنريك نوعي دگرگوني در يك عرصه از معرفت». در حقيقت اينجا با دو سويه مواجهيم كه در هر دو «بديو» را از «هيديگر» و «لاكان» جدا مي‌كند. در يك سويه هم رخداد حقيقت به مثابه امري يگانه، نو، غيرقابل پيش‌بيني و غيرقابل تعيين مطرح مي‌شود، كه درك اين رخداد محتاج گشودگي و كندن از منافع و رابطه چسبناك و غليظ با اجتماع يا واقعيت موجود و محتاج مخاطره و انتخاب است. اين سويه نو و يگانه حقيقت است. اما در دنباله آن مي‌گويد «شدنش»، اگر حقيقت يك امر نو است؛ فقط ظهورش مسأله فلسفه نيست، شدن و تداومش هم اهميت دارد. در اينجا مسأله وفاداري به اين حقيقت پيش مي‌آيد و ادامه آن در متن يك گفتار عقلاني، مفهومي كه بتواند ارتباط اين حقيقت را با حوزه معرفت مشخص كند و دگرگوني اين رخداد در عرصه معرفت ايجاد كند و به شكل ديگر گذر از امر يگانه و كلي است. بنابراين منطق حقيقت براي بديو داراي اين دو قطب است و هر دو نكته «بديو» را از «لاكان» و «هيديگر» جدا مي‌كند. نكته اول براي اينكه برخلاف هيديگر اين رخداد به يك وضعيت خاص وصل است و مسأله، مسأله‌ وجود يا معناي عام وجود نيست كه رخداد خاص تاريخي در يك وضعيت خاص است و نمي‌شود آن را از يك وضعيت جدا كرد و يا به وضعيت بشري‌اش تبديل كرد و از آن انتولوژي بيرون كشيد.
«بديو» از طريق جداساختن هستي‌شناسي از نظريه سوژه اجازه پيدا مي‌كند آنها را به دو شكل متفاوت بسط دهد در حالي كه خيلي از سؤالاتي كه براي او مطرح مي‌شود براي پساساختارگراها مطرح نمي‌شود چرا كه آنها اتفاقاً هستي‌شناسي و نظريه سوژه را با هم بسط مي‌دهند. در ادامه بحث فلسفه «هيديگر» در وراي آراي نيمه عرفاني و انتولوژيك و حتي متافيزيكي «هيديگر» در وراي لگوسنتريزم به اين نتيجه مي‌رسند، كليت، معنا، جوهر نه در عرصه انتولوژي كه در عرصه سوژه هست. اينها هر دو با هم درگير آن منطق واسازانه ويران كننده مي‌شوند كه اجازه رسيدن به اين كليت و «اين‌هماني» را نمي‌دهند. اما «بديو» با جدا كردن هستي‌شناسي از نظريه سوژه اين اجازه را مي‌يابد كه كار عجيبي كرده و بگويد: «هستي‌شناسي مساوي است با رياضيات» همه آن چيزي كه پساساختاگراها و هستي‌شناسي مابعدفيزيكي دنبال آن است از قضا در رياضيات است. نظريه مجموعه‌ها مي‌تواند يك هستي‌شناسي مابعد فيزيكي بري از وحدت و جوهر براي ما فراهم كند، كه در كنار آن مي‌شود يك نظريه سوژه ساخت كه نكته اصلي فلسفه هم هست و در آنجا هم با آن منطق واسازي كه خود سوژه را هم مفهوم مي‌كند روبه‌رو نيستيم.

شرحي از هستي‌شناسي بديو
ما با مفهوم وضعيت روبه‌رو هستيم. وضعيت يك مجموعه است و مجموعه يك سري عناصر. اين عناصر خودكثير هستند و هر عنصري مي‌تواند مجموعه‌اي از عناصر ديگر باشد و هر عنصري باز مجموعه‌اي از عناصر ديگر. كل قضيه مجموعه‌اي از مجموعه‌ها مي‌شود. بدون اينكه بخواهيم به مفهوم مجموع مجموعه‌ها برسيم. در خود نظريه مجموعه‌ها فقط شمردن عناصر مهم است، آن مجموعه اوليه را داريم كه داراي n عنصر است و عناصرش را هم مي‌شماريم و اسم اين شمردن را «نمايش» مي‌گذاريم. چيزي به نام حالت وضعيت داريم كه اين زيرمجموعه‌هاي آن مجموعه اول است. در نظريه مجموعه‌ها هر مجموعه‌اي كه n تا عضو داشته باشد مي‌تواند 2 به توان n زير مجموعه داشته باشد پس همواره در زيرمجموعه‌هايتان بيشتر از عناصر مجموعه اوليه‌تان است.
مجموعه زير مجموعه‌ها را باز مي‌شماريم اسم آن را «بازنمايي» مي‌گذاريم. سه عنصر را در ارتباط با «نمايش» و «بازنمايي» مي‌توان مطرح كرد:
1 ـ عناصر نرمال كه هم در مجموعه اول هستند و هم در مجموعه دوم. هم رابطه عضويت و هم رابطه شمول در آنها صدق مي‌كند. مسأله اين است كه برخي عناصر هم در نمايش هستند و هم در بازنمايي.
2 ـ عناصر ديگري هستند به نام عناصر سينگولار (يگانه) كه در «نمايش» هستند ولي در «بازنمايي» نيستند، به عبارت ديگر در «بازنمايي» ما از جهاني در عرصه نمادين سياست، اخلاق، هنر عناصر جهان را به شكل‌هاي مختلفي دسته‌بندي مي‌كنيم و از ميان آنها انواع ايدئولوژي، ايماژ، ديد، اثر، سياست، اعتقاد، شريعت را بيرون مي‌كشيم. اين عناصر در حوزه نمادين و «بازنمايي» نيستند و غيرقابل بيان شدن در حوزه نمادين هستند.
3 ـ عناصري كه در حوزه نمادين و «بازنمايي» هستند و در «نمايش» نيستند. هر انقلابي به يك نظام حقوق و قانوني منجر مي‌شود كه خود يك نوع بازنمايي از جهان است. از درون اين نظام قانوني و حقوقي كه نگاه مي‌كنيم كنش‌ها و حوادث تاريخي را به دو دسته قانوني و غيرقانوني مي‌توان تقسيم كرد.
حوادثي كه در رژيم سابق رخ داده از اين ديد مي‌تواند غيرقانوني باشد. بعد از آن حوادثي كه بعد از «انقلاب» رخ داده بعضي‌هايش مي‌تواند قانوني و بعضي‌هايش غيرقانوني باشد، ولي يك حادثه است كه در هيچ يك از اين دو جا نمي‌گيرد و آن هم خود حادثه «انقلاب» است. اين حادثه قانوني نيست زيرا اين نظام جديد را اين حادثه، كنش و قيام به وجود آورده است كه يك پا بيرون و يك پا درون نظام قانوني ما دارد و در داخل خود اين نظام غيرقابل تعريف است. اما در عين حال نمي‌توان آن را غيرقانوني دانست زير مبناي قانون جديد است. اگر بگوييم غيرقانوني است در واقع خود قانون مسخره مي‌شود پس اين امر نه قانوني و نه غيرقانوني است. انقلابي است كه در تاريخي و جايي اتفاقي افتاده ولي قابل بازنمايي در عرصه ما نيست. اين همان عنصر يگانه است.
از ديد بديو «رخداد حقيقت» همان عنصر يگانه است كه در مجموعه اوليه است، در عرصه نمادين غيرقابل بيان بوده و به صورت حفره خود را نشان مي‌دهد. اين نشان دهنده اين است كه «رخداد حقيقت» از ديد بديو همان امر واقع «لاكاني» است. يعني يك جور امر واقع حقيقت داريم، عنصري كه قابل نمادين شدن و بازنمايي نيست و در وضعيت متعارف معرفت موجود هم نمي‌گنجد.

سوژه¬ی حقيقت
سوژه حقيقت مي‌تواند فرد جمع باشد. در عشق هر دو نفر سوژه هستند. نكته مهم اين است كه افراد در برخورد با اين حقيقت سوژه مي‌شوند اين نيست كه سوژه‌اي از قبل وجود داشته باشد به اين علت حقيقت يك تجربه سوبژكتيو است. هميشه بايد كسي باشد كه نسبت به آن رخداد شهادتي بدهد و بشود سوژه. اين سوژه غيرمتافيزيكي و غيرجوهري و در عين حال به اعتقاد بديو ناميراست ولي متناهي است، هيچ امر آن جهاني و متافيزيكي عجيب و غريب در موردش صادق نيست و اگر آن رخداد تعميم‌ناپذير بود سوژه تشخيص‌ناپذير است. سوژه مجبور به مخاطره است و در آن لحظه رخداد رخ مي‌دهد. درست و يا غلط بودنش را بر اساس معرفت موجود نمي‌توان سنجيد بنابراين سوژه بايد مخاطره‌اي كند. سوژه بايد از ميان دو امر غيرقابل تشخيص بگذرد، كه اين مخاطره كردن تعيين كننده، تفكر براي سوژه است. سوژه حقيقت متناهي اما ناميراست، براي اينكه عواقب اين حقيقت يك امر نامتناهي است.
سوژه با حقيقت سه پيوند دارد. «سن پل» معتقد بود در ارتباط رخداد عيسي و رستاخيز مسيح مي‌توانيم سه پيوند داشته باشيم: ايمان، اميد و عشق. «سن پل» معتقد بود از ميان اينها عشق از همه برتر و قوي‌‌تر است. بديو از اين سه يك تجربه كاملاً ماترياليستي به دست مي‌دهد و مي‌گويد: از لحاظ زباني ترجمه يوناني خود «سن پل» هم درست نبوده و به جاي ايمان اعتقاد، به جاي عشق وفاداري و به جاي اميد پايداري و اصرار ورزيدن را در كامل كردن حقيقت مي‌گذارد. در دو مورد اول با يك رخداد يگانه روبه‌رو شده و به آن اعتقاد مي‌آوريد يعني آن رخداد را به عنوان يك رخداد تشخيص مي‌دهيد.
وفاداري يعني اينكه از اين به بعد از طريق ارتباط و وفاداري‌اش به اين حقيقت و دنبال كردن اين حقيقت و پيامدهايش در ارتباط با شكل جديدي از معرفت و شكل جديدي حتي از زندگي سوژه، سوژه است.
نكته سوم به چيزي بازمي‌گردد كه بديو اسمش را شكل‌گيري حقيقت به مثابه يك مجموعه ژنريك يعني يك مجموعه نامتناهي از زيرمجموعه‌ها مي‌گذارد، يعني پس از رويارويي با عنصر يگانه و وفادار شدن به آن. حالا اين مسأله هست كه شدن و كار اين حقيقت را بتوانيد دنبال كنيد.
اينجاست كه با مجموعه نامتناهي از زير مجموعه‌ها روبه‌رو مي‌شويد. به اين دليل مي‌گويد مجموعه «ژنريك حقيقت» زيرا هرگز و در هيچ كجا نمي‌توان اين مجموعه سير نامتناهي تحولش با يك مفهوم تلاقي نخواهد كرد. نمي‌توانيد همه اين مجموعه را در ذيل يك مفهوم جمع‌آوري كنيد و يا كشف قوانين طبيعي را با تحول خود فيزيك قانونمند كنيد و يا تجربه‌اش را تحت قانون و قاعده‌اي درآوريد. اين تجربه نامتناهي و باز است. تصوري از كامل شدنش داريم ولي نمي‌توان آن تصور را در مفهوم قانون و قاعده آورد.
از ديد بديو كامل كردن حقيقت و حقيقت كامل هميشه به صورت نوعي توگويي وجود دارد. من حقيقت كامل را از طريق خيال مي‌سازم. در ذهنم مي‌توانم عشقم يا مجموعه قوانين فيزيكي را كامل كنم ولي اين فقط يك فيكشن است و در اينجا دوباره پاي لاكان به ميان مي‌آيد.

پایان 

منبع: باشگاه اندیشه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید