۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

خاطره هایی از «زندگی من» (5)



قسمت پنجم
به ما گفته بودند که چند تانک می آیند که بر سر میله شان تکه ی (پارچه) سبز بسته است و رمز هم درود بر محسنی بود. آنان علاوه بر آن که برای ما کلاشینکوف می آورند، خودشان هم رادیو تلوزیون را محاصره خواهند کرد. ما باید داخل ساختمان شویم و با تصرف آن اعلامیه ی نیروهای آزادی بخش را قرائت نماییم و پایان یافتن حکومت کودتای 7 ثور را اعلام نماییم. ما روزه دار هم بودیم و ساعت هم از 12 ظهر گذشت که نخست هلی کوپترها و بعد جت ها به هوا برخاستند و پایگاه نظامی بالاحصار را به شدت بمباران کردند. صدای گلوله ها و سپس صدای سلاح سنگین هم همه جا پیچید و مردم را بسیار سراسیمه نمود و به وحشت انداخت. مسأله این بود که پس از افشا شدن طرح قیام عمومی و دستگیری بسیاری از مسوولین نظامی، نظامیان بالاحصار به جای دستگیرشدن ترجیح دادند تا مقاومت کنند. بنابراین یک یگانه مقاومتی بود که صورت گرفت و ما بقی عملیات ها پیش از آغاز شدن، خنثا گردیدند.
این اولین بار پس از کودتای 7 ثور بود که تبادل سلاح های سنگین در داخل شهر کابل صورت می گرفت. تانک ها در سرک ها (خیابان ها) به رفت آمد درآمدند. بعضی بچه ها می خواستند بروند و آن ها را متوقف کنند و رمز را برای شان بگویند. من دیگر مطمئن شده بودم که دشمن از نقشه ی قیام مسلحانه باخبر شده و دیگر عملیات ما ناممکن است، مگر این که قیام بالاحصار با موفقیت روبه رو شود. بالخره حدود ساعت 1 بعدازظهر بود که یک موتر فولکس در محل تجمع ما ایستاد و از میان آن چند نفر پسر جوان خارج شدند و به سوی ما آمدند. نیروهای امنیت موسوم به «آگسا» بودند. از ما پرسان کرد که چرا این جا جمع شده اید؟ من که تقریبا نمایندگی سیدهادی را داشتم، فوراً جواب دادم که « (با دست به طرف میدانی متعلق به وزارت دفاع که رو به روی سفارت امریکا قرار داشت اشاره کردم) ماداشتیم اونجه گلکاری کار می کدیم که صدای فیر بلند شد و ما اینجه پناه آوردیم و می خواهیم به طرف خانه ی خود برویم». از ما خواست تا در صف قرار بگیریم و ماها را تلاشی (بازرسی بدنی) کردند.
در این میان تنها من همان تنفنگچه ی کوچک دسته مرمری را با خود داشتم. خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم چطور آن را به طرفی پرتاب کنم که کسی نبیند. من شاید نفر 5 یا 6 و 7 بودم. هنوز نوبت من نرسیده بود که یکی از آن جوانان امنیتی دست مرا گرفت و از صف بیرون کرد و گفت، «چوچه گگ تو ایسو ایستاد شود» و مرا تلاشی نکرد. من واقعا ترسیده بودم و از آن به بعد هرگز در شهر با خودم سلاح نگشتاندم. پس از تلاشی کردن دوستان ما، پرسید خانه کجاست؟ ما گفتیم «دشت برچی». به ما گفتند که زود بروید طرف خانه های تان که مرمی نخورید. ما هم با سرعت مثل پرنده ای که از قفس آزاد شده باشد به طرف وزیراکبرخان رفتیم، از آن جا به طرف مرکز شهر و دست آخر هم دشت برچی رسیدیم. با آن که به خاطر روزه و پیاده روی زیاد، وضع جسمی خوبی نداشتیم، اما از آن جا که با روزه در یک عملیات نظامی بزرگ براندازانه شرکت کرده بودیم، خیلی راضی بودیم و احساس شادی می کردیم و هرگز تصمیم نداشتیم تا روزه ی زیبای خود را بشکنیم.
بعد از عملیات همه اش به فکر این بودم که چگونه شبانه به پولیسی که د حال گزمه (گشت زدن) بود، حمله کنم. البته این کار من از وی احساسات غلیان یافته ی خودم بود و مسوولین ما از آن بی خبر بود. آن ها معتقد بودند که اگر شبانه یک پولیس را بکشیم، تمامی منطقه محاصره می شود و اکثر جوانان را دستگیر می کنند. اما من غرق در رؤیای خودم بودم که باید صاحب یک کلاشینکوف شوم. البته در آن زمان کلاشینکوف زیاد نبود و در یک گروه گزمه تنها دو یا سه نفر کلاشینکوف داشتند و اکثر سربازان به سلاح پ پ ش مسلح بودند. برای همین بارها شب ها تا دیر وقت نزدیکی های خانه و کاهی بالاتر با یک چوب دستی در کمین می نشستم، اما با گذشت سربازان جرأت نمی کردم که به آن ها حمله کنم. آخر آن ها حدود 12 نفر بودند که در یک ردیف حرکت می کردند که کار ضربه زدن را مشکل می کرد.
چند روز بعد رفتم خانه ی سیدهادی که سه کوچه بالاتر از ما بود. وقتی در را زدم، زنی از پشت دروازه پرسید کی هستی، من هم خودم را معرفی کردم. پیش آمد و از درز دروازه نگاه کرد و گفت، بچه حاجی این جا نباش که خانه زیرنظر است. سیدهادی را دیشب بردند. من هم با سرعت از منطق دور شدم و بعد از چرخی در کوچه ها، مستقیما رفتم خانه. دیگر احساس خطر می کردم و سرگردان بودم که چه کنم. حدود یک هفته بعد یکی از از فامیل های شریک ما (مرحوم حاجی عوض کجابی) که عضو ساما (سازمان آزادی بخش مردم افغانستان) که یک تشکیلات مخفی مائوئیستی بود، توسط برادرزاده ی حاجی عوض به من اطلاع داد که خانه ی شما و اکثر کسانی که در عملیات بالاحصار شرکت کرده بودند، زیرنظر امنیت (احتمالا آگسا) قرار دارد. از آن مهم تر این که جعفری (از با سابقه ترین اعضای حرکت محسنی و یگانه هزاره ی عضو شورای مرکزی) را در جلسات ساما در خانه ی کاکایش دیده است که به همین علت هم به من گفت، نکند او یک سامایی نفوذی باشد.

چندی بعد کودتای حفیظ الله امین صورت گرفت و بر شدت فشارها و اختناق به طور مضاعف افزوده شد. با آن که سن و سالم زیاد نبود، اما زیرنظر رفتن خانه ی ما و نیز خشونت و سرکوب فوق العاده شدید دوران امین، باعث گردید تا به خواست پدرم شب ها را به قلعه ی شاده ی کابل بروم و پیش قوم و خویش هایم بخوابم. البته این وضعیت عمومی دوران حکومت 100 روزه ی امین بود که من بارها سعی کرده ام آن را با دوران طالبانی که در کابل نبودم، مقایسه نمایم. با توجه به حوادثی که خودم در آن ها حضور داشتم، معتقدم که شدت اختناق دوران امین به مراتب بدتر از دوران طالبان بوده است.
وقتی وضعیت خراب امنیتی خود را به سید صادق گفتم، او یکی از مسوولین حرکت محسنی در هرات را به من معرفی کرد و گفت فورا برو هرات. از طریق وزارت فواید عامه برای کار رهسپار کارخانه ی سمنت هرات شدیم. داشتن کاغذ اعزام برای کار توسط یک وزارت خانه عبور از تلاشی را آسان تر می کرد. بعد از نام نویسی در کارخانه ی سمنت سازی هرات که حدود یک ساعت خارج شهر به طرف غرب قرار داشت، در یک روز رخصتی خود را برای مسوول حرکت محسنی در هرات معرفی کردم. دوسه جمعه با او نشستم و گزارشاتی که از کابل و بچه ها می دادم. او که روزهای اول به دلیل سن کمم، با من با شک رفتار می کرد، به تدریج قانع گشته بود که بسیار زرنگ و هوشیار می باشم. وقتی از فعالیت در هرات گفتم، جواب داد که شما از کابل شناسایی شده اید، برای حلقه های حرکت در هرات آسیب نرسد. از من خواست که فعلا در همان کارخانه کار کنم تا بعدا به من اطلاع بدهد.

یک شب با جمعی از دوستان در کارخانه تصمیم گرفتیم که خودمان مستقلانه و بدون قاچاق بر، برویم طرف ایران. حدود یک هفته از مردم محل اطلاعات در مورد مسیر راه به طرف مرز گرفتیرم. یک شب سردی به راه افتادیم. چند ساعت را در تاریکی مطلق که تا زانو هم تر شده بودیم، رفتیم. دیگر همه ی ما ناامید شده بودیم. سرما و بی خوابی و تاریکی، ترس زیادی را بر ما مستولی ساخت. بعضی از بچه ها تصمیم گرفتند تا برگردند و در چند نقطه نشستیم و بحث کردیم. چون فکر می کردیم که در نزدیکی های مرز قرار داریم، تصمیم به ادامه ی راه، توافق اکثریت شد. بعد از حدود یک ساعت دیگر که جلو رفتیم، کسی راه ما را گرفت. اول ترسیدیم که پولیس نباشد، دیدیم دهقان است. وضعیت را برایش تعریف کردیم. او ما را به مسجد محل برد و کمی کمپل (پتو) و نان و جای آورد وبرای مان آتش روشن کرد. بعد گفت که خدا رحم کرد و الا در دوسه کیلومتری این جا یک پوسته ی امنیتی بسیار خطناکی قرار داشت که اگر شما را دستگیر می کرد، شاید اعدام می کرد. یکی از بچه ها دست آن دهقان را بوسید و گفت راست بگو اگر فرشته هستی خود را معرفی کن. فردا دوباره به شهر برگشتیم و من به سرغ مسوول حرکت رفتم. او گفت که دوسه شب دیگر یک موتر ما به آن طرف مرز می رود، ترا با او معرفی می کنیم.
چند شب ما را به روستایی در اطراف هرات بردند و آن جا یک موتر «سیمرغ» پر از بار بود که قرار شد تا مقصد (روستایی در آن سوی مرز) روی آن بنشینیم. سه نفر دیگر هم در کنارم روی باری که مانند تکه های سنگ در داخل بوجی (گونی) بودند، نشستند. بعد از رسیدن به روستایی در آن سوی مرز، دیدیم که عده ای آمدند و گوشه ای از دهان بوجی ها را باز کردند و یک کلوخ قهوه ای رنک را بیرون کشیدند و از وسط دو نیم کردند و کمی مزه کردند و به هم دیگر چیزهایی گفتند و از مرغوبیت جنس راضی به نظر می رسیدند. بعدا فهمیدم که آن ها تریاک بودند. تعجب کردم که گروه اسلامی حرکت چطور در موترهای سیمرغش که در پاسگاه های مرزی ایران مصئون از تلاشی بودند، تریاک بار کنند. سپس از آن روستا ما را به تایباد بردند و تا ساعت های 8 در دفتر حرکت که حالا مسوولش حاجی قاسم مزار بود، استراحت کردم و بعد از خوردن صبحانه مرا به طرف مشهد فرستادند.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید