نجوایی به لالایی ام نشسته بود
و لحظه به لحظه می افزود
بر سنگینی پلکهایم
چه خوشگوار خوابی
مرا به خود
می خواند
نجوای دلنشیني مي نمود
آنگاه كه می گفت؛
تو از نسل زجر و زخمی
پس آرام گیر،
آرامش،
نیاز چند سده درد توست
****
بناگه،
ضجه ای دگرگونم ساخت
یولدوز،
گاه، گاه خاموشی نیست
پرتو افشان
خواباندن چند سده ی ما
زیر آوار فراموشی،
بس است
تو بیدار باش و
همچنان
پرتو افگن
پرتو افگن
پرتو افگن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
لطفا ما را با استدلال و نظرات علمی خود یاری رسانید