قسمت دوم
باهمه ی این ها،
نويسندگان و پژوهش گران امروزين هزاره (نسل جوان) که سخت دل باخته ي واژه هاي به ظاهر
مدرن گشته اند1 و مي پندارند که با زمزمه ي چنين واژه هايي و يا
نوشتن حاشیه و تفسیری بر آن ها به جامعه ي مطلوب شان خواهند رسید، بازکردن کتاب
«قوميت» را حساسيت برانگيز مي شمارند و به اجتناب از آن توصيه مي نمايند تا مبادا
خداي نكرده از «مدرنیزم» و «عقلانيت» باز مانند و فرهنگ «پيش مدرن» قومی! وبال
گردن شان گردد و یا با چنین رویکردی، به واپسگرایی تاریخی متهم شوند. درحالی که
مردمش با گذشتانده شدن از ماشین «استحاله»ی توسعه طلبان هویتی ـ سرزمینی، اینک
دارای شخصیتی مثله شده و هویتی از دست رفته بوده و نسبت به «فلسفه» و «اخلاق»ی که
سرتاپایش را کلی گویی های غیرمسوولانه فراگرفته است، سخت بی علاقه و بی تفاوت می باشند
و به همین دلیل اینک تنها سوژه ی سرگرمی و ماجراجویی مدعیان روشنفکری گشته است.
اما درست برعکس رفتار و علایق عاری از خاصیت روشنفکرمآبان پرستش کننده ی مدرنیته، مردم
هزاره و نیروهای مؤثر در مبارزات دموکراتیک و برابری خواهانه ی آنان به ایدئولوژی های
چپی که انسان را در ایجاد دگرگونی در جامعه و ساختن نظامی عاری از ستم و نابرابری
مسوول می داند و در راستای تحقق آن پی درپی تشویقش می نماید، به شدت متمایل می باشند.
این پژوهش جامعه شناسانه که افق های تازه ای را فراروی بررسی گرایشات سیاسی مردم
هزاره می گشاید، تأملی عمیق تر از گذشته را می طلبد تا بیش از این زمان را از دست
ندهیم و بیهوده بیش از این راه های غیرمؤثر را نپیماییم و نسل کنونی را دچار سردرگمی
و تزلزل های فرسایش دهنده ی امید و انرژی نسازیم. یعنی، در شرایطی که مردم هزاره
به خاطر وضعیت «ستم» و «تبعیض» و «بایکوت» سخت تشنه ی تغییر بنیادین و قابل لمسی
در ساختار و مناسبات گوناگون جامعه هستند و به طور روزمره آن را حس و لمس می نمایند،
روی آوری تحصیل کردگان این قوم به «فلسفه» و «اخلاق» و دیگر انگاره های تخدیرکننده
ی لیبرالیستی که اساساً برای نحله ها و جمعیت های گریزان از عمل ترتیب یافته و
آنان را متمایل به وَر رفتن با واژه های «برابری»، «عدالت»، «حقوق بشر» در متن
کتاب و کاغذ به منظور مشغول و مشبوع نمودن ذهن شان، به جای دسترسی عملی و عینی به
آن ها می نماید تا روزگاری علیه طبقات ناشی از بی عدالتیِ کاپیتالیزم و لیبرالیزم
فردگرای جهان خواران نشورند، باعث نومیدی بیش از پیش مردم هزاره از نسل بی احساس و
تجرید یافته از عینیت های جامعه گردیده است. و دقیقاً تداوم چنین رویکرد واهی و بی
ثمر نسل جوان و مدعیان روشنفکری هزارگی است که روز به روز بر فاصله ی شان با مردمی
که جز به لمس عینی «برابری» و تغییر دیدگاه جامعه و حاکمیت نسبت به آنان باور
ندارند، افزوده می شود که نهایتاً به دوری روز افزون شان از عمل مبارزاتی منتهی می
گردد. زیرا وقتی مردم بازدهی کاری را نمی بینند، تلاش های نرم روشنفکرمآبانه را
تنها خوشایند حاکمیت و برآمده از برنامه های آن می شمارند که با روش های نوینی همچنان
به فریب و تخدیر جامعه و بریدن مدعیان روشنفکری از مردم مشغولند.
دراين ميان، من که
از دوران کودکي و تحت شرايط و فضای سیاسی زادگاهم بغداد، سخت زیر تأثیر انقلابي گري
قوم گرایانه ی فلسطينيان (الفتح) و نيز هزاره گرايي خشک و احساساتي جريان «شباب الهزاره»
به مثابه ی گرایشی ملهم از آن قرار گرفته بودم، پس از کودتاي 7 ثور که 15 سال بيش تر
نداشتم، عملاً وارد کيفيت تازه اي از مبارزه شده و با جوزدگي ناشي از «جنبش خود به
خوديِ»2 سراسريِ مردم كشور به پيش تازي هزاره ها،3 عليه برخوردهاي خشن و عقده گشايانه ي کودتاچيان
7 ثوريِ تازه به دوران رسيده که تمامی اقدامات آرام و صلح آمیز مردم ما را در
چنداول کابل و سال بعد در 3 حوتی که از دشت برچی آغاز گردید و به زودی سرتاسر
پایتخت را فراگرفت، با خشونت بی نظیری پاسخ گفتند، رنگ ديگري به زندگی سیاسی ام
داد، طوری که از آن پس جنبش آزادي بخش ملي ناخواسته و طی دنباله روی از موج عمومی
حاکم بر کشور، «توتم» من گشت و حدود 13 سال مرا به هرسو که خواستِ چنین جریاناتی
بود، کشانید تا آنکه در متن همین فراز و نشیب های فکری ـ عملی، به بلوغ سنی و
شعوری خود نایل گشتم.
در طول این مدت،
در راستای همان جنبش آزادی بخش ملی رؤیاییِ خود دويدم و در هر کوه و دشت و شهر
براي برافروختن هرچه بيش تر آتش جنگ و خشونت انقلابي و ملي! بسي تپيدم و در هر
فرصت به منظور حفظ وحدت ملی!! جهت بالا بردن کمیت و گستردگی جنبش مردم به پا خاسته
و فروگذار نکردن از هرگونه تلاشی در راستای ارتقای کیفی خیزش عمومی خلق، عليه «قوم
گرايي» كه در آن زمان باورمندانه آفت «انقلاب» و مبارزات دموكراتيك توده اي می دانستمش
و بنابراين برایم بسي نفرت انگيز مي نمود، در نشرات موجود آن زمان نوشتم و جهت
تکميل تئوري هاي انقلابی ام، درون هرکتاب و نشريه و جزوه
ي «چپ» و «انقلابي» خزيدم و حتا فراتر از تئوري هاي مبارزاتي شان، بر مباني فلسفي
ـ اقتصادي آنان نيز تأمل نمودم و چندسال را دربر گرفت که درکنار تحقیقات روی
چگونگی سازماندهی و تاکتیک های نبرد مسلحانه ی خلق، به ضعف های محدود فلسفیِ کلید
چهارسر «دیالکتیک ماتریالیستیِ مارکسیزم» دست یافتم! نتيجه هم چيزي نبود جز انبار
شدن تئوري هاي بي شماري که بخشي از حافظه ام را اشغال کرده بودند و مدت زماني بر
تمامي ديدگاه هاي تازه ای که باید سال ها پیش دنبال شان می کردم، سايه انداخته و
شدیدا تلنبار شده بودند که به تعبیر اصطلاحات تکنولوژیک امروزین، حتا مغزم را هنگ
کرده بودند تا واقعیت «قومیت» را در متن تحولات جامعه ازنظر دور بدارم. درحالی که
می دیدم علیرغم سرنگون شدن پي درپي چندين نظام سیاسی کشور که در همه ي آن ها هزاره
ها چه به لحاظ پیشتازی و آغاز نمودن مبارزه و چه میزان مایه ای که روی آن صرف می کردند،
حرف اول را مي زدند، معضلات اساسي و عمده ي جامعه و سرنوشت مردم ما که نیرو و
پتانسیل اصلی تحولات بودند، هرگز تغييري را به خود نمی دیدند و ريشه های پس ماندگي
و به ویژه ستم و تبعیض بر هزاره ها، چون هميشه برجاي خود باقي می ماندند. بدبختانه
و با بار تئوریک سنگینی که بر مغزم فشار می آورد، به جای جستجوی راهی نو، درصدد
اصلاح رهبریت انقلابی و مکانیزم مبارزات توده ای بودم تا هماهنگی لازم را میان خلق
های جدا افتاده ی متعلق به اقوام این کشور، به وجود آورم!
بدين گونه 13
سال (70 ـ 1358) از فعال ترین، پرانرژی ترین و مفیدترین دوران زندگی ام را
درراستاي «ملي گرايي» موهومي صرف نمودم كه مانند اغلب پيروان و مدعيانش تحليل و
تبيين درستي از آن نداشتم و تنها به ظواهر آن بسنده می کردم. برای تثبیت حقانیت آن
راه، تمام اين مدت را با جديت به مقابله با هر نشانهاي از «قوم گرايي» به مثابه ی
آفتی بر سر راه انسجام ملی و سراسری مبارزین سپري نمودم و داعیه های «قوم محوری»
را با تبختر به سخره می گرفتم. اما متأسفانه و متعجبانه، بارها باتکرار تاريخ و پابرجا
ماندن تمامي مناسبات و دسته بندي هاي اجتماعي ـ سياسي نابرابرانه ي گذشته علیرغم
درهم ریختن ساختارهای سیاسی جامعه، مواجه میگشتم، تا بالاخره دريافتم که ره آورد
کارها و مبارزات به اصطلاح «ملي» من و قومم، با تمامی فدیه و بهاپردازی های درشت و
قابل توجهی که صورت گرفته بودند، ناباورانه به سلطه ي مجدد جریان «توسعه طلب هویتی
ـ سرزمینی»ای که در درون خود انگل های خون آشامی چون نادر و ظاهر و هاشم، داود،
محمدگل مهمند، فیض محمد زكريا، عبدالحی حبيبي، غلام محمد فرهاد، انوارالحق احدی،
حبیبالله رفیع، اسماعیل یون خانواده ی احمدزی (اشرف غنی، حشمت غنی، سیما غنی
و...) و دیگر همپالگی های استیلاگر شان را جا داده بودند، انجامیده که هر دوره با صورتك
و اداهاي تازه تر و روشنفکرمآبانه و اغلب برخوردار از ظاهری «دلسوز» و «ملی»
نمایان می گشتند.
ازسال 70 بود که
به موجودیت «ملت یگانه» در سرزمینم، شک نمودم و آن را توهمی دانستم که پروسه ی
«عدالت» را سخت بی اعتبار نموده و به حاشیه می راند و در چنین فرایندی به ماهیت
«فاشیزم قومی» در میهن خویش پی بردم که به مثابه ی ریشه ی تمامی معضلات ریز و درشت
جامعه، نقش اساسی و مدیریتی را بازی می نماید.
پانبشتهها
1.
این نسل که سخت خود را شیفته ی
کتاب نموده و اندیشه های وارداتی را تابوهای مقدس سدهی 21 دانسته، غافل از بحران هایی اند
که طی دو سده ی اخیر و حین رویارویی کاربردی و کارکردی این تئوری ها در عینیت
جامعه، ایجاد شده و عامل آن ها همین ایدئولوژی لیبرالی بوده اند. این نسل که خود
را منتقد اندیشه ها و ایدئولوژی های وارداتی نسل گذشته می شمارند، خود اینک رؤیاگرانه
در ورطه ی دگماتیزم غلطیده و دلبسته ی اندیشه های وارداتی دیگران گشته اند.
ادامه دارد
دوست عزیز و گرامی نوشته شما متین است. و اما، فکر می کنید که قوم و یا ملت هزاره اگر از افغانستان جدا گردد، اتفاقی برای کارگران و زحمتکشان هزاره می افتد و افتق چه می تواند؟ این را می دانم که اگر تضاد بین قوم هزاره و دیگر قومیت ها و یا ملیت های ساکن به حدی رسیده باشد که می تواند همین زحمتکشان دو طرف و یا طرف به خود مشغول بدارد، بهتر که جدا شوند تا حداقل این تضاد حل کردد و کارگران و زحمتکشان بدانند که با نظم طبقاتی استثمار و ظالهی طرفند. این را نیز می دانم که برای یک انسان کمونیست و با نگاه از جبهه کارگری به مسائل هر گونه زشت و ناپسند و باید در رفع کوشا باشد. چون اطلاع دقیقی در رابطه با چگونگی رفع ستم و تبعیضات موجود در جامعه افغانستان را ندارم، این را پرس و جو می کنم. نظر راجع به اشغالگران امپریالیست (نیروی ناتو) چیست؟ اگر واقعن مخالف با حضور آنها هستی، آیا این جدا جدا کردنها، چبهه در مقابل آنها را ضعیف نمی کند؟ اینها همه سئوال است، فقط. این را هم بنویسم که اگر نقطه کوچکی از این جهان از گرداب و سلطه طبقه حاکمه یعنی سرمایه دار و بطور مشخص امپریالیست جدا گردد، من موافقم، ولی واقعن جدا گردد و نه به گردابشان باز بی افتد.
پاسخحذف